راههای پیش پای ما تمامشان به مرگ ختم میشوند
راههای باز و بستهای که روبهروی ماست.
مرگ حرف آخر است و واپسین کلام زندگی
واپسین نگاه و واپسین نشان
واپسین سرود و در پیاش سکوت مطلقی که بینهایت است
و نشان شوم و سهمناک نیستی
واپسین وداع تلخ و دردناک با جهان زندگان.
مرگ میرباید از نگاهمان درخششی شکوهمند را که زندگی به دیدگانمان عطا نموده است
میرباید از لبانمان تبسمی قشنگ را که ارمغان شادمانی است
میرباید از چراغ ذهنمان فروغ آرزو و روشنایی امید را
میرباید از اجاق قلبمان شرارههای شعلههای آتشین عشق را
میرباید آن سیاهدل تمامی ستارگان تابناک کهکشان خاطرات را از آسمان یادمان.
هر زمان که فکر میکنم به مرگ
و به خاطرش میآورم که در کمین من نشسته است
در سیاهنای رازناک نیستی
فکر میکنم به راههای رفته و نرفتهای که بوده در برابرم
فکر میکنم به شعرهای ناسروده و سرودهام
آن سرودههای پرشمار و ناسرودههای بیشمار
فکر میکنم به قصههای نانوشته یا نوشتهام که ناتمام ماندهاند
فکر میکنم به رازهای سر به مهر و ناگشوده در
فکر میکنم به لحظههای خوب و بد که طی شدند
فکر میکنم به اینکه عاقبت تمام میشود مجال من برای زیستن
(کی؟ کجا؟ چهگونه؟ در چه حال؟)
فکر میکنم به روزهای بیشمار تازهای که میرسند و من، دریغ، نیستم برای دیدن طلوعشان
نیستم برای شادمان شدن از اینکه شاهد طلوع بامداد دلفروز تازهام
فکر میکنم به اینکه میشوم پس از یکی دو ماه یا یکی دو سال، بیش و کم
محو از تمام یادهای آشنا
مثل بیشمار درگذشتگان رفته از تمام یادها
و نمانده هیچ یادگاری از وجودشان، نه نام نه نشان.
مرگ! من نمیهراسم از صدای گامهای تو که میشود طنین آن بلندتر مدام
مرگ! من نمیهراسم از فرارسیدنت برای بردنم به بیکرانهی سیاه و غرق در سکوت نیستی
مرگ! من نمیهراسم از فشار دستهای سرد و چندشآور تو بر گلوی زندگانیام
ای درازدست جانستان!
ای همیشه در کمین زندگان!
ای پناهگاه واپسین بیپناهماندگان!
|