توی محلهی امیریه پزشکان یا به قول قدیمیها اطبای حاذقی زندگی و طبابت میکردند و همگی هم مطبشان محل سکونتشان بود: زندهیادان دکتر محمدعلی حفیظی و برادرش دکتر مهدی حفیظی که نزدیک میدان شاهپور مطب کوچکی داشتند و همانجا هم مدتی خانهی مسکونی برادر بزرگتر بود و هردو پزشک اطفال بودند، دکتر هاشمینژاد که منزل و مطبش نزدیک چهارراه معزالسلطان بود، و مهمتر و معروفتر از هر سه: دکتر سیدرضیخان که مطبش در خیابان شیبانی بود و همانجا هم منزل مسکونیاش بود و به او میگفتیم سدرضیخان.
سدرضیخان قدی بلند و قوارهای چهارشانه داشت و صورت بیضی سفید و قیافهی اروپایی و لهجهی حرف زدنش هم به ارمنیها شباهت داشت. او چند بار وقتی سخت مریض بودم برای معاینهام به منزلمان آمده بود و تکیه کلامش این بود: "چی شده؟ جانام! بازام پاشه لاگادت زاده؟"
تابستان سال ١٣٤٤ بود و در سینمای تابستانی کاخ گلستان که در محوطهی باغ مقابل این کاخ دایر بود، فیلم "عروس فرنگی" با بازی نصرتالله وحدت و پوری بنایی را نشان میدادند و مادرم و عمهام به همراه من و خواهرهایم به دیدن آن رفته بودیم. آنجا کمی در خوردن هلههوله زیادهروی کردم و فوتینا و چس فیل و شیربلال و یخ در بهشت را روی هم روی هم خوردم. و آخر شب، چشمتان روز بد نبیند (و گلاب به رویتان) دچار دلپیچه و شکمروش سختی شدم و تا صبح هرچند دقیقه یکبار شکمم مثل آب کار کرد. ساعت شش صبح دیگر داشتم دار فانی را وداع میکردم و به دیدار حق میشتافتم. رنگم آنطور که مادرم میگفت شده بود مثل گچ دیوار، دیگر نای از جا بلند شدن نداشتم و لگن زیرم میگذاشتند. مادرم و پدرم وحشت زده شده و دست و پایشان را گم کرده بودند. بالاخره تصمیم گرفتند خدمتکارمان را کلهی سحری بفرستند دم خانهی سدرضی خان و او هرجور شده دکتر را بیاورد بالای سرم. خدمتکارمان رفت و نیم ساعت بعد فاتحانه و با دست پر، یعنی با سدرضیخان، برگشت. سدرضیخان تا مرا دید ، در حالیکه دهان دره میکرد، با خوشرویی و با لهجهی آشنایش گفت: "چی شده؟ جانام! بازام پاشه لاگادت زاده؟"
و بعد از اینکه دستی روی پیشانیم گذاشت و توی چشمهایم را نگاه کرد، زبانم را هم دستور داد بیرون بیاورم و آن را به دقت معاینه کرد، نگاهی هم به محتویات لگن انداخت، از توی کیفش دو تا شیشه با رنگهای قرمز و سبز درآورد و داد دست مادرم و گفت که آنها را توی فلاسک یخ بگذارد و یک ربع به یک ربع از هر شیشه چهار-پنج قاشق در استکان بریزد و به من بدهد، یکبار از شیشه با محلول قرمز و یکبار از شیشه با محلول سبز. اسم دارو را هم گفت: شربت یک و یک...
با رفتن سدرضی خان مادرم شروع کردن به خوراندن شربت یک و یک به من- شربتهای خنک خوشمزهای که جگر آدم را جلا میدادند و این دو نوشدارو انگار آبی بودند بر روی آتش، چون از ساعتی بعد اسهالم کم شد و ساعتی بعد از آن هم به کلی قطع شد.
یادت بهخیر، سدرضی خان!
|