در تفکر فلسفی کارل یاسپرز (۱۹۶۹- ۱۸۸۳) مقولهی "اگزیستانس" مقولهای بنیادی و مرکزی است. در زبان فلسفی او آنچه در زبان اساطیری "روان" نامیده میشد،"اگزیستانس" نام گرفته است. "اگزیستانس" از نظر او هستی ف متقابل است، هستی توانمندی که در برابر هستی بیرونی قد برمیافرازد و میایستد. "اگزیستانس" هستی ف "هست شونده" است، یعنی در حال حاضر نیست ولی میتواند و باید هست شود. "اگزیستانس" هستی ف "من" است تا آنجا که "من" برای خودش موضوع (سوژه) یا شیء نشود. "اگزیستانس" شکافی در هستی جهانی است و آن را در مرز کنش به دو بخش تقسیم میکند: "من" و "نهمن". انسان با چنین شکافی در "موقعیتهای مرزی" (مانند لحظهی احتضار و مرگ، لحظهی رنج کشیدن، لحظهی ارتکاب گناه یا جرم، لحظهی نبرد) رودررو میشود؛ همچنین در موقعیت آگاهی تاریخی (در لحظهی احساس آزادی، احساس پیوند و تفاهم با دیگران، احساس عشق) در معرض چنین شکافی قرار میگیرد.
"روشننمایی اگزیستانس" عبارت است از یقینی کردن اندیشمندانهی "اگزیستانس". ابزارهای چنین فرایندی ابزارهایی ویژه هستند، زیرا "اگزیستانس" شیء نیست که با ابزارهای معمولی روشننمایی شود. در واقع، چون من هرگز دربارهی خودم نمیتوانم بگویم چیستم، پس اندیشهی روشننما هرگز نمیتواند "واقعیت وجودی" (اگزیستانسیل) را ادراک کند، زیرا چنین ادراکی تنها در کنش عینی تحقق مییابد. با این وجود، خود آن اندیشه، اگر به صورتی فرارونده به سوی "اگزیستانس" اندیشیده شود- در حقیقت "فراباشیده" شود- تحقق یک امکان وجودی میشود و میتواند "اگزیستانس" ممکن را دریابد.
چند روش اصلی روشننمایی "اگزیستانس" اینها هستند: تا مرز تهی مطلق پیش رفتن، عینی ساختن زبان منطق و متافیزیک و روانشناسی، کشف و خلق یک "کلی ویژه". بهوسیلهی این "کلی ویژه" زبانی میتوان ساخت که امکان وجودی در آن نوسان داشته باشد، همچنین طرحی از"اگزیستانس" میتوان داد یا قالبی از آن میتوان پدید آورد که توصیف کنندهی واقعیت "اگزیستانس" است. با استفاده از چنین طرح و قالبی میتوان "اگزیستانس" را در مجموعهای از مقولات ویژه توصیف کرد. چنین مقولاتی هستی شناسانه هستند و میتوان آنها را در بارهی هستی به کار برد. در این کاربرد، واقعیت وجودی چیزی تاریخی است که از سرچشمهی ویژهی خود جاری شده است، یعنی آزاد است. "هستن" در اینجا به معنی "تصمیم گرفتن" است.
"اگزیستانس" پابرجا نیست بلکه خود را در جریان زمان نگهمیدارد. هیچگونه رابطهی علت و معلولی متقابلی را نمیشناسد، بلکه تنها تفاهم و همپیوندی را میشناسد. در آن چیزی واقعی وجود ندارد که با ادراک حسی همآهنگ باشد، بلکه تنها نامشروطیت در لحظهی تصمیمگیری است. عظمت "اگزیستانس" در اینجا قابل مقایسه با عظمت هستی عینیست. "اگزیستانس" امکان عینی متناقض با امکان گزینش است. "اگزیستانس" زمان انجام یافتهی لحظهی کنونی را در برابر ضرورت هستی عینی قرار میدهد، و اکنون جاودان را در برابر زمان بیپایان میگذارد.
"اگزیستانس" عینی نیست، سنجیدنی و آزمودنی نیست، دارای اعتبار همیشگی و همهجایی نیست، بلکه در اصل خود آزاد است. هر اگزیستانسی دارای زمان خودش است و در آن همواره جهشها و پدیداریهای نو یافت میشود.
در بین تعریفهای گوناگونی که یاسپرز از "اگزیستانس" ارائه داده،تعریف زیر جالبترین تعریف است:
"اگزیستانس آن است که هرگز شیء یا عین نمیشود، سرچشمهای که من از آن میاندیشم و عمل میکنم و دربارهاش با جریانهای اندیشگی که هیچ چیز را نمیشناسند، سخن میگویم. اگزیستانس آن است که با خویشتن خودش، و از این طریق با "فراباشی"، پیوند دارد."
"اگزیستانس" در واقع از خودش هست، ولی از خودش جدا و با خودش تنها نیست. "اگزیستانس" همپیوندی ف بهخود مطمئن است؛ به عبارت دیگر، "من" تنها در همپیوندی "هستم".
یاسپرز بین همپیوندی وجودی و سایر همپیوندیهای هستی- که در آنها انسان چونان هستی عینی وجود دارد- تفاوت قائل است. سایر همپیوندیهای هستی دارای مرز و کرانهاند؛ و آن سوی همهی مرزها و کرانهها، همپیوندی وجودی (اگزیستانسیل) یافت میشود. این همان جریان آشکار شدن و واقعی شدن "من" چونان "خود" است؛ و در آن، "خود" چونان "خود" در یک آفرینش متقابل است.
همپیوندی پیکاری عاشقانه است. میدانیست که در آن "اگزیستانس" برای بروز و بسط یکپارچه و کامل پیکار میکند. ولی این پیکار، پیکاری ویژه است، پیکاریست که در آن هدف نهایی هرگز برتری و پیروزی نیست؛ بلکه درست بر عکس، هر یک از دو طرف پیکار همه چیز را در اختیار دیگری میگذارد و خود را تمام و کمال تفویض میکند، به این سبب پیکاری عاشقانه است. البته عشق هنوز همپیوندی نیست، ولی سرچشمهی آن است. بدون همپیوندی وجودی عشق قابل تردید است. پیکار عاشقانهی همپیوندی هرگز، تا هنگامیکه همپیوندی گسسته نشده، از تکاپو باز نمیایستد. این پیکار چونان "شدن" یا پیدایش از هیچ به نظر میرسد ولی هدف واپسین آن را نمیتوان شناخت.
همپیوندی در معاشرت اجتماعی، در گفتوگو، و در هر نوع ارتباط انسانی که بر مبنای مفاهمه باشد، نقش ایفا میکند. همپیوندی همچنین در فلسفهورزی و ارتباط فلسفی نقش مهمی دارد. یاسپرز در این باره چنین نوشته است:
" ما از تنهایی به فلسفه نمیرسیم، بلکه از همپیوندی به فلسفه میرسیم و فلسفهورزی میکنیم. ما از آنجا شروع به فلسفهورزی میکنیم که انسان در برابر انسان- چونان فردی یگانه در برابر فردی یگانه- قرار میگیرد و عمل میکند."
فلسفهورزی بدون همپیوندی ممکن نیست. هر اندیشهای از نظر فلسفی تا آن حد حقیقت دارد که انگیزهی تحقق همپیوندی شود. به این معنا، حقیقت فلسفی سرچشمهاش و واقعیتش در همپیوندی است. علت این امر روشن است. فلسفهورزی عملی "اگزیستانس" است که ریشه در همپیوندی دارد. بنابراین هیچگونه حقیقت قطعی، در مقام یک نظام فلسفی نمیتواند وجود داشته باشد، زیرا نظام حقیقت هم- مانند هر نظام دیگری- در جریان "خود شدن" حاصل میشود و تنها میتواند در انتهای زمانی تحقق یابد که در آن زمان و جریان به پایان میرسند.
اردیبهشت 1389
|