چهارراه انصاری
1401/9/16


چهارراه انصاری قلب محله‌ای بود که من چهل سال از عمرم را در آن گذراندم و یکی از رویدادها عمیقن اثرگذار دوره‌ی نوجوانی‌ام در آن‌جا رخ داد. اهمیت این چهارراه در زندگی من از چند نظر بود: اول این‌که مکانی بود که بیشتر از دیگر جاهای محله از آن‌جا می‌گذشتم. دوم این‌که بیشتر مغازه‌های محله که خریدهای خانه را از آن‌جا می‌کردیم و بعضی از این خریدها وظیفه‌ی من بود- از نان‌تافتون‌پزی و قصابی و بقالی و لبنیاتی و عطاری تا خواربارفروشی و یخ‌فروشی و تره‌بار‌‌فروشی و میوه‌فروشی و مرغ‌فروشی- در اطراف این چهارراه و اغلبشان در دو طرف خیابان جنوبی‌اش قرار داشتند. سوم این‌که در تمام شش سال دوره‌ی ‌دبستان، صبحهایی که به مدرسه می‌رفتم، کنار پیاده‌روی شمال غربی این چهارراه- مقابل درب ورودی باغ "لاجوردی"، با درختهای چنار و نارون و صنوبر بلندش- ده پانزده دقیقه‌ای منتظر امیرآقا- راننده‌ی ماشین مدرسه‌مان- می‌ایستادم تا بیاید و من سوار ماشین فولکس‌واگن استیشن مدرسه شوم و با آن به دبستان "راه آینده" بروم. عصرها هم کنار دکه‌ی یخ‌فروشی "یخی"- در ضلع شمال شرقی این چهارراه- از آن فولکس‌واگن استیشن پیاده می‌شدم و به خانه‌مان که نزدیک همین چهارراه بود، می‌رفتم. و سرانجام، چهارم این‌که در سیزده‌سالگی و در آستانه‌ی دوره‌ی بلوغ، شبی از شبهای آخر پاییز سال ١٣٤٦ چیزی را در این چهارراه تجربه کردم که روی من خیلی اثرگذار بود و اثر یادمان عجیبی بر ذهنم گذاشت که هیچ‌وقت فراموشش نکردم و باعث شد این چهارراه نقش مهمی در ذهن و خاطرات من داشته باشد. این خاطره را هم دقیقن برای این دارم می‌نویسم که برای نخستین بار درباره‌ی آن تجربه چیزی نوشته باشم.
چهارراه انصاری در نیمه‌ی غربی خیابان انصاری قرار داشت. خیابان انصاری خیابانی شرقی- غربی بود که سر شرقی‌اش در خیابان امیریه بود و بانک کارگشایی امیریه و داروخانه‌ی پروین در  دو طرف این سر بود، و سر غربی‌اش در خیابان سی‌متری بود و دفتر و گاراژ شرکت ثلاث‌بار و یک کارگاه چوب‌بری در دو طرف این سر بود. خیابان جنوبی چهارراه انصاری- به نام خیابان ملک- به چهارراه ملک ختم می‌شد و در دو طرف آن حدود بیست مغازه و یک مسجد قرار داشت. خیابان شمالی چهارراه انصاری هم ادامه‌ی خیابان ملک بود که خیابانی کوتاه- به طول حدود پنجاه متر- بود و به میدان شیبانی ختم می‌شد. میدان شیبانی در نیمه‌ی غربی خیابان شیبانی قرار داشت. خیابان شیبانی خیابانی بود واقع در شمال خیابان انصاری و موازی آن و مانند آن- بین دو خیابان امیریه در شرقش و سی‌متری در غربش.
خانه‌ی ما در کوچه‌ی دکتر عنایت بود. این کوچه در وسط خیابان ملک شمالی و در سمت غربی‌اش قرار داشت. نمی‌دانم به چه مناسبتی اسم دکتر عنایت را بر کوچه‌ی ما گذاشته بودند- شاید صاحب نخستین خانه در این کوچه بود یا شاید نخستین آدم اسم‌ورسم‌داری بود که در کوچه‌ی ما خانه ساخته بود. بعد از سال ١٣٦١ نام کوچه‌ی ما تغییر کرد و تبدیل شد به کوچه‌ی دارابی. عباس دارایی یکی از ساکنان کوچه‌ی ما بود. او با زن و بچه‌های خردسالش مستأجر خانه‌ی دیگر ما در همین کوچه بود و در جریان اعدامها و قتلهای سالهای ١٣٦٠ و ١٣٦١، در خرداد سال ١٣٦١ ترور شد. پس از مرگش نامش را بر کوچه‌ی ما گذاشتند.
در همین خیابان ملک شمالی و در سمت شرقی آن- کمی پایینتر از کوچه‌ی ما، به سمت جنوب- کوچه‌ی بن‌بستی بود به نام کوچه‌ی خرم که در انتهای آن گرمابه‌ی خرم قرار داشت. حمام خرم یکی از دو حمامی بود که ما قبل از این‌که در خانه حمام داشته باشیم (سال ١٣٤٥) به آن‌جا می‌رفتیم. حمام دیگر حمام بی‌نظیر بود که حمامی بود بزرگتر و تمیزتر و دل‌بازتر از حمام خرم و ما برای حمام کردن بیشتر به آنجا می‌رفتیم و به حمام خرم که کوچکتر و دلگیرتر بود، کمتر می‌رفتیم. البته در سالهایی که خیلی کوچک بودم و مادرم مرا و برادرم را با خودش به حمام عمومی زنانه و گاهی به حمام خصوصی که به آن "نمره" می‌گفتیم، می‌برد، بیشتر به همین حمام خرم می‌برد، ولی از وقتی که کمی بزرگتر شدم- یعنی از حدود ده سالگی- که پدرم مرا با خودش حمام می‌برد، یادم نمی‌آید که به حمام خرم برده باشد و تا آن‌جا که یادم هست، همیشه من و برادرم را به حمام "بی‌نظیر" می‌برد. شاید یکی از علتهایی که از حوالی سال ١٣٤٤ به بعد کمتر به حمام خرم می‌رفتیم این بود که در این سال، روزی خبردار شدیم که مرد جوانی در یکی از "نمره"های این حمام خودکشی کرده و مرده است. همین موضوع باعث شده بود که نوعی ترس و احساس منفی نسبت به این حمام در شخص من و شاید در سایر اعضای خانواده نسبت به این حمام به وجود بیاید و از رفتن به آن اکراه داشته باشیم. از حوالی سال ١٣٥٠ هم این حمام تعطیل و خراب شد و به جایش ساختمانی مسکونی ساخته شد، بنابراین تنها امکان ما برای رفتن به حمام بیرون از خانه، "گرمابه‌ی بی‌نظیر" بود. بااین‌وجود نام حمام خرم بر این کوچه‌ی بن‌بست کوتاه  باقی ماند و تا امروز هم این کوچه به همین نام است.
در همین خیابان ملک شمالی و در سمت غربی آن، نزدیک میدان شیبانی- با فاصله‌ی یک خانه از آن- فروشگاه حسن‌آقا یزدی قرار داشت که تنها مغازه‌ی این سمت در این خیابان بود و خیلی از چیرهایی را که ما نیاز داشتیم بخریم، داشت. در نتیجه، چون نزدیکترین مغازه به خانه‌ی ما بود، بیشتر از دیگر مغازه‌های اطرافمان ازش خرید می‌کردیم. آن‌طور که مادرم می‌گفت، حسن یزدی وقتی که از یزد آمده و معلوم نبود چه‌طوری سر از محله‌ی ما درآورده بود، جوانکی بود لاغر و باریک‌اندام، با صورتی تکیده و پوستی از آفتاب سوخته و تیره. چند سالی در همین مغازه شاگردی کرده بود و در این سالها به تدریج آبی زیر پوستش رفته و صورتش پر و رنگش روشن شده بود، هم‌چنین پول‌وپله‌ای جمع کرده و مغازه را از صاحبش خریده و شده بود صاحب آن مغازه. سالها بعد (در سال ١٣٦٧) و چند سال پس از مرگ پدرم،  حسن یزدی خانه‌ی پدری ما را که خانه‌ای با حیاطی بزرگ و دارای سه طبقه بنا بود، به قیمت دو میلیون و صد هزار تومان از ما خرید و صاحب خانه‌ای شد که من و خانواده‌ام سی و چهار سال در آن زندگی کرده بودیم و من و برادرم در آن به دنیا آمده بودیم و پدرم و مادربزرگ پدری‌ام در آن درگذشته بودند. حسن یزدی پس از خرید خانه‌ی ما، آن را بازسازی کرد و چند سالی آن‌جا نشست. بعد آن‌جا را خراب کرد و به جایش با یک سازنده‌ی ساختمان شریک شد و او در خانه‌ی سابق ما هشت واحد آپارتمان ساخت که چهارتایش مال حسن یزدی بود و او آن چهارواحدش را اجاره داد. مغازه‌اش را هم اجاره داد و خودش ابتدا رفت در یوسف‌آباد، آپارتمانی اجاره کرد و بعد از چند سال هم رفت و ساکن کرج شد.
طرف غربی خیابان ملک شمالی- بین کوچه‌ی دکتر عنایت و خیابان انصاری غربی، ضلع شرقی باغ لاجوردی بود. ضلع شمالی این باغ در کوچه‌ی دکتر عنایت بود و ضلع جنوبی‌اش در خیابان انصاری غربی. ضلع غربی‌اش هم مجاور دو خانه‌ بود، یکی خانه‌ی خانواده‌ی اندیشه که روبه‌روی خانه‌ی ما بود. دیگری خانه‌ی خانواده‌ی فرج‌زاده که در جنوب خانه‌ی خانواده‌ی اندیشه قرار داشت و متعلق به پدرزن آقای اندیشه بود و حیاطهای این دو خانه به هم راه داشتند.
نبش ضلع شمال شرقی چهارراه انصاری بقالی اصغر و برادرش بود که مغازه‌ای کم‌رونق بود و چیز زیادی برای خریدن نداشت. اصغر هم که مغازه از پدرش به او و برادرش ارث رسیده بود ولی فروشنده‌ی مغازه او بود، جوانی بود سر به هوا و عشقی و خصوصیتهای یک کاسب کاری و موفق را نداشت. روبه‌روی مغازه‌ی اصغر، دکه‌ی یخ‌فروشی اصغر دوم محله، یعنی "اصغریخی" قرار داشت که به او "یخی" می‌گفتیم و یخ می‌فروخت و دوغهای خوشمزه‌ای که داخل بطری می‌ریخت و قیمت هر بطری‌اش دو قران بود. انواع نوشابه هم- از پپسی‌کولا و کوکاکولا و کانادادرای و سون‌آپ تا شوئپس و فانتا و آل‌پاین، و انواع لیمونادهای مخصوص با رنگهای قرمز و زرد و سبز که آنها را در لگن بزرگی پر از یخ، در کنار بطری‌های دوغ، در جلوی بساطش می‌چید و بطری‌های رنگارنگ داخل لگن پر از یخ بدجوری به آدم چشمک می‌زدند و دل می‌بردند.
مغازه‌ی اصغر در حال حاضر تبدیل شده به مغازه‌ی "خدمات مبل" و در آن‌جا مبل تعمیر می‌کنند. دکه‌ی اصغر یخی هم تعطیل شده است.
داخل خیابان ملک شمالی و در ضلع شرقی آن، کنار بقالی اصغر، مغازه‌ی اتوشویی بود. بعدش خانه‌ای بود و بعد کوچه‌ی حمام خرم بود. بعد از کوچه‌ی حمام خرم هم خانه‌ای دیگر بود و روبه‌روی آن کوچه‌ی دکتر عنایت بود. بقیه‌ی دو طرف خیابان ملک شمالی را هم دیوارهای شرقی یا غربی چند خانه تشکیل می‌دادند.
از خیابان انصاری غربی که موازی با کوچه‌ی دکتر عنایت بود، چیز زیادی یادم نیست. در زمان بچگی و نوجوانی هم چیز زیادی از این خیابان نمی‌دانستم و آشنایی چندانی با ساکنانش نداشتم. تنها خانه‌ی آقای فرج‌زاده را می‌شناختم که در میانه‌ی شمالی این خیابان و پشت خانه‌ی خانواده‌ی اندیشه بود و در ایام تابستان ده شب مجلس روضه‌خوانی و وعظ داشتند و حیاط بزرگ و باصفایشان را که باغچه‌هایی پر از بوته‌های گل داشت، فرش می‌کردند و مراسم را در حیاط برگزار می‌کردند. واعظشان هم دکتر مناقبی بود که می‌گفتند دکترای معقول و منقول از دانشکده‌ی الاهیات دارد و خطیبی خوش‌صحبت و نطاق بود و من بعضی شبها با پدر و برادرم یا تنها به آن‌جا می‌رفتم و در بخش شمالی حیاط، مقابل منبر می‌نشستم تا وعظ آقای مناقبی را که از صدایش و شیوه‌ی سخنرانی‌اش، به خصوص مقدماتی که به زبان عربی می‌گفت، خوشم می‌آمد، بشنوم و یک استکان چای خوش‌رنگ و خوش‌عطر با دو-سه حبه قند بخورم. شب آخر هم شام می‌دادند- چلوخورش قیمه‌ی سیب‌زمینی، که چون آن شبهای شام دادن، مجلس خیلی شلوغ پلوغ می‌شد، ما نمی‌رفتیم و معمولن آن شبها، خانم اندیشه که دوست مادرم بود، یک مجمعه چلوخورش قیمه که رویش را با نان تافتون پوشانده بودند، برایمان می‌فرستاد و پسرش- مهدی- که از من دوسه‌سالی بزرگتر بود، می‌آورد دم درب حیاطمان و می‌داد به نجمه که دم در حیاط کشیک می‌داد تا مجمعه‌ی غذا را بیاورند. در سمت شمالی خیابان انصاری غربی- نزدیک خیابان سی‌متری، هم یک کوچه بود که خیابان انصاری غربی را به خیابان شیبانی غربی وصل می‌کرد و انتهای غربی کوچه‌ی کوچه‌ی دکتر عنایت هم به همین کوچه ختم می‌شد. یک کوچه‌ی دیگر هم در سمت جنوبی این خیابان، کنار کارگاه چوب‌بری بود که آن را با یک پیچ کوتاه به خیابان سی‌متری وصل می‌کرد و در بخش جنوبی آن پیچ هم یک قهوه‌خانه بود که ظهرها، برای ناهار دیزی آبگوشت داشت و اغلب کاسبهای محل ظهرها آن‌جا دیزی  می‌خوردند.
از خیابان انصاری شرقی بیشتر از خیابان انصاری غربی به یادم مانده. منزل دو تا از همکلاسی‌هایم در کلاسهای هفتم و هشتم دبیرستان هدف شماره‌ی یک، در این کوچه، تقریبن روبه‌روی هم بود:  منزل محمدمهدی صالحی در سمت شمالی کوچه و منزل مسعود عزیزی در سمت جنوبی کوچه- هردو، به فاصله‌ی هفت- هشت خانه تا چهارراه انصاری. مطب دکتر سرشار که خانه‌اش هم بود، در سمت جنوبی کوچه و چند خانه دورتر از خانه‌ی عزیزی نسبت به چهارراه انصاری بود و از این دکتر خاطره‌ی بدی دارم که در جایی دیگر بیان می‌کنم. چند تا کوچه‌ی بن‌بست هم در دو طرف این خیابان بودند که دوتاشان خیلی تنگ و کوتاه بودند و بقیه پهنتر و درازتر بودند و اسم هیچ‌کدامشان یادم نیست. کوچه‌ای هم بود به نام کوچه‌ی خسرو که خیابان انصاری شرقی را به خیابان شیبانی شرقی وصل می‌کرد. این کوچه نزدیک به چهارراه انصاری بود و در طبقه‌ی دوم یکی از خانه‌های دوطبقه‌ی شرقی‌اش، حوالی سال ١٣٤٥، برای دو سه سالی خواهر بزرگم مستأجر بود. خواهر وسطم هم سالهای طولانی (بیشتر از چهل سال) در طبقه‌ی اول خانه‌ی دونبش دوطبقه‌ای که یک ضلعش در انتهای شمال غربی این کوچه و ضلع دیگرش در خیابان شیبانی قرار داشت زندگی می‌کرد.
اما قلب محله‌ی ما در خیابان ملک جنوبی می‌تپید و نبضش در آن‌جا می‌زد. این خیابان که خیلی پررفت‌وآمدتر و پرسروصداتر از سه خیابان دیگر این چهارراه بود و محل گذر آدمها و دوچرخه‌ها و موتورسیکلت‌ها و اتومبیها و گاریها و چرخ‌دستها و الاغهای باربر بود، مرکز اصلی خرید در محله‌ی ما بود و نزدیک به بیست مغازه در دو طرفش داشت. در ضلع شرقی این خیابان از شمال به جنوب، ابتدا مغازه‌ی دودهنه‌ی میوه‌-تره‌بار-سبزی‌فروشی آق‌صادق و برادرش قاسم قرار داشت. آق‌صادق صاحب مغازه بود و قسمت میوه‌جات و تره‌بار را اداره می‌کرد. قاسم برادر کوچکتر بود و قسمت سبزی‌جات را اداره می‌کرد و من که وظیفه‌ی خریدن سبزی خوردن و انواع دیگر سبزیها- از جمله سبزی پلو و سبزی آش و اسفناج را برعهده داشتم، با قاسم زیاد سر و کار داشتم. قاسم آدمی بود که شل و ول حرف می‌زد و تکیه کلامش هم قسم "به جان صادق" بود که پشت هر دو سه جمله آن را می‌گفت و البته منظورش از صادق هم برادرش بود. کنار مغازه‌ی این دو برادر و در ابتدای خیابان انصاری شرقی، مغازه‌ی قصابی "آقاقدرت" بود. "آقاقدرت"، طبق آن‌چه از مادرم شنیده بودم، در سالهای جوانی کمی سرکش بود ولی بعد از مصیبتی که بر او وارد شد و داغی که دید، اخلاقش به کلی تغییر کرد و خیلی نرم‌خو و فروتن شد.
در سمت شرقی خیابان جنوبی چهارراه انصاری، بعد از میوه-‌تره‌بار-سبزی‌فروشی آق‌صادق و برادرش قاسم، مغازه‌ی الکتریکی آقاناصر بود. بعدش مغازه‌ی نان‌تافتونی‌پزی مش‌اسماعیل بود که دو تا از کارگرانش پسرهایش بودند. نانی هم که می‌پختند، نان تاتون مثلثی‌شکل بود و ما وقتی که برای صبحانه هوس خوردن نان تافتون تازه می‌کردیم یا شب غذای نانی مانند یکی از انواع کوفته یا شامی یا کوکو یا اشکنه یا قیمه‌ریزه یا یتیمچه‌ی کدو یا یتیمچه‌ی بادمجان یا نرگسی داشتیم و هوس می‌کردیم آن را با نان تافتون تازه بخوریم، می‌رفتیم و از  آن نان‌تافتونی‌پزی چهار-پنج تا نان تافتون می‌خریدم که قیمتش در سالهای کودکی من دانه‌ای دو ریال بود. پسر کوچک مش‌اسماعیل هم که اسمش باقر بود، دخل‌دار نانوایی بود.
در این نانوایی یک کارگر هم کار می‌کرد- به اسم ابراهیم- که از دو چشم نابینا بود. ابراهیم جالبترین شخص در آن نانوایی و کاری‌ترین‌شان بود. موقع راه رفتن سرش را که معمولن کمی متمایل به سمت چپ بود، تکان تکان می‌داد و کج و کوله راه می‌رفت، به طوری که وقتی آدم راه رفتنش را می‌دید، نگران می‌شد که الان است که سکندری برود و بخورد زمین. گاهی می‌ایستاد و با دستهایش جهت‌یابی می‌کرد. گاهی به سمت چپ و گاهی به سمت راست متمایل می‌شد. گاهی اریب و گاهی زیگزاگ می‌رفت. خلاصه طرز راه رفتنش خیلی عجیب‌غریب بود و جالب این‌که هیچ وقت من ندیدم که نتواند تعادلش را حفظ کند و زمین بخورد. همیشه هم بدون عصا و بدون کمک دیگران می‌رفت و می‌آمد.
ابراهیم خیلی زبر و زرنگ و کاری بود. کارش هم ورز دادن خمیر و گلوله کردن آن بود که آن را خیلی باجدیت و همراه با تکان‌تکان‌دادن سر و شانه‌ها و بالا‌تنه‌ انجام می‌داد. ابراهیم  مخ اقتصادی‌اش خیلی خوب کار می‌کرد و مقتصد و پول‌جمع‌کن بود. برای همین هم چند سال بعد و پس از این‌که مش‌اسماعیل مُرد، توانست سهم پسرانش را از آنها بخرد و صاحب نان تافتونی شود.
کنار نان‌تافتونی، قهوه‌خانه قرار داشت که پاتوق کسانی بود که در آن چای می‌خوردند یا قلیان می‌کشیدند. کنارش مغازه‌ی آهنگری بود و کنار آن تعمیرگاه ماشین بود. بعد از تعمیرگاه، بقالی کوچک علی بود که هله‌هوله‌هایی مثل خروس‌قندی و فوتینا و آدامس و چوب‌شور و این‌جور چیزها داشت که مورد علاقه‌ی خاص بچه‌ها بود و ما اغلب برای خریدن هله‌هوله به آن‌جا می‌رفتیم. پس از این‌که علی فوت شد، زنش که به او می‌گفتیم "زن علی" مغازه را اداره می‌کرد. چند سال بعد هم "زن علی" مغازه را فروخت به یکی که آن را تبدیل کرد به مغازه‌ی سیراب-شیردون‌پزی و عصرها بوی ناخوشایند سیرابی دیگهایش که آنها را کنار پیاده‌رو می‌گذاشت، محله را پر می‌کرد.
کنارش آرایشگاه (سلمانی) محمدی قرار داشت و بعد از آن، درب غربی مسجد مظهری بود. این مسجد یک درب جنوبی هم داشت که به خیابان شرقی چهارراه ملک باز می‌شد. مظهری که نامش روی این مسجد بود، در دهه‌ی سی در این محله صاحب املاکی بود، از جمله خانه‌ی مسکونی ما هم که پدرم در تابستان سال ١٣٣٣ آن را خریده بود، متعلق به همین مظهری بود که بعد از مرگش پدرم آن را از ورثه‌اش خریده بود. آقای طباطبایی که ریش سفید درازی داشت و عبایش مشکی و قدش بلند بود، پیش‌نماز این مسجد بود.
بعد از مسجد، آخرین مغازه‌ی سمت شرقی خیابان، یعنی خواربارفروشی-عطاری "نظامی"، قرار داشت که دو دهنه بود و یک دهنه‌اش در خیابان جنوبی چهارراه انصاری قرار داشت و دهنه‌ی دیگرش در خیابان شرقی چهارراه ملک. مغازه را خود "نظامی" که مردی لاغر و تکیده و قدکوتاه بود، و پسرش اداره می‌کردند و برنج و روغن و زعفران و ادویه‌جات و نبات و سایر چیزهایی را که معمولن در خواربارفروشی‌ها و عطاری‌ها پیدا می‌شود، داشتند و می‌فروختند. نمی‌دانم به چه علت من از وقتی با نام نظامی گنجوی آشنا شدم، هر وقت این "نظامی" را می‌دیدم یاد نظامی گنجوی می‌افتادم و گمان می‌کردم که نظامی گنجوی هم شبیه به او بوده است.
در طرف دیگر خیابان ملک جنوبی، درست مقابل خواربارفروشی نظامی، میوه-تره‌بار-سبزی فروشی مش‌حسن و رجب قرار داشت که برادر بودند و مش‌حسن میوه و تره‌بار فروش بود و رجب سبزی‌فروش. در کنار این مغازه‌ی دو دهنه، آرایشگاه (سلمانی) نصیری قرار داشت که صاحبش رشتی‌اش، آقانصیری، با لهجه‌ی غلیظ رشتی صحبت می‌کرد. پدرم مرا در تمام سالهای دبستان برای اصلاح مو پیش همین آقانصیری می‌برد و دست‌مزدش هم دو تومان بود. آقانصیری خیلی ناشیانه موهایم را کوتاه می‌کرد ولی خودش همیشه باافتخار می‌گفت که موهای سرم را مدل آلمانی کوتاه می‌کند. کنار سلمانی نصیری، لبنیاتی حسین‌آقا افضلی قرار داشت و بیشتر وقتها خودش و گاهی پسرش مغازه را اداره می‌کردند. ما بیشتر لبنیاتمان را از این مغازه می‌خریدیم. بیسکویتهای خیلی خوشمزه‌ای هم داشت که مستطیل شکل بود و آنها را در یک سینی چیده و رویش هم نایلن کشیده بود و من هرازگاهی که خیلی هوس می‌کردم  مقداری ازش می‌خریدم. حسین‌آقا همیشه اخمو و گرفته‌رو بود، به‌خصوص مرگ تنها دخترش، در اثر برخورد با یک ماشین، هنگامی که از خیابان رد می‌شد، او را خیلی اخموتر و گرفته‌روتر کرد و بعد از آن دیگر کمتر به مغازه می‌آمد و بیشتر وقتها پسرش مغازه را اداره می‌کرد. کنار مغازه‌ی لبنیاتی حسین‌آقا، مغازه‌ی مرغ‌فروشی بود، کنارش کفاشی جبلی بود که کار تعمیر و واکس زدن کفش را انجام می‌داد و چیزهایی مثل کفی کفش و واکس و دمپایی و کفش راحتی هم برای فروش داشت. کنارش چراغ‌سازی احمدآقا بود که کار تعمیر و فتیله انداختن چراغهای فتیله‌ای خوراکپزی و علاءالدین و سماورهای نفتی را انجام می‌داد و خوشروترین کاسب محله بود. من که هیچ‌وقت او را اخمو ندیدم و تا آنجا که یادم می‌آید همیشه خندان‌لب و گشاده‌رو بود.
 کنارش آرایشگاه (سلمانی) زیبا قرار داشت که صاحبش مردی قدبلند و لاغراندام  بود که ارمنی بود و  سفیدرو و همیشه کت‌وشلوار مشکی راه‌راه می‌پوشید و کراوات می‌بست. کنار آرایشگاه زیبا کوچه‌ی باریکی بود که در انتها با پیچی کوتاه به خیابان سی‌متری ختم می‌شد.
نبش سمت شمال این کوچه قصابی آقارضا بود. آقارضا بلندقد و چهارشانه و خوش‌قیافه بود و پدرم گوشت گوسفند را همیشه از او می‌خرید، به این ترتیب که می‌رفت و دو شقه ران گوسفند سفارش می‌داد، پولش را هم می‌پرداخت. آقارضا هم یکی دو ساعت بعد گوشت را آماده می‌کرد و می‌آورد دم خانه تحویل می‌داد. کنار قصابی آقارضا مغازه‌ای بود که نمی‌دانم چه اسمی می‌شد رویش گذاشت- چون چیزهای مختلف بنجل و ارزان‌قیمتی برای فروش داشت. جنس زیادی هم در مغازه‌اش نبود و در کل مغازه‌ای محقر بود. کنارش ‌هم مغازه‌ی محمدی- پیرمردی با چشمهای لوچ که عرق‌چین سرش می‌گذاشت و به خاطر چشمهای لوچش به او می‌گفتیم "چشم‌چپه"- بود. مغازه‌‌ی "چشم‌چپه" یک مغازه‌ی کوچک خنزرپنزر فروشی بود و داخلش نه قفسه‌ای بود نه ویترینی و جنسهای جورواجور مغازه همین‌جور کنار هم و داخل الکها و لگنهایی روی زمین چیده شده بودند. کسی هم نمی‌توانست داخل مغازه‌اش برود چون تا دم درب مغازه جنس چیده شده بود و فقط جا برای یک چهارپایه‌ی چوبی فکسنی بود که خودش رویش می‌نشست و ظرفی که کنارش بود و حکم دخلش را داشت. "چشم‌چپه" بعد از مرگ زنش رفته بود یک دختر جوان را به زنی گرفته بود و به خاطر اختلاف سنی و مسائل دیگر با همسرش مشکل داشت که گاهی که با پدرم که از معدود دوستانش بود، درددل می‌کرد و از مشکلاتش با همسر جوانش می‌گفت و از پدرم راهنمایی می‌خواست. پدرم هم راهنمایی‌اش می‌کرد. "چشم چپه" اخلاق خوشی نداشت و معمولن با ما بچه‌ها که برای خرید به مغازه‌اش می‌رفتیم کج‌خلق و تندخو بود و خیلی زود- با یکی دو تا سوآل- جوش می‌آورد و وولوم صدایش می‌رفت بالا. تنها چیزی که یادم می‌آید گاهی مجبورم می‌کرد که برای خریدش به مغازه‌اش بروم لواشکهای خیلی خوشمزه‌ی تیره‌رنگش بود که الان هم با یادش دهنم آب می‌افتد- وگرنه تا جایی که امکان داشت سعی می‌کردم دم مغازه‌اش نروم- به خاطر اخلاق تندش و طرز غلیظ و عجیب حر‌ف‌زدنش با آن صدای کلفت و نتراشیده‌‌ی تودماغی‌اش.
در ضلع جنوب غربی چهارراه انصاری خواربارفروشی مهانی قرار داشت که آقاتیمور و پسرش آن را اداره می‌کردند. آقاتیمور پیرمردی بود با صورت گرد و گونه‌های برجسته‌ی پر از چروک و پیشانی پر چین که صدایی کلفت داشت و فارسی و آذری را با هم مخلوط صحبت می‌کرد، به همین خاطر به او می‌گفتیم "ترکه". "ترکه" همیشه اخمو بود و کلام مشتری از یک که به دو می‌رسید جوشی می‌شد و شروع می‌کرد به تندی کردن و تندتند ترکی بلغور کردن، ولی پسرش گشاده‌روتر از پدرش بود و هردو با هم مغازه را می‌گردانند. این هم از مغازه‌هایی بود که کمتر از آن خرید می‌کردیم و من از رفتن به آن اکراه داشتم. نمی‌دانم برای چی.
روبه‌روی مغازه‌ی مهانی (در ضلع شمال غربی چهارراه انصاری) هم درب باغ لاجوردی قرار داشت که حوالی سال ١٣٤٨ آن را فروختند و مالک جدیدش که بسازبفروش بود، خانه‌ی قدیمی داخل باغ را کوبید و به‌جایش تعدادی آپارتمان دوطبقه‌ی هم‌شکل ساخت.
اما بروم سر اصل مطلب و بپردازم به تجربه‌ی اثرگذاری که در این چهارراه به دست آوردم و اثرش در ذهنم ماندگار شد. جریان از این قرار بود که شبی از شبهای ماه رمضان سال ١٣٤٦ که مصادف بود با یکی از شبهای آخر آذرماه آن سال، افطار منزل "حاج‌آقا"- پدرشوهر خواهر وسطم- دعوت داشتیم. رسم بود که هر سال در ماه رمضان یک شب خانواده‌ی ما و خواهرم را که عروسشان بود، برای افطار دعوت کنند. آن سال هم دعوتمان کردند و ساعتی مانده به افطار با پدر و  مادر و خواهر سومم و برادرم به منزل "حاج آقا" رفتیم و مفصل ازمان پذیرایی کردند. آخر شب با تاکسی برگشتیم سمت خانه و سر چهارراه ملک از تاکسی پیاده شدیم و از آن‌جا پیاده به طرف خانه راه افتادیم. پدرم و برادرم تندتر می‌رفتند، برای همین چند متری از ما جلو افتاده بودند. آنها قبل از رسیدن به چهارراه انصاری، از سمت شرقی خیابان ملک شمالی به سمت غربی آن رفتند و پس از عبور از عرض خیابان انصاری غربی به طرف کوچه‌مان پیش رفتند. خواهر سومم هم که با کمی فاصله پشت سرشان می‌رفت، پس از آنها عرض خیابان را طی کرد و به پیاده‌رو غربی رفت، ولی من و مادرم در پیاده‌روی شرقی، با سرعتی کمتر از سرعت حرکت پدر و برادر و خواهرم راه می‌رفتیم، چون مادرم به علت پادرد ناشی از رماتیسم مزمن و ناراحتی قلبی‌اش نمی‌توانست تند راه برود. من هم برای این‌که تنها نماند پابه‌پای او، یواش یواش قدم برمی‌داشتم. از چهارراه انصاری گذشتیم و کنار دکه‌ی "یخی"- جلو مغازه‌ی اصغر- وارد پیاده‌رو شدیم. کرکره‌ی مغازه‌ی اصغر پایین بود ولی روشنایی چراغ از زیر کرکره نشان می‌داد که کسی در مغازه است. هنگام عبور از جلوی مغازه صدای نفس‌نفس‌زدن‌های مردی و آه‌وناله‌های زنی را شنیدم که توأم بود با کلماتی که به حالت نجوا گفته می‌شد، برای همین با این‌که گوشهایم تیز شده بودند، نمی‌شنیدم که چی به هم می‌گفتند. حتمن مامان هم آن صداها را شنیده بود چون فوری دستم را گرفت و کشید در حالی‌که با غیظ می‌گفت "کثافتای حروم‌زاده"، مرا که شوکه‌شده و بهت‌زده بودم، با خودش برد به آن طرف خیابان، قدمهایش را هم تند کرد تا زودتر برسیم به جلویی‌ها...
من، با این‌که هنوز بالغ نشده بودم و نسبت به پسرهای هم‌سن‌وسالم خیلی چشم‌وگوش‌بسته‌تر بودم، ولی با شنیدن آن نفس‌نفس زدن‌ها و آن آه‌وناله‌ها فوری متوجه شدم که جریان چیست و پشت کرکره‌ی پایین‌کشیده‌شده‌ی مغازه چه خبر است. در آن سن‌وسال پیش از بلوغ، از آمیزش زن و مرد آگاهی مبهم و گنگی داشتم که بیشتر خیالی بود تا واقعی، و این نخستین باری بود که شنونده‌ی این نوع نفس‌نفس‌زدن‌ها و آه‌وناله‌ها بودم.

فردای آن شب، همان اول صبح، مامان من و برادرم را صدا کرد و با لحنی قاطع، بدون دادن هیچ توضیحی، قدغن کرد که پا به مغازه‌ی اصغر بگذاریم، حتا از جلوی مغازه‌اش رد بشویم. من که علت این ممنوع کردن را می‌دانستم، چیزی نپرسیدم ولی برادرم که در جریان اتفاق دیشب نبود، از مادرم پرسید که برای چی نباید پا به مغازه‌ی اصغر بگذاریم، مامان هیچ توضیحی نداد و فقط قاطعانه گفت که "سوآل نباشد، همین که گفتم." چندوقت بعد هم اصغر و برادرش مغازه‌شان را به "یخی" فروختند و از محله‌ی ما برای همیشه رفتند و دیگر هیچ‌وقت آنها را ندیدم.
اما این تجربه‌ی شبانه که شاید بیشتر از ده- پانزده ثانیه طول نکشید، چنان مرا شوکه کرد و چنان اثر یادمان عجیبی بر ذهنم گذاشت که هنوز هم که هنوز است آن را از یاد نبرده‌ام و صداهای آن شب به وضوح در گوشهایم هست. این تجربه‌ی عجیب پیش‌درآمدی شد برای این‌که چند شب بعد من برای اولین بار، در خواب، رؤیایی شهوانی به سراغم آمد و وارد دوره‌ی بلوغ شدم...

 

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا