ماه آذر سال پنجاه و هشت بود و من تازه کارم را در آن شرکت شروع کرده بودم . مهندس م.ن- از مهندسان ارشد شرکت که رئیسم محسوب میشد- وقتی فهمید دانشجوی دانشکده فنی هستم، انگار آشنایی قدیمی را دیده باشد، خیلی خوشحال شد و خیلی هم تحویلم گرفت و گفت که او هم "بچهفنی" بوده است. پرسیدم ورودی چه سالی بوده. گفت سی و دو. از صحبتهای بعدی دانستم که مشهدی است و همکلاسی صمیمی و رفیق جانجانی مهدی (آذر) شریعت رضوی بوده. با قندچی و بزرگنیا هم آشنا بوده و سلام و علیک داشته ولی به آذر نزدیکتر از برادر بوده و خاطرات زیادی از او به یاد دارد. ازش خواهش کردم که خاطراتش را برایم تعریف کند تا ضبط کنم و ثبت شود، شاید روزی منتشر شود و کمک کند به زنده ماندن خاطرات رفیق نازنینش. قبول کرد. قرار گذاشتیم. یک روز صبح در دفتر کارش نشستیم و او سه ساعت تمام از رفیقش برایم تعریف کرد و من با اشتیاق تمام به گفتههایش گوش دادم و آنها را روی نوارهای کاست ضبط کردم.
مهندس م.ن خیلی خوشتعریف بود، صدای گرم و گیرایی هم داشت که به دل مینشست و شنونده را مجذوب میکرد. راجع به رفیقش برایم تعریفها کرد شنیدنی. افسوس که من هنوز این امکان را پیدا نکردهام تا بتوانم متن کامل گفتههایش را منتشر کنم، و همچنان با شوق تمام منتظر روزی هستم که این فرصت را به دست آورم و این آرزوی دیرینهام برآورده شود. در کنار آن متن مفصل، من خلاصهای هم از صحبتهایش تهیه کردهام که در ادامهی این مقدمه میخوانید. بخش مفصلی از صحبتهای مهندس م.ن اختصاص داشت به تعریف و تمجید از خصلتهای متعالی اخلاقی رفیقش و بهروشنی نشاندهندهی عشق عمیق و شدیدش به او بود. من عمدن تمام این بخشهای صحبتش را کنار گذاشتم تا یک وقت این شائبه در خواننده پیدا نشود که خواستهام از آذر شریعت رضوی بت بسازم یا تصویر یک انسان کامل را از او ترسیم کنم. پس این شما و این خلاصهای از خاطرات مهندس م.ن از رفیق عزیزتر از برادرش، آذر شریعت رضوی:
"آذر پسر چهارم خانواده بود و در ماه آذر سال ١٣١١ در مشهد به دنیا آمد. پسر بزرگ خانواده، علیاصغر که دوستانش توفان صدایش میکردند، افسر ارتش بود و در شهریور بیست در پادگان رضاییه خدمت میکرد. همانجا در درگیری با سربازان متفقین کشته شد. پسر دوم، غلامرضا، سال ١٣٢٨ در رشتهی پزشکی دانشگاه تهران قبول شده و به تهران آمده و در تهران مشغول تحصیل شده بود. پسر سوم، علیمحمد، هم یکی دو سال بعدش در رشتهی لیسانس زبان فرانسه دانشگاه تهران قبول شده و به تهران آمده بود و با برادر بزرگش زندگی میکرد. پسر چهارم آن خانواده، رفیق من آذر بود. البته اسمش توی شناسنامه مهدی بود ولی همه، چه افراد خانواده و فامیل چه ما رفقا و همکلاسیهاش، آذر صدایش میکردیم، نه برای اینکه در ماه آذر به دنیا آمده بود بلکه برای اینکه چند روز پیش از تولدش، دختر نوجوان یکی از اقوام نزدیکشان، به اسم آذر، فوت کرده بود و پس از تولد مهدی، مادرش اسم آذر را به عنوان اسم دوم رویش گذاشت تا نام و یاد آن دختر ناکام را زنده نگهدارد.
من و آذر همسن و همکلاسی بودیم و تمام سالهای دورهی متوسطه را در دبیرستان "شاهرضا"ی مشهد کنار هم، روی یک نیمکت، نشسته و رفقای صمیمی هم بودیم. من برادر نداشتم و آذر برایم حکم برادر داشت. آذر همیشه شاگرد اول کلاس بود. من هم شاگرد دوم و گاهی سوم بودم. سال سی و دو هر دو دانشکده فنی قبول شدیم، از مشهد آمدیم تهران. آذر با دو داداش بزرگترش در خانهای که داداش دانشجوی پزشکیاش در خیابان سیمتری اجاره کرده بود، همخانه شد. داداشش آن سال، دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و دورهی کارآموزیاش را در بیمارستان پهلوی میگذراند. من هم رفتم منزل عمویم، آنجا ماندم. تابستان سال سی و دو من و آذر گاهی تهران بودیم، گاهی مشهد، ولی از اول پاییز که دانشگاه باز شد، دیگر تهران ماندگار شدیم، بعدش هم خانوادهی آذر از مشهد به تهران آمدند و خانهای نزدیک میدان حسنآباد اجاره کردند، ولی پسرها خانهی خودشان بودند.
آذر که پسر خیلی تیزهوشی بود و به قول بچهها مخ ریاضی بود، از پانزده شانزده سالگی وارد فعالیت سیاسی شد. وقتی برادر افسرش، سال بیست، در رضاییه کشته شد، خانوادهی آذر خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و از همان موقع بود که سیاست وارد خانوادهی آنها شد و امواجش آذر را هم که هنوز ده سالش هم نشده بود، در خودش شناور کرد. از همان سالهای نوجوانی سر خیلی پرشوری داشت و آتشش خیلی تند بود. کلهاش بوی قرمه سبزی میداد و تنش میخارید برای مبارزه. پدر و مادرش خیلی نگرانش بودند و مخالف فعالیتهای تند و تیزش. همیشه میترسیدند که مبادا شعلههای این آتش تند و تیز بسوزاندش و دودش به چشم همهی خانواده برود، برای همین مدام سعی میکردند جلویش را بگیرند و آرامش کنند. ولی او گوش نمیداد. چند بار به من گفته بود که در این یک مورد به هیچ قیمتی زیر بار حرف خانواده نمیرود و از راهی که در آن پا گذاشته، دست نمیکشد. میگفت به خودشان هم گفته، اگر قرار باشد بین آنها و مبارزه یکی را انتخاب کند، یک لحظه هم تردید نمیکند و حتمن مبارزه را انتخاب میکند. در کل پسری بود پرشور و احساساتی، با احساساتی تند و تیز و آتشین.
محصل دبیرستان بود که پدر و مادرش میخواستند خواهرهایش را هرچه زودتر شوهر بدهند و به اصطلاح به خانهی بخت بفرستند، آذر به شدت مخالفت میکرد و از خواهرهایش میخواست که در مقابل تحمیل آنها مقاومت کنند و زیر بار ازدواج اجباری نروند. آنها را تشویق میکرد که درس بخوانند و حرفهای یاد بگیرند تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و نیازمند پدرومادر یا آقابالاسر نباشند.
کودتای منحوس بیست و هشت مرداد روح آذر را کشت، در هم شکستش، نابودش کرد. روزهای اول بعد از کودتا، آنقدر منقلب بود که مدام سرش را میکوبید به دیوار و داد میزد: "مرگ بر این کودتا... مرگ بر این کودتا... مرگ بر این کودتا." حالش خیلی بد بود. چنان به هم ریخته بود که نزدیکانش میترسیدند نکند دیوانه بشود، یا برود به یکی از افسرهای حکومت نظامی حمله کند یا اینکه خودش را بکشد. به من میگفت: دو راه بیشتر وجود ندارد، یا آنها ما را نابود میکنند، یا ما نابودشان میکنیم. راه سومی وجود ندارد. بین ما و کودتاچیها راهی برای سازش نیست. آبمان با هم توو یک جو نمیرود.
بعد از کودتا دو بار بازداشت شد- دفعهی اول، همان روز بیست و هشتم مرداد. بعد از ظهر، توی یک میتینگ موضعی بر ضد کودتاچیها، دستگیرش کردند. همان شب هم آزادش کردند. یک بار هم یکی-دو هفته بعد از کودتا، توی یکی از میتینگهای موضعی، توی میدان بهارستان، دستگیرش کردند، دو-سه هفتهای نگهش داشتند، بعد ولش کردند. کارش شده بود شعارنویسی روی دیوارها، بر ضد کودتا و کودتاچیها، پخش اعلامیه، شرکت توی میتینگهای موضعی و شعار دادن بر ضد کودتاچیها. چند بار موقع پخش اعلامیه یا شعارنویسی یا شعار دادن توی میتینگها، نزدیک بود دستگیر شود، ولی با زرنگی از چنگشان فرار کرد و نتوانستند بگیرندش. خانوادهاش، به خصوص مادروپدرش، خیلی نگرانش بودند، همهاش در هول و ولا بودند که مبادا با آن سر پرشوری که داشت بلایی سرش بیاید. مادرش مدام نصیحتش میکرد که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. کاری نکند که سرش به باد برود. آذر هم همیشه میگفت: "بگذار به باد برود. فدای ملت" مادرش میگفت: "میکشندت". آذر میگفت: "باکی نیست. مگر خون من رنگینتر از خون دیگران است؟ خون دیگران را هر روز میریزند، بگذار خون مرا هم بریزند. سر خم سلامت." مدام توی خانه جلسه برگزار میکرد و رفقای تشکیلاتی را برای شعارنویسی و شرکت در میتینگهای موضعی و شعار دادنهای خیابانی سازماندهی میکرد. چند روز قبل از کودتا تازه کتاب شعر "شبگیر" هوشنگ ابتهاج چاپ شده بود. آذر هم آن را خریده و خوانده بود و عاشق شعر آخرش- کاروان- شده بود. آنقدر آن را خوانده بود که از حفظ شده بود. مدام قسمتهایی از آن شعر را با صدای گرم و دلنشینش برای ما میخواند، آنقدر پرشور میخواند که موهای تن آدم از شدت هیجان سیخ میشد:
دیریست، گایا!
در گوش من فسانهی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانهی شوریدگی مخواه
دیریست، گالیا! به ره افتاد کاروان...
روزهای اول بعد از کودتا آذر تهران بود. بعد چون اوضاع ناجور شده بود و باز امکان بازداشتش وجود داشت، چند روزی رفت مشهد. ولی آنجا هم دست از فعالیت برنداشت.
یک روز توی خیابانی داشت روی دیواری شعار "مرگ بر کودتاچی" مینوشت که آژانها دیدندش، تعقیبش کردند، یک پیرزن و یک پیرمرد از روبهرو میآمدند، برای اینکه بهشان برخورد نکند، ایستاد، آژانها هم بهش رسیدند، با باتون تا میتوانستند به پاها و پشت و کمرش کوبیدند. آذر هر جوری بود توانست از دستشان فرار کند و خودش را نیمهجان به خانه برساند. مادرش میگفت که وقتی میخواسته پیراهن خونیاش را از تنش دربیاورد، پیراهن از پوست و گوشت زخمی پشتش جدا نمیشده، به سختی توانسته پیراهن را از تنش درآورد.
از پانزده آبان سی و دو جوّ دانشگاه ملتهب بود و هرچه به نیمهی آذر نزدیکتر میشدیم متشنجتر هم میشد. جلسات دادگاه بدوی محاکمهی دکتر مصدق از هفدهم آبان شروع شده بود و دانشجوها از جریان این محاکمه خیلی عصبانی بودند. از آخرهای آبان خبر سفر نیکسون به ایران برای دریافت دکترای افتخاری حقوق از دانشگاه تهران پخش شده و این خبر هم دانشجوها را عصبانیتر کرده بود. البته کسی از تاریخ دقیق سفر خبر نداشت و آن را از مردم مخفی کرده بودند. در هفتهی آخر آبان و دو هفتهی اول آذر میتینگهای موضعی زیادی در جاهای مختلف تهران- بهخصوص در اطراف دانشگاه، در میدان بهارستان و خیابانهای اطرافش و دور و ور بازار برگزار شد. در این میتینگها سی-چهلتایی از مخالف کودتا جمع میشدند و بر ضد کودتاچیها چند دقیقهای شعار میدادند و تراکت و روزنامههای مخفی پخش میکردند، بعدش، به محض رسیدن کامیونهای حکومت نظامی و پیاده شدن سربازها، متفرق میشدند. من و آذر هم در میتینگهای اطراف دانشگاه حضور داشتیم. روز اول آذر من سخت مریض شدم و نزدیک یک هفته در خانه بستری بودم. روز دوم مریضیام، توی یک میتینگ دانشجویی نزدیک دانشگاه، آذر دختری را از چنگ یکی از سربازهای حکومت نظامی نجات داده بود. جریان این بود که وقتی سربازها از راه رسیدند و به بچههایی که بر ضد کودتاچیها شعار میدادند، حمله کردند، چندتا از بچهها غافلگیر شدند و نتوانستند به موقع فرار کنند، در نتیجه سه تا از پسرها و یک دختر گیر سربازها افتادند. آذر هم که قاطی بچهها بود، وقتی دید که یک سرباز دست دختر را گرفته و دارد به طرف کامیون حکومت نظامی میکشدش، دختر هم تقلا میکند که دستش را از دست یارو بیرون بکشد ولی نمیتواند، از پشت به سرباز نزدیک شد و چنان محکم هلش داد که یارو تلوتلو خورد و دست دختر دانشجو را ول کرد، بعدش هم تلپی افتاد. آذر هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد و پیش از اینکه سربازهای دیگر برسند و دستگیرشان کنند، دست دختر را گرفت و دوتایی تیز و فرز از چنگ سربازها فرار کردند. عصرش که آذر آمده بود منزلمان، عیادتم- برایم یک پاکت پرتقال هم آورده بود- ماجرای آن روز صبح را تعریف کرد و گفت که دختر اسمش هماست و معلم مدرسه است و بعد از فرار از چنگ سربازها، دوتایی ساعتی با هم قدم زدهاند و صحبت کردهاند و آشنا شدهاند. در همان چند روزی که من مریض بودم و از خانه بیرون نمیرفتم، آذر و هما دوباره با هم رفته بودند کافه و ساعتی نشسته و صحبت کرده بودند. آذر برای هما کتاب "شبگیر" هوشنگ ابتهاج را برده بود، هما هم کتاب شعر "قطعنامه"ی احمد شاملو را به آذر داده بود. بعد از چند روز که حالم بهتر شد و برگشتم دانشکده، یک روز آذر گفت که میخواهد مرا با هما آشنا کند. گفتم شاید او نخواهد با من آشنا شود. گفت از من برایش خیلی حرف زده و او هم کنجکاو شده و خواسته که مرا ببیند. عصر روز دهم آذر بود که آذر مرا با خودش به کافه فردوسی برد. هما هم چند دقیقه بعد از ما رسید. آذر ما را به هم معرفی کرد و من و آذر با او دست دادیم، بعدش سه تایی دور میزی نشستیم و شیرقهوه با کیک سفارش دادیم. هما دختری خوشرو و خونگرم بود. خیلی هم باوقار و متین بود. کت و دامن قهوهایرنگ چهارخانه پوشیده و زیر کتش پیراهنی کرمرنگ تنش بود. نه آرایش کرده بود و نه گوشوارهای به گوشهایش آویزان بود- خیلی ساده و بیپیرایه. حرفهایش هم نشان میداد که دختری بیشیلهپیله است. آن روز نزدیک دو ساعت سه تایی با هم بودیم و صحبت کردیم. بیشتر حرفهایمان هم راجع به اوضاع سیاسی کشور و حکومت کودتاچیها و راههای مقابله با آنها بود. موقع رفتن هرکاری کردم آذر نگذاشت من حساب کنم و خودش حسابمان را پرداخت و قرار شد دقعهی بعد من حساب را بپردازم که دیگر دفعهی بعدی در کار نبود. وقتی از کافه بیرون آمدیم، خیلی هیجان داشتم و خوشحال بودم. ساعات خوبی را گذرانده بودم و از هما هم خیلی خوشم آمده بود و همهی اینها را مدیون آذر بودم. همراه با آذر، هما را بردیم و سر کوچهشان- در خیابان پاریس، نزدیک چهارراه یوسفآباد- رساندیم. بعدش خودمان دوتایی قدمزنان برگشتیم. بعد از آن دیگر تا مدتی فرصتی پیش نیامد که هما را ببینم. آذر هم دیگر او را ندید.
روز شنبه چهاردهم آذر، زاهدی خبر تجدید رابطه با انگلستان را رسمن اعلام کرد و گفت که به زودی کاردار سفارت انگلستان به ایران میآید و سفارتشان در تهران را بازگشایی میکند. این خبر هم بر عصبانیت دانشجوها افزود و تشنج جوّ دانشگاه را بیشتر کرد. از صبح شنبه چهارده آذر، میتینگهای اعتراضی موضعی زیادی در اطراف و داخل دانشگاه و در بازار و نقاط دیگر تهران برگزار شد. من و آذر هم در میتینگهای اطراف دانشگاه فعالانه شرکت داشتیم و کلی فریاد کشیدیم "مرگ بر کودتا... مرگ بر زاهدی... زندهباد مصدق". بعد هم که سربازها دنبالمان کردند، تیز و فرز دررفتیم.
صبح دوشنبه شانزده آذر، وقتی آمدم دانشگاه، دیدم سربازها دانشگاه را محاصره کردهاند و همه جا پر از سرباز و کامیونهای ارتش است و اوضاع غیر عادی است. داخل دانشکده اوضاع آرام بود و کلاسهای درس تشکیل شده بودند. زنگ اول در کلاس عمومی یک با دکتر یلدا شیمی عمومی داشتیم که اتفاق خاصی نیفتاد و کلاس برگزار شد. زنگ دوم با دکتر جمال افشار ریاضیات عمومی داشتیم. دکتر جمال افشار داشت راجع به پرموتاسیون صحبت میکرد که یکی از دانشجوهای سال دومی، در کلاس را باز کرد و وارد شد و پس از اجازه گرفتن از استاد، با صدایی که میلرزید جریان آنچه در کلاس دوم عمومی اتفاق افتاده بود و دستگیری چند تا از دانشجوها را به اطلاع استاد و بچهها رساند. دکتر افشار عصبانی شد و سر آن دانشجو داد کشید که "برو بیرون. در را هم ببند". آن دانشجو هم از کلاس رفت بیرون و درب کلاس را بست. بعدش دکتر افشار، انگار نه انگار اتفاقی افتاده، به دادن ادامهی درس پرداخت، ولی از بیرون صدای داد و فریاد بچهها شنیده میشد. یکدفعه زنگ دانشکده به صدا درآمد و معلوم شد وضع غیر عادی است. ما دانشجوها هولکی وسایلمان را جمع کردیم و پا شدیم، سراسیمه از کلاس آمدیم بیرون و رفتیم به طرف سرسرای ورودی. آنجا دانشجوها جمع شده بودند. من و آذر کنار ستونی، جلوی درب ورودی، کنار چند تا از بچهها ایستادیم. یکی از دانشجوهای سال دوم عمومی داشت آنچه در کلاس دوم عمومی، موقع درس دادن دکتر شمس ملک آرا، اتفاق افتاده بود، را برای بقیه شرح میداد. کمی آنطرفتر، دور مصطفا بزرگنیا هم چند تا از دانشجوها جمع شده بودند و او داشت برایشان صحبت میکرد. پس از چند دقیقه، یک استوار و چندتا سرباز از درب ورودی وارد سرسرا شدند. سربازها تفنگ و مسلسل دستی به دست داشتند. تعدادیشان هم سرنیزه دستشان بود. آنها، با فرمان استوار، روبهروی ما گارد گرفتند و گلنگدن کشیدند. بچهها ساکت شده بودند و بهتزده به سربازها نگاه میکردند و منتظر بودند ببینند چه کار میخواهند بکند. در سکوت پر از هولوولایی که بر سرسرا حاکم شده بود، یکدفعه یکی از دانشجوها فریاد کشید: "دستای خونین کودتاچیها از دانشگاه کوتاه باد". بعد از چند ثانیه صدای رگبار گلوله بلند شد. گویا دستور تیراندازی هوایی بوده، چون اکثر گلولهها به بالای دیوارها اصابت کرده بودند، ولی یکی از سربازها که سر مسلسلش را به سمت پایین گرفته بودند، گلولههایشان به تعدادی از بچهها اصابت کرد و آنها را زخمی و خونین به زمین انداخت. چندتا از سربازها هم با سرنیزه به طرف بچهها حمله کردند و عدهای را زخمی کردند. شاید در کمتر از سی ثانیه، سرسرا از دانشجو خالی شد. هرکسی در اولین پناهگاهی که نزدیکش بود، پناه گرفت. عدهای به سمت کتابخانه دویدند و آنجا قایم شدند. من خواستم دست داداش آذر را بگیرم و با خودم ببرمش ولی ندیدمش. ناچار پشت ستونی پناه گرفتم. تیراندازی دیگر قطع شده بود. حدود سی نفر دیگر هم پشت ستونها پناه گرفته بودند. چند تا از گلولهها به رادیاتور شوفاز گوشهی جنوبی سرسرا خورده و سوراخش کرده بودند و آب جوش مخلوط با خون کف سرسرا را پوشانده بود و ازش بخار بلند میشد. صحنهی وحشتناکی بود. سربازها به دستور سرگروهبان در سرسرا پخش شدند و وحشیانه کتکتمان زدند و دستگیرمان کردند. همانطور که سربازی مرا به طرف درب ورودی میکشید و میبرد، چند تا از بچهها را دیدم که نزدیک درب ورودی، زخمی و خونین، روی زمین افتاده بودند. جلوتر از بقیه مصطفا بود که طاقباز روی زمین افتاده و غرق خون بود. هیچ حرکتی هم نمیکرد. انگار کشته شده بود. بعد از مصطفا یکی دیگر دمر روی زمین افتاده بود که نتوانستم تشخیص بدهم کی است. بعدن فهمیدم که احمد قندچی بوده که جابهجا کشته شده بوده. آن که دورتر، به پهلو روی زمین افتاده و خودش را جمع کرده بود، آذر بود. پاهایش خونی بود و کنارشان خون زیادی روی زمین ریخته بود، یک دستش هم خونی بود. درحالیکه خودش را سینهخیز روی زمین میکشید، دست دیگرش را بلند کرده بود تا بلکه کسی ببیندش و کمکش کند. سربازی که مرا به طرف درب ورودی میکشید، وقتی که از کنار آذر میگذشت، دست بلندشدهی آذر را گرفت و او را با خودش یک متری روی زمین کشید ولی بعد دستش را ول کرد و او را همان جا گذاشت. از اینکه هیچ کاری برای آذر نمیتوانستم بکنم داشتم دیوانه میشدم. بدجوری احساس درماندگی و بیچارگی میکردم. فقط توانستم بگویم : "آذر!... آذر!..، طاقت بیار، داداش!" آذر یک لحظه سرش را بالا آورد و به من نگاهی کرد. نگاهش پر بود از تمنای کمک. بعد سرش را گذاشت روی زمین و چشمهایش را بست. هیچوقت صورت رنگباخته و از درد منقبض شده و خط پهن خونی را که از کشیده شدنش روی کف سرسرا باقی مانده بود، فراموش نمیکنم. ما را از درب اصلی دانشکده کشان کشان بیرون بردند و چپاندید توی یک کامانکار ارتشی که جلوی درب دانشکده بود. وقتی کامانکار پر از دانشجو شد، راه افتاد و ما را بردند به دفتر حفاظت رکن دوی ارتش که کنار دانشکدهی هنرهای زیبا قرار داشت و کارش کنترل دانشجوها بود...
در زندان بودم که خبردار شدم که آذر و مصطفا و احمد همان روز، پیش از ظهر، کشته شدهاند، عدهای از بچهها هم مجروح شدهاند. از ناراحتی داشتم دیوانه میشدم. یعنی داداش آذر من دیگر نبود؟ یعنی من دیگر آن وجود عزیز و نازنین را نمیدیدم و صدای گرم و دلنشینش را نمیشنیدم؟ نه... نه... نه... باورم نمیشد...
بعد از چند روز که نگهمان داشتند، ازمان تعهد گرفتند و ولمان کردند. از زندان مستقیم رفتم منزل آذر برای همدردی کردن با خانودهاش. گفتند که داداش آذر را شبانه و بدون اینکه خانواده را در جریان بگذارند، در گورستان مسگرآباد دفن کردهاند ولی چند روز بعد، آنها از طریق آشنایانی که داشتهاند، توانستهاند پیکر آذر را از گور دربیاوردند، ببرند امامزاده عبدالله، کنار مزار مصطفا و احمد به خاک بسپرند.
علت مرگ آذر، در اطلاعیهی پزشکقانونی، خونریزی شدید در اثر زخم سرنیزه ذکر شده بود. سرنیزه استخوان ران راستش را متلاشی و شریانها را پاره کرده و به علت خونریزی شدید، آذر نازنینیم جان گرانقدرش را از دست داده بود. البته یک گلوله هم به دست راستش خورده بود که زخمش خیلی عمیق نبوده.
تا مدتها وضع روحیام خیلی خراب بود. از درون داغان بودم. دلمرده بودم. داغدار بودم، برای همین حال و حوصلهی گشتن و پیدا کردن هما را نداشتم. تنها چیزی که تسکینم میداد، رفتن سر مزار آذر بود. جمعهها صبح زود میرفتم گورستان امامزاده عبدالله، دیدن آذر نازنینم. اول سنگ مزارش را خوب میشستم. بعد با چند شاخه گل سرخی که برده بودم، گلبارانش میکردم. بعدش هم دو سه ساعتی کنار مزارش مینشستم و با داداشم درد دل میکردم، برایش هرچه را که توی هفته رخ داده بود، تعریف میکردم، با صدایی لرزان شعرهای کسرایی و ابتهاج و شاملو را میخواندم و بیصدا اشک میریختم. اینجوری یک کم تسلی خاطر پیدا میکردم و سبک میشدم. تا اینکه در یکی از این صبحهای جمعه، هنوز ساعتی از نشستنم کنار مزار آذر نگذشته بود و داشتم برایش شعر "گالیا" را میخواندم که دیدم سایهای روی کتابم و بر مزار افتاده، برگشتم. هما را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. آمده بود دیدن آذر. دوماهی میشد که ندیده بودمش. دوتایی با هم کلی اشک ریختیم. بعد از آن دیگر ارتباطمان قطع نشد و هرازگاهی در کافهای همدیگر را میدیدیم یا با هم به سینما میرفتیم. کم کم به هم انس گرفتیم و شدیم دوستانی همراه و همدل. انگار یاد آذر دلهای ما را به هم پیوند داده و با هم یکی کرده بود. بعد از اینکه درسم تمام شد، دورهی نظام وظیفه را هم گذراندم و کار پیدا کردم، حس کردیم که دلبستگی شدیدی به هما پیدا کردهام. موضوع را باهاش در میان گذاشتم. فهمیدم که احساس دلبستگیام دوطرفه است. به هما پیشنهاد ازدواج دادم. او هم پذیرفت و چندوقت بعد در مراسمی خیلی ساده با هم ازدواج کردیم. حاصل وصلتمان هم دو دختر و دو پسر بود که اسم همگیشان را به یاد آذر انتخاب کردیم- چون این آذر بود که ما را با هم آشنا کرده و به هم پیوند داده بود. اسم دخترهایمان را که دوقلو بودند و توی ماه آذر به دنیا آمدند، گذاشتیم آذرمهر و آذرماه، اسم پسرها را هم گذاشتیم آذرنور و آذرنوش. آخرین فرزندمان- آذرنوش- سه ساله بود که هما مبتلا به سرطان ریه شد و بعد از یک سال مبارزه با بیماری و کلی عذاب کشیدن رفت پیش آذر. بعدش من ماندم و یادگارهای آن دو تا عزیز نازنین و ناکام- آذر و هما."
بعد از تمام شدن تعریفش مهندس چشمهایش را بست و آهی عمیق کشید. توی صورتش نگاه کردم. قطرههای اشک از گوشههای چشمهایش سرازیر بودند و از روی گونههایش پایین میآمدند- از گوشههای چشمهای من هم همین طور...
|