پیرمرد، روبهروی من، کنار جویبار باصفا نشسته بود
آب صاف جویبار با نوای خوش
نرمپوی نغمه میسرود و میگذشت
پیرمرد دست راست را فرو در آب کرد
بعد قلوهسنگ تخم مرغ شکلی از درون آن برون کشید
با تعجبی که در نگاهش آشکار بود
خیره شد به آن دقیقهای
بعد داد قلوهسنگ را به من
گفت: "بنگرش، ببین چه کرده آب"
سنگ را گرفتم و نگاه کردمش
با تمام دقتی که داشتم
زیر و روش کردم و معاینه
صاف صاف بود
صافیاش برای من چنان عجیب بود و حیرتآفرین که باورم نشد.
پیرمرد گفت:
"آفرین به اینهمه هنر
آفرین به اینهمه مهارت شگرف
بنگرش، ببین چه ماهرانه آب
با تمام نرمی و لطافتش
میدهد تراش سنگ سخت را و روی آن به یادگار
نقشهای دلنشین به جای مینهد
کاشکی بشر از آب
درس میگرفت و با لطافتی تمام
یادگار مینهاد از خودش در این جهان
صافی و صفای ماندگار."
قلوه سنگ را به پیرمرد
دادم و نگاه کردمش
با تبمسی پر از صفا به من نگاه کرد
گرم شد دلم
بس که دلنواز بود آن نگاه مهربان.
|