دید و بازدید
1401/1/16

 

مراسم دید و بازدید عید هم، بعد از مراسم سفره‌ی هفت‌سین و تحویل سال نو، از بهترین رسمهای عید نوروز برای من بود. آمدن فامیلهای نزدیک و دور به خانه‌ی ما که به خاطر اقامت خانوم بزرگ در آن، به عنوان بزرگ فامیل، اولین جایی بود که تمام فامیل از ریز و درشت برای دست‌بوسی خانوم بزرگ و عرض تبریک به آقاجون به آنجا می‌آمدند و عیدیشان را از دستهای مبارک خانوم بزرگ و آقاجون دشت می‌کردند، و دیدن کسانی که فقط عیدهای نوروز هم‌دیگر را می‌دیدیم و بازی با بچه‌هایشان، همه و همه از بهترین اتفاقهای عید نوروز بودند. خانوم بزرگ یک دسته اسکناس نوی تانخورده‌ی پنج تومنی سبز می‌گذاشت لای قرآن، برای تیمم و تبرک، بعد وقتی فامیلهاش، یا به قول نجمه قوم بوربورش، به دست‌بوسی‌اش می‌آمدند، به هر کدام از صغیر و کبیر، بدون استئنا و از دم، نفری یک اسکناس پنج تومنی نو عیدی می‌داد و همه را مدیون لطف و کرم و سخاوت و مرحمت خودش می‌کرد. البته ما بچه‌های آقاجون استثنا بودیم و تافته‌های جدابافته، و خانوم بزرگ به ما نورچشمی‌ها نفری دو تا پنجاه تومنی تانخورده‌ی نو عیدی می‌داد، چون خانه‌ی ما زندگی می‌کرد و ما تنها نوه‌های پسری‌اش بودیم، یعنی آقاجون، پدر ما، تنها پسر ذکور خانوم بزرگ بود، البته خدا به خانوم بزرگ دو تا دختر هم داده بود که یکیشان عمرش را داده بود به او و دیگری با تنها پسرش در فرنگستان، یا به قول خانم بزرگ در بلاد کفر، زندگی می‌کرد. نوه‌ی دختری هم چندتایی داشت ولی چون ما تنها نوه‌های پسری‌اش بودیم، عیدیمان هم از بقیه چرب‌وچیلی‌تر بود ولی بقیه همه عیدیهاشان همان پنج تومنی بود.
اصلن شاید یکی از علتهایی که من دید و بازدید عید را دوست داشتم همین عیدیهایی بود که از فامیل می‌گرفتم و برای گرفتنش قند توی دلم آب می‌شد و از گرفتنش کلی ذوق می‌کردم و با دمم گردو می‌شکستم. عید نوروز بود و دیدوبازدیدش، دیدوبازدید عید بود و عیدی‌گرفتنش.
علت دیگرش هم شیرینی‌های خوش‌مزه و آجیلی بود که همه جا به آدم تعارف می‌کردند و ما بچه‌ها شکمی از عزایشان درمی‌آوردیم و تا می‌توانستیم گز و سوهان عسلی و بادام سوخته و قطاب و باقلوا و پشمک و مسقطی و باسلق و نان برنجی و نان نخودچی و نان بادامی و شیرینی‌های دانمارکی و آلمانی و سوییسی و انواع و اقسام شیرینی‌های خوش‌مزه‌ی دیگر و پسته و بادام هندی و فندق و بادام و نخودچی می‌خوردیم و تخمه کدو و تخمه ژاپنی می‌شکستیم و پوستهاشان را تف می‌کردیم توی بشقاب پیش‌دستی. و از خوردن آن همه خوردنیهای خوش‌مزه کیف دو دنیا را می‌کردیم.
توی خانه‌ی خودمان هم انواع و اقسام شیرینی‌های خوش‌مزه‌ی جورواجور برای پذیرایی از میهمانان عید، به سلیقه‌ی مامان، یا پخته می‌شد یا از قنادیهای گواهی و کامران یزدی و توکلی تبریزی و میهن خریداری و روی میزهای پذیرایی دو اتاق میهمان‌خانه‌ی بزرگه و کوچیکه که با دو تخته پرده‌ی فیروزه‌ای رنگ شیک و قشنگ با گلهای طلایی از هم جدا می‌شدند، چیده می‌شد. این پرده‌ها معمولن عقب بودند مگر وقتی که می‌خواستند مهمانهای زن و مرد را از هم جدا کنند و سوا بنشانند، به این منظور پرده‌ها را می‌کشیدند جلو و اتاقهای مهمان‌خانه را از هم جدا می‌کردند. وقتی هم میهمانان بعد از پایان دیدن می‌رفتند، من و بهزاد می‌رفتیم توی اتاق مهمان‌خانه و به بهانه‌ی جمع کردن بشقابها و مرتب کردن اتاق، دخل شیرینیها و آجیلهای باقی مانده توی بشقابها را می‌آوردیم و، به قول مامان، پاکسازی‌شان می‌کردیم و سر ظرفهای شیرینیجات را هم صاف و صوف می‌کردیم.
گاهی‌وقتها هم من یا بهزاد مچ هم را درحال ناخنک زدن به شیرینی‌های ظرفها و کش رفتن قطاب و گز و باقلوا می‌گرفتیم بعد الم‌شنگه راه می‌انداختیم و چغلی هم را می‌کردیم و همدیگر را رسوا می‌کردیم که: مامان! مامان! چشمت روشن، بیا ببین پسرت رفته سر ظرف شیرینی، داره دولپی می‌خوره...
علت دیگری که از دید و بازدید عید خوشم می‌آمد این بود که بچه‌های‌هم‌سن‌وسال‌مان توی فامیل را می‌دیدیم و باهاشان یک دل سیر بازی می‌کردیم و آتش می‌سوزاندیم و گلهای باغچه را زیر کفشهایمان له می‌کردیم یا گلدانها و شاخه‌های گل و شیشه‌ها را با شوت توپهایمان می‌شکستیم و لباسهای نومان را خاکی یا پاره می‌کردیم و به خاطرش تنبیه می‌شدیم.
خود همین لباسهای نو هم از مهمترین دلخوشیهایم در ایام عید نوروز بودند. پوشیدن آنها و رفتن به خانه‌های اقوام دور و نزدیک و پز دادن به بچه‌های هم‌سن‌و سامان توی فامیل و فخر فروختن به آنها، برای خودش عالمی داشت و لطف و صفایی وصف نشدنی. با آن‌که در طول سال برایمان چند دست لباس نو می‌خریدند ولی لباس نوی عید چیز دیگری بود و لطف و صفای منحصر به خودش را داشت.
اما با این‌که دید و بازدید عید از بهترین خاطره‌های دوران کودکی‌ام بودند و کیفشان بی‌نهایت بود، تقریبن هیچ عیدی نبود که در طول دیدوبازدیدها دسته گلی آب نداده و خرابکاری مبسوطی به بار نیاورده و متعاقبش، بعد از رفتن مهمانها یا برگشت به خانه از دیدنی یا بازدیدی، حسابی تنبیه نشده باشم. منی که در طول سال هیچ‌وقت کاری نمی‌کردم که کسی نازکتر از گل به من بگوید یا احیانن بخواهد صدایش را برایم بالا ببرد و دعوایم کند، نمی‌دانم در طول ایام نوروز چه ککی به تنبانم می‌افتاد و چه آتشی در اندرونم زبانه می‌کشید، یا به قول آقاجون شیطان می‌رفت زیر جلدم، که خرابکاری پشت خرابکاری بود که بار می‌آوردم و دسته گل پشت دسته گل بود که آب می‌دادم و آتش پشت آتش بود که می‌سوزاندم. خلاصه به کلی بچه‌ی دیگری می‌شدم سوای آن بچه‌ی سربه‌راه و سربه‌زیر و مؤدب و متین همیشگی، بچه‌ای تخس و شیطان و شرور، و آقاجون را که هیچ‌وقت در طول سال عصبانی‌اش نمی‌کردم و همیشه با من رفتاری دوستانه و محترمانه داشت، وادار می‌کردم به عنوان تنبیه جفت گوشهایم را بگیرد و با قدرت تمام بکشد، و به قول خودش گوشمالی‌ام بدهد، به طوری که جفت گوشهایم می‌خواستند از جا کنده شوند و چنان داغ می‌شدند که انگار الو گرفته باشند. هربار هم که آقاجون مجبور به کشیدن گوشهایم می‌شد، در گوشم می‌گفت: باز عید شد، شیطون رفت زیر جلدت؟ آقاجون! آخه این کارا از تو بعیده. چرا گول شیطونو می‌خوری؟ هان؟... حالا من گوشاتو می‌کشم تا حرفامو آویزه‌شون کنی. خوب گوشاتو واکن، آقاجون!  اینقدر آتیش نسوزون. اهل باش. رام باش. آرام باش. آقا باش...
و بعدش چنان گوشهایم را می‌کشید که گوشهایم گر می‌گرفتند، انگار شده‌اند کوره‌ی آتش...
و این عیدی هرساله‌ام بود که بدون استثنا دریافت می‌کردم و هیچ سالی از دریافتش معاف نمی‌شدم. یک سال عید رفته بودیم خانه‌ی آقای امامی، از دوستان خانوادگی و از همسایگان قدیمی خانواده‌ی پدری در گذر قلی، تا بازدیدشان را پس بدهیم. خانه‌ی نقلیشان را توی خیابان امیرآباد، بالاتر از میدان بیست و چهار اسفند، خیلی دوست داشتم، به خصوص به خاطر سوسن و سایه که دخترهای اعظم خانوم، تنها دختر آقای امامی بودند. سوسن و سایه تقریبن هم‌سن‌وسال من و بهزاد و همبازی‌مان بودند و هر وقت به هم می‌رسیدیم، چهارتایی با هم بازی می‌کردیم و آتش می‌سوزاندیم. می‌رفتیم توی حیاط و اگر توپ داشتیم وسطی اگر هم نداشتیم لی‌لی یا قایم‌موشک یا گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردیم. آن سال هم به شوق دیدن سوسن و سایه رفتیم خانه‌ی آقای امامی، و خوشبختانه آنها هم آن‌جا بودند. همین که سر پدر و مادرم با هادی‌آقا و بویوخانم امامی گرم تعریف و یادآوری خاطرات گذشته‌ها شد و خانم امامی برای چندمین بار شروع کرد به تعریف کردن خاطرات روز اول پس از ازدواجشان با هادی‌آقا که برای ناهار آبگوشت پرآبی درست کرده بوده و سر سفره‌ی ناهار وقتی هادی‌آقا کاسه‌ی پر آب آبگوشت را دیده، گفته بوده "بویو خانوم! برو لنگ و قطیفه‌ی منو بیار"، او هم با تعجب گفته بوده "وا! هادی‌آقا! الان سر ناهار، لنگ و قطیفه می‌خوای چیکار؟" و هادی‌آقا گفته بوده "می‌خوام برم توو این آبگوشت آب‌زیپوت آب‌تنی کنم" با اشاره‌ی من به بهزاد و سوسن و سایه چهارتایی یواش از جایمان بلند شدیم و رفتیم توی حیاط. خوشبختانه یا بدبختانه سوسن توپ رنگ‌وارنگی داشت که گفت عیدی گرفته، با هم دستش‌ده بازی کردیم. وسط بازی من نمی‌دانم چطور شد که یکهو شیطان رفت زیر جلدم یا کک افتاد به تنبانم یا چی که یکدفعه ویرم گرفت توپ را شوت کنم. برای همین وقتی توپ رسید دستم، گذاشتمش جلو پاهام و با تمام قدرت شوتش کردم سمت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق پذیرایی. توپ محکم خورد به شیشه و شیشه‌ی اتاق پذیرایی شکست و توپ، آن‌طور که بعدن مامان تعریف کرد، درست خورد توی سر آقاجون که پشت به پنجره نشسته بود و داشت تعریف آقای امامی با لهجه‌ی شیرین آذری‌اش درباره‌ی اردنگی خریدن بویو خانم، به جای ارمک، برای اعظم که می‌خواست برود مدرسه و مدیر مدرسه به بویو خانم گفته بوده برایش روپوش ارمک بدوزند، گوش می‌داد. خیلی شانس آوردم که خرده‌شیشه‌ها نریخت روی سر آقاجون یا کس دیگری و اتفاق بدتری از آنچه افتاده بود نیفتاد و صدمه‌ای به کسی نخورد، فقط مهمان‌خانه پر شد از خرده‌شیشه...
وقتی سرافکنده و شرمنده و خیس عرق از بازی و خجالت به مهمان‌خانه برگشتم و یک گوشه کز کردم، آقاجون باعصبانیت پرسید: کار کدومتون بود؟
من سرم را انداختم پایین و هیچی نگفتم ولی بهزاد مثل همیشه دهن‌لقی کرد و انگشت اشاره‌اش را گرفت سمت من و گفت: کار اون بود. از قصدم کرد.
کارد می‌زدند خونم درنمی‌آمد. می‌خواستم کله‌ی بهزاد را بکنم. آخر چرا دروغ می‌گفت؟ کی من از قصد زدم؟ آقاجون با اشاره‌های چشم و ابرو تهدیدم می‌کرد که بگذار برگردیم خانه تا حقم را بگذارد کف دستم.
اعظم خانم جارو خاک‌انداز آورد و خرده‌شیشه‌ها را جارو کرد...
به محض این‌که برگشتیم خانه، آقاجون مهلت نداد لباسم را عوض کنم، همین‌طور با لباس نو دو تا گوشهایم را گرفت، حالا نکش کی بکش، آنقدر کشید که نزدیک بود گوشهایم کنده شوند. درد توی گوشها و سر و صورتم پیچیده بود و گوشهایم آنقدر داغ شده بودند که داشتند الو می‌گرفتند.
آقاجون درحال کشیدن گوشهایم، گفت: پسرجون! گوشاتو واسه این می‌کشم که حرفام خوب آویزه‌ی گوشات بشه. آخه چرا  عیدا تو این‌قدر گول شیطونو می‌خوری؟ می‌ذاری شیطون بره زیر جلدت؟ آخه واسه چی تو تمام سال این‌قدر آروم و سربه‌راهی، عید که می‌شه انگار می‌زنه به سرت؟ واسه چی این‌قدر آتیش می‌سوزونی؟ آبروی منو پیش دیگرون می‌بری؟ هیچ می‌دونی اگه اون خرده‌شیشه‌ها ریخته بودن رو سر آقاجونت، چه بلایی سرش اومده بود؟ تمام سر و صورتش زخمی شده بود، الان می‌بایست توو بیمارستان باشیم، شایدم خرده‌شیشه رفته بود توو چشاش، چشای آقاجونت کور شده بود، انصاف بود به خاطر آتیش سوزوندن تو چشای آقاجونت کور بشه یا سر و صورتش زخمی بشه؟ نکن، پسرجون! این‌قدر شیطنت نکن. این‌قدر آتیش نسوزون. این‌طور اختیارتو نده دست شیطون. یه کمی عاقل باش، یه کمی سربه‌راه باش...
آن شب تا آخر شب گوشهایم داغ بودند و می‌سوختند. حالم هم خیلی بد بود. فرداش نامردی نکردم یک پشت پا گرفتم برای بهزاد که با سر رفت توی درخت گوشه‌ی حیاط. شانس آوردم که اتفاق بدی برایش نیفتاد و طوریش نشد، چند تا مشت و لگد به هم زدیم و بعدش نجمه از راه رسید و ما را که گلاویز دید دوید جلو و از هم جدامان کرد. به کسی هم چیزی نگفت و شانس آوردم که آقاجون نفهمید و باز گوشهایم را نکشید چون هنوز از دیشب گوشهایم می‌سوختند و اصلن ظرفیت یک‌بار دیگر کشیده شدن را نداشتند و نداشتم.
یک‌سال دیگر هم که رفته بودیم بازدید همین آقای امامی، اعظم خانم دو سه بار برای همه چای آورد و جلوی همه گرفت، جلوی من هم گرفت ولی من برنداشتم چون سرم با آجیل و شکستن پسته و تخمه و خوردن بادام و نخودچی گرم بود. بعد، موقع رفتن، وقتی آقاجون اشاره کرد که پا شویم و زحمت را کم کنیم، من بند کردم که چای می‌خواهم. هرچی هم مامان و آقاجون با اشاره‌ی چشم و ابرو و لب گزیدن و چپ چپ نگاه کردن خواستند از خر شیطان بیایم پایین، نیادم پایین که نیامدم. بالاخره اعظم خانم ناچار شد برود و برایم یک استکان چای آب‌زیپو بیاورد، چون گویا چای دم کرده قوریشان تمام شده و ناچار شده بود آب ببندد روی تفاله‌های چای و برایم یک چایی بریزد رنگ آب حوض. با این وجود من تا ننشستم و تمام چای استکان را با کلی نقل بیدمشکی نخوردم دست برنداشتم و آبروی مبسوطی از مامان و آقاجون پیش آقای امامی و بویوخانم و اعظم خانم بردم.
آن شب هم به محض برگشتن به خانه، آقاجون گوشهایم را با شدت و حدت تمام کشید و در تمام مدتی که گوشهایم را می‌کشید همان حرفهای همیشگی را زد تا آویزه‌ی گوشهایم کنم.
سال بعد منزل حسن‌آقا کوره‌چیان که پسرخاله‌ی خانوم بزرگ بود، وقتی رفته بودیم بازدید عیدشان را پس بدهیم یکدفعه ویرم گرفت فندق بخورم. اول تمام فندقهای در باز کاسه‌ی آجیلم را شکستم و مغزشان را خوردم. بعد که فندقهای در باز تمام شدند نوبت فندقهای دربسته شد و من باز شیطان رفتم زیر جلدم و وسوسه‌ام کرد که فندقهای دربسته را هم هر جوری هست بشکنم و مغزشان را نوش جان کنم. من هم گولش را خوردم و مشغول مشت کوبیدن روی فندقها شدم. فندقها را می‌گذاشتم روی دسته‌ی مبل و با مشت هی می‌کوبیدم رویشان ولی فایده‌ای نداشت که نداشت. ناچار باز گول شیطان را خوردم و به حرفش گوش کردم و رفتم یک لنگه کفشم را از دم در اتاق برداشتم، آوردم. بعدش کاسه‌ی آجیلم را برداشتم، بردم دم در اتاق نشستم روی زمین، گوشه‌ی فرش را زدم عقب. بعدش فندقهای دربسته را یکی یکی گذاشتم روی زمین و با لنگه کفش شروع کردم به کوبیدن روی آنها، خلاصه هر جوری بود فندقهای سرسخت را شکستم و مغزشان را خوردم. هرچی هم مامان و آقاجون چشم‌غره رفتند که نکنم و آقاجون با چشم و ابرو اشاره و تهدید به گوشمالی ابرو بالا انداخت که دست از این کار بردارم و کفشم را ببرم از اتاق بیرون، به خرجم نرفت. چنان شیطان رفته بود زیر جلدم که هیچ‌جوری بیرون بیا نبود و ویرم هیچ‌جوری نمی‌خوابید. بالاخره تا تمام فندقهای دربسته را نشکستم و مغزشان را نخوردم دست برنداشتم. نگاههای چپ‌چپ مامان و آقاجون و نگاههای ناراضی حسن آقا و خانمش- فروغ‌اعظم- هم هیچ اثری رویم نداشت و مرا از پیروی از شیطان رجیم بازنداشت.
آن شب هم به محض این‌که به خانه رسیدیم باز همان ماجرای کشیده شدن گوشها و شنیدن حرفهایی که می‌بایست آویزه‌ی گوش کنم، تکرار شد.
یک سال هم رفته بودیم بازدید آقای شادخو- همسایه‌ی سمت راستی‌مان- را پس بدهیم. دختر آقای شادخو- نسرین خانم- از شوهرش طلاق گرفته بود و با دو پسرش- شهریار و شهرام- در خانه‌ی پدرشان زندگی می‌کردند و پسرهایش هم‌بازی من و بهزاد بودند. وقتی آنها آمده بودند دیدن ما، آقاجون عیدی شهریار و شهرام را داده بود. بعد از چند روز ما رفتیم بازدیدشان را پس بدهیم. تمام مدت که مامان و آقاجون پیش آقا و خانم شادخو و نسرین خانم نشسته بودند، من و بهزاد توی حیاطشان با شهریار و شهرام بازی می‌کردیم و دنبال هم می‌دویدیم و آتش می‌سوزاندیم و جیغ می‌کشیدیم. موقعی که آقاجون و مامان صدامان کردند تا آماده‌ی رفتن شویم، من هولکی رفتم توی اتاق پذیرایی تا عیدی‌ام را از آقای شادخو بگیرم. بالاخره لحظه‌ی خداحافظی رسید و از مهمان‌خانه آمدیم بیرون تا کفشهایمان را بپوشیم و به خانه برگردیم اما خبری از عیدی نبود و آقای شادخو دست به جیب نمی‌برد که عیدی من و بهزاد را بدهد. آمدیم توی حیاط. باز هم خبری از دست به جیب بردن آقای شادخو و عیدی ما نشد. رسیدیم دم در و آقاجون در حیاط را باز کرد و از خانه‌ی آقای شادخو خارج شد. پشت سرش مامان خارج شد ولی باز هم خبری از عیدی نبود. آن‌جا بود که دیگر طاقت من طاق شد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، به آقای شادخو گفتم: ببخشین... مث اینکه عیدی ما رو یادتون رفت بدین.
با این حرفم یکدفعه رنگ روی آقاجون و مامان از خجالت مثل شاتوت شد و شروع کردند به ایما و اشاره‌های تهدیدآمیز که خفه شوم. اما آقای شادخو خندید و با خوشرویی گفت: اوا... راست می‌گی، بهروز جون! عیدی شما یادم رفت.
و دست کرد جیب بغل کتش و کیف بغلی‌اش را درآورد و از لای آن دو تا اسکناس پنج تومنی نوی تانخورده درآورد، یکی را داد دست من، دیگری را داد دست بهزاد و گفت: حواس پرتی‌مو ببخشین. اینم عیدی شما.
من هولکی پنج تومنی را از دست آقای شادخو گرفتم و گفتم: عیبی نداره. خیلی هم ممنون.
بعد از بازگشت به خانه باز همان ماجرای کشیده شدن گوشها بود و حرفهایی که می‌بایست آویزه‌ی گوش کنم و از قضا یا از بخت بد هیچ وقت آویزه‌ی گوشهایم نمی‌شدند...
یک‌سال عید هم رفته بودیم بازدید پسرعمه‌ام، حسین کوره‌چیان، را پس بدهیم. حسین‌آقا سه تا بچه داشت، دو تا دختر، یک پسر، و آقاجون وقتی آنها می‌آمدند دیدنمان به هرکدام از بچه‌هایش نفری یک اسکناس نوی پنج تومنی عیدی می‌داد ولی حسین‌آقا هیچ‌وقت به هیچ‌کدام از ماها عیدی نمی‌داد، نه وقتی می‌آمدند دیدنمان نه وقتی می‌رفتیم بازدیدشان، از بس که ناخن‌خشک بود. و این توی دل من عقده شده بود که چرا او هیچ‌وقت به ما حداقل نفری دو تومن هم که شده عیدی نمی‌دهد. ندار هم نبود که بگویم ندارد عیدی بدهد. ماشاللا هزارماشاللا وضع مالی‌اش از ما بهتر بود. آن سال وقتی عید رفتیم بازدیدشان تصمیم گرفتم عقده‌ی دلم را باز کنم و اگر باز هم به ما عیدی نداد یک چیزی بهش بگویم که شرمنده‌اش کند و حالش را بگیرد. می‌دانستم که این زبان‌درازی من بی‌هزینه نیست و هزینه‌اش هم کشیده شدن گوشهایم و عتاب‌وخطاب‌ها و شماتتهایی‌ست که باید بشنوم و نصیحتهایی‌ست که می‌بایست آویزه‌ی گوش کنم ولی با این‌وجود تصمیم گرفتم پیه کشیده شدن گوشها و شنیدن شماتتها و نصیحتها را به تن و به گوش بمالم و یک چیزی به حسین آقا بگویم که حالش را بگیرد.
بازدید تمام شد و آقاجون و مامان بلند شدند. ما هم بلند شدیم و پشت سر آنها از اتاق پذیرایی خانه‌ی حسین‌آقا در باغ فیض آمدیم بیرون. تا حیاط هم آمدیم ولی حسین‌آقا طبق معمول دست توی جیب نکرد که به ما عیدی بدهد. نشانه‌ای هم بروز نداد که حاکی از این باشد که قصد دارد به ما عیدی بدهد. دم در که رسیدم، آقاجون و مامان از خانه‌ی حسین آقا رفته بودند بیرون. ما هم در آستانه‌ی بیرون رفتن بودیم که من جرئت به خرج دادم و رو کردم به حسین‌آقا، گفتم: راستی، پسرعمه! چرا آقاجون ما به بچه‌های شما عیدی می‌ده ولی شما هیچ‌وقت به ما عیدی نمی‌دین؟
حسین‌آقا با شنیدن این حرف چشمهایش از تعجب گرد شد. آقاجون و مامان هم همین‌طور و هر دو مانده بودند چی بگویند و همین‌طور هاج و واج مرا نگاه می‌کردند. بالاخره حسین‌آقا به خودش آمد و گفت: اوا، عیدی شما رو ندادم؟ ببخشین. یادم رفت.
بعد دست کرد در جیبهایش و مدتی گشت تا بالاخره از یکی از جیبهای عقب شلوارش یک اسکناس دو تومنی تاخورده و چروکیده درآورد و دراز کرد به سمت من و گفت: بهروزخان! اینم عیدی شما و آقاداداشت. با هم قسمتش کنین. یه تومنش مال شما، یه تومنشم بده به بهزادخان.
من هم که خیلی بهم برخورده بود دوتومنی را پس زدم و دستم را کشیدم عقب و گفتم: نه، پسرعمه! نمی‌خواد عیدی بدین. بذارین رو پولاتون، پولاتون بیشتر بشه.
و از در خانه آمدم بیرون. بقیه ماجرا هم که روشن است و تکرار مکررات: تنبیه و شماتت و گوشمالی و نصیحتهایی که می‌بایست آویزه‌ی گوشهایم کنم.
یک‌بار هم رفته بودیم بازدید حاج محمودآقا کوره‌چیان را پس بدهیم، آقاجون و حاج محمودآقا گرم صحبت درباره‌ی محاسن و مزایای دید و بازدید عید بودند و مادرم و ملی‌زمان- عیال حاج محمودآقا- سرگرم تعریف از خود و هنرهایشان در شیرینی‌پزی بودند و شیرینی‌هایی که برای عید درست کرده بودند. من هم یک گوشم به صحبتهای آقاجون و حاج محمودآقا بود و یک گوشم به صحبتهای مامان و ملی‌زمان، و با چشمهایم هم داشتم درسته ژانت- دختر حاج‌محمودآقا و ملی‌زمان را-  می‌خوردم یا بهتر است بگویم می‌بلعیدم. ژانت دوسال از من بزرگتر بود و موهای طلایی بافته و چشمهای آبی داشت و آنقدر خوشگل بود که انگار عروسک است، یک پایش را هم انداخته بود روی پای دیگرش و دامن کوتاه پیچازی و جورابهای ساق کوتاه سفید و کفشهای طلایی پاش بود. آن روبه‌رو، بی‌توجه به من، نشسته بود و تند و تند پسته می‌شکست و مغزش را نوش جان می‌کرد. صحبت آقاجون و حاج محمودآقا به آن‌جا رسیده بود که دید و بازدید عید مصداق صله‌ی رحم است و ثواب زیادی دارد. یکی از محاسنش هم این است که آدم فامیلهایی را که به خاطر گرفتاریهای زندگی و مشغولیتهای روزمره سال به سال نمی‌بیند، زیارت می‌کند و دیدارها تازه می‌شود. آقاجون داشت بحث مبسوطی درباره‌ی صله‌ی رحم و ثوابهایش می‌کرد که دیگر طاقت نیاوردم و پریدم وسط صحبتش، گفتم: آقاجون! شما که از این دید و بازدیدای عید دل خوشی ندارین، همیشه می‌گین لعنت به بنیان‌گذار این رسم و رسوم، مرده‌شور جمشید گبر آتیش‌پرستو ببرن که این رسم و رسومو پایه گذاشت. یعنی چی که در عرض دوازده روز صد دسته آدم بیان خونه‌ت عیددیدنی، تو هم آدم مجبور باشی توو همون دوازده روز راه بیفتی، بری چارطرف شهر بازدیدشونو پس بدی ؟ پس چطور حالا برعکسشو می‌گین؟
 همین که حرفهام تمام شد نگاهی به آقاجون انداختم، از حالت چشمها و نگاهش وحشت کردم. چنان چشمهایش گرد شده و غضب‌آلود نگاهم می‌کرد که داشتم قبض روح می‌شدم. بعدش نگاهی به حاج محمود آقا کوره‌چیان انداختم. او هم هاج واج داشت نگاهم می‌کرد. قبل از این‌که فرصت کنم به مامان و ملی‌زمان و ژانت نگاه کنم، صدای عصبانی آقاجون بر جا میخکوبم کرد: این مزخرفات چیه می‌گی؟ پسره‌ی زبون‌دراز نفهم! خجالت نمی‌کشی؟ پسره‌ی بی‌حیا! راس راس توو چشای من نیگا می‌کنی و این دروغا را به من نسبت می‌دی؟ شرم و حیام واسه بچه خوب چیزیه...
و بعدش هم که دیگر تکلیفم روشن بود، کشیده شدن گوشها و گوشمالی دردآور و نصیحتهایی که می‌بایست آویزه‌ی گوشهایم کنم...
در همین مایه و البته بدتر از آن، روزی بود که رفتیم بازدید حاج‌احمدآقا کوره‌چیان را پس بدهیم. هم‌زمان با ما یک حاج‌آقای ته‌ریش‌دار عرق‌چین به سر هم که به جای کت و شلوار عبای پشم شتری پوشیده و تسبیح درشتی دستش بود که مدام می‌چرخاندش، آمده بود دیدن حاج‌احمدآقا کوره‌چیان. باز بحث عید نوروز شد و محاسنش. معلوم شد که حاج‌آقا از مخالفان دوآتشه‌ی عید نوروز است. می‌گفت عید نوروز عید گبرهای آتش‌پرست و مجوسهای نجس است و ما مسلمانها نبایست آن را جشن بگیریم، به جایش بایست عید فطر و قربان و غدیر یا نیمه‌ی شعبان را عید بدانیم و جشن بگیریم. من که مدتی بود که با خواندن کتابی از احسان یارشاطر به اسم داستانهای ایران باستان، از جمله داستانی درباره‌ی نحوه‌ی پیدایش عید نوروز، از هواداران دوآتشه‌ی ایران باستان و کیانیان و پیشدادیان، به خصوص شیفته‌ی جمشید و جشن نوروز شده بودم، نتوانستم حرفهای حاج‌آقا را تحمل کنم و جلوی خودم را بگیرم. برای همین با وجود عواقبی که برایم به روشنی قابل پیش‌بینی بود و می‌دانستم که چه بلایی سر گوشهایم خواهد آمد، باز هم اختیار از دست دادم و وارد بحث با حاج‌آقا شدم که چرا ما بایست عید اعراب ملخ‌خور را جشن بگیرم، عیدی که یک سال توی تابستان است، یک سال توی زمستان، نه مراسمی دارد نه سبزه و سمنویی و نه سفره‌ی هفت سینی، عید ما ایرانهای از قدیم‌الایام عید نوروز بوده، با آن همه مراسم قبل و بعدش، از چهارشنبه‌سوری و قاشق‌زنی تا هفت‌سین و سبزی‌پلوماهی‌کوکوی شب عید تا سیزده‌به‌در و خیلی چیزهای دیگر. ولی حاج‌آقا گوشش بدهکار این حرفها نبود و پاهایش را کرده بود توی یک کفش که عید ما مسلمانها فقط عید فطر است و قربان و غدیر و نیمه‌ی شعبان و سیزده‌ی رجب و سوم شعبان. خلاصه بحث بالا گرفته بود و هرچه آقاجون چشم غره می‌رفت و با چشم و ابرو اشاره می‌کرد که دهانم را ببندم و زبان‌درازی نکنم، فایده‌ای نداشت و من به هیچ وجه حاضر به کوتاه آمدن نبودم و از خر شیطان پایین نمی‌آمدم. نتیجه‌اش هم شد دلخوری حاج‌آقا و جوش‌آوردنش و بی‌مقدمه از جا بلند شدنش و با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفتن و حال همه را گرفتن. نتیجه‌اش برای من هم که کاملن مشخص است و نیازی به توضیح دادن ندارد. فقط خیلی متأسفم که باعث سرشکستگی آقاجون شدم و او را پیش دوست عزیزش، حاج‌احمدآقا کوره‌چیان، شرمنده و سرافکنده کردم.
همان سال، در یکی از روزهای دیگر عید، دو تا دسته گل دیگر آب دادم. ماجرا این‌جوری بود که آقای فردوس با خانمش- ژیلا خانم- و بچه‌هایشان- آهنگ و امید- و مادرش که بهش می‌گفتیم خانم فردوس و از دوستان خانوادگی خانوم بزرگ بودند و خیلی هم آدمهای دوستداشتنی و مهربانی بودند، آمده بودند خانه‌ی ما عیددیدنی. آهنگ یک سال از من کوچکتر بود و امید دو سال از بهزاد کوچکتر بود.
اولین دسته‌گلم این بود که موقع نشستن مهمانها روی مبلهای پذیرایی اصلی ما که بهش می‌گفتیم مهمان‌خانه بزرگه، سر خانم فردوس محکم خورد به طاقچه‌ی بالاسرش که بهش می‌گفتیم بخاری و رویش وسایل تزیینی و دکوری چیده شده بود، و مثل توپ صدا کرد و خانم فردوس چنان اوخ کشیده و بلندی گفت که من با دیدن چهره‌ی در هم کشیده از دردش نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده. خودم هم می‌دانم کار خوبی نکردم. آن بی‌چاره آه از نهادش بلند شده و از شدت درد رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و درست نبود که من آن‌طور هیرت هیرت بخندم. ولی چکار کنم؟ دست خودم نبود و هیچ جوری نمی‌توانستم جلوی خودم و خنده‌ام را بگیرم، همین‌طور هیرت هیرت می‌خندیدم. همه هم هاج و واج نگاهم می‌کردند که چرا این‌طور می‌خندم و چه چیز خنده‌داری این وسط هست، مگر خوردن سر کسی به طاقچه و دردآمدنش خنده دارد. آقاجون و مامان هم چپ چپ نگاهم می‌کردند و با ایما و اشاره‌های تهدیدآمیز ازم می‌خواستند بس کنم ولی من نمی‌توانستم بس کنم و همین‌طور می‌خندیدم. بالاخره نجمه برای خانم فردوس آب قند آورد و دادش خورد، بعدش هم شانه‌ها و سرش را آنقدر مالید تا حالش کمی جا آمد. من هم خنده‌ام کم کم بند آمد و شرمنده و سرافکنده از اتاق مهمان‌خانه بزرگه جیم شدم  و رفتم طبقه‌ی پایین. آن‌جا مامان که دنبالم آمده بود کلی تشرم زد و اخم و تخم کرد که این چه کار زشت و بی‌ادبانه‌ای بود که انجام دادم. وقتی آبها از آسیاب افتاد و حال خانم فردوس بهتر شد و صحبت بین او و ژیلاخانم و آقای فردوس از یک طرف و مامان و آقاجون و خانوم بزرگ از طرف دیگر گل انداخت و نجمه سرگرم پذیرایی از مهمانها شد، من فرصت را مناسب دیدم و دم در مهمان‌خانه بزرگه یواشکی به آهنگ و امید چشمک زدم که بیایند برویم توی حیاط تا با هم بازی کنیم، آنها هم زود متوجه منظورم از چشمک زدن و ایما و اشاره‌ام شدند و از خدا خواسته پا شدند و در گوش مامانشان چیزی گفتند- انگار اجازه گرفتند- او هم با تکان دادن سر اجازه داد و آنها آمدند بیرون و با هم رفتیم توی حیاط تا بازی کنیم و همان‌جا بود که من دسته گل دوم را آب دادم.
توی حیاط سرگرم قایم موشک بازی بودیم. وقتی نوبت امید شد که چشم بگذارد و از یک تا صد بشمرد تا آهنگ و من و بهزاد برویم قایم شویم، من و آهنگ پشت درخت ارغوان گوشه‌ی حیاط که پر از  گل ارغوان بود، دولا شده و به اصطلاح قایم شده بودیم. بهزاد هم رفته بود پشت بوته‌ی به‌ژاپنی کنار حوض قایم شده بود و یواشکی حواسش به ما بود. نمی‌دانم که چی شد، شیطان رفت زیر جلدم یا اتفاق دیگری افتاد که یک آن وسوسه شدم که آهنگ را ماچ کنم. نمی‌دانم مال حال و هوای بهار بود که مرا حالی به حالی کرده بود یا مال بوی  عطر سرمست‌کننده‌ای بود که آهنگ به خودش زده بود، مال هرچی که بود بدجوری دلم را به قیلی ویلی انداخته و تحریکم کرده بود که لپ آهنگ را ماچ کنم. شاید هم مال پیراهن قرمز راه‌راه‌دار آبی آسمانی آهنگ با آن کمربند طلایی و آن دامن پف‌دار کوتاه و آن کفشهای طلایی و جورابهای قرمز بود که آن جور وسوسه شده بودم. راستش، من آهنگ را بدجوری دوست داشتم و همیشه با دیدنش یک‌جورهایی حالی به حالی می‌شدم و دلم واسش ضعف می‌رفت. هرچی بود در آن لحظه کشش مقاومت‌ناپذیری به ماچ کردن لپش احساس می‌کردم و هیچ جوری نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. انگار راست راستی شیطان رفته بود زیر جلدم و می‌خواست هرجوری شده گولم بزند. بالاخره هم کار خودش را کرد و گولم زد و من همان‌طور که پشت درخت ارغوان کنار آهنگ دولا شده بودم و عطر خوش نفسهایش به گونه‌ام می‌خورد، صورتم را چرخاندم به سمتش و یواشکی لپ قرمزش را ماچ کردم. اما از بخت بد ماچ کردن لپ آهنگ همان و فریاد بهزاد که یکهو از پشت بوته‌ی به ژاپنی پرید بیرون و گفت: دیدمت، دیمت. الان می‌رم به آقاجون می‌گم آهنگو ماچ کردی.
امید که شمردن تا صدش را  با چشمهای بسته رو به دیوار، تمام کرده و آمده بود ما را پیدا کند، هاج و واج نگاهمان می‌کرد و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و داد و فریاد بهزاد برای چیست.
من و آهنگ هولکی از پشت درخت ارغوان آمدیم بیرون و من دویدم تا جلوی بهزاد را بگیرم و با خواهش تمنا یا حتا با پیشنهاد رشوه و دادن حق و حساب دهنش را ببندم و مانعش شوم که برود جریان را به آقاجون بگوید ولی به او نرسیدم و او قبل از این‌که بهش برسم دویده بود و از پله‌های حیاط رفته بود بالا. من هم نفس نفس زنان و هول کرده دنبالش بودم. همین که بهزاد وارد کریدور چسبیده به ایوان شد، با آقاجون رودررو شد که از طبقه‌ی بالا آمده بود پایین تا احتمالن عیدی آهنگ و نوید را آماده کند. بهزاد هم نفس‌نفس‌زنان گفت: آقاجون! الان توو حیاط، پشت درخت ارغوان، بهروز آهنگو ماچ کرد.
حدس زدن بقیه‌اش هم کار سختی نیست که چه الم‌شنگه‌ای راه افتاد. آقاجون به بهزاد امر کرد که جلوی مهمانها چیزی نگوید و آبروی مرا نبرد تا بعدن خودش به حسابم برسد و مفصلن تنبیهم کند. الحق هم که بعد از رفتن آقای فردوس و خانواده‌اش آقاجون بدجوری به حسابم رسید و گوشمالی سختی به من داد، هم‌راه با حرفهای فراوانی زد پر از شماتت و ملامت و تهدید و ارعاب برای این‌که آویزه‌ی گوشهایم کنم.
آخرین باری که شیطان رفت زیر جلدم و باعث شد دست به کاری بزنم که نتیجه‌اش گوشمالی مفصلی بود و کشیده شدن گوشها، آن روز بود که آقای الهیاری، از اقوام مادری آقاجون، به دیدنش آمده بود. آقاجون و آقای الهیاری سرگرم صحبت بودند و نمی‌دانم آقای الهیاری چی گفت که آقاجون گفت: اجازه بدین، الان می‌رم براتون میارم... با اجازه.
بعدش از جایش بلند شد و از اتاق مهمان‌خانه بزرگه رفت بیرون و رفت پایین که نمی‌دانم چی برای آقای الهیاری بیاورد. آن‌وقت توی اتاق مهمان‌خانه بزرگه فقط آقای الهیاری ماند و من. من هم که باز انگار شیطان رفته بود زیر جلدم و نمی‌دانم چرا ویرم گرفته بود که گز کوفت کنم، باز گول شیطان را خوردم و فرصت را مغتنم شمردم، سریع از جایم پریدم و در ظرف کریستال لاجوردی رنگ را برداشتم و از توی ظرف دو تا مشتم را پر کردم از گز مغز پسته‌ای و گزها را چپاندم توی جیبهایم. بعدش در مقابل چشمهای گردشده‌ی از حیرت آقای الهیاری در ظرف گز را هولکی بستم و با عجله از اتاق مهمان‌خانه دویدم بیرون. توی راه آقاجون را دیدم که پاکت زردرنگ بزرگی دستش بود و داشت از پله‌ها می‌آمد بالا. من هولکی از کنارش رد شدم و از پله‌ها سرازیر شدم پایین، رفتم توی اتاق عقبی، دور از چشم اغیار نشستم به گز کوفت کردن، حالا کوفت نکن کی کوفت کن.
موقعی که صدای آقای الهیاری را شنیدم که داشت خداحافظی می‌کرد و از پله‌ها می‌آمد پایین، چون می‌دانستم که اهل عیدی دادن نیست خواستم برای خداحافظی نروم جلو ولی یکهو وسوسه شدم بروم جلو شاید امسال دیگ کرمش بجوشد و  یک دو تومنی یا پنج تومنی نو به من عیدی بدهد. آقای الهیاری همین که چشمش به من افتاد به آقاجون گفت: آقای عاطفی! توصیه می‌کنم امشب به این آقازاده‌تون یک استکان روغن بادوم بدین.
آقاجون با تعجب گفت: چطور مگه؟ چرا روغن بادوم بهش بدم؟
آقای الهیاری گفت: آخه اون همه گزی که آقازاده ریخت توو جیبش و برد، اگه خدای نکرده همه‌شونو خورده باشه، حتمن امشب رودل می‌کنه، روغن بادوم رودلشو پاک می‌کنه.
آقاجون چپ چپ نگاهی به من کرد، نگاهی که می‌گفت منتظر باش تا گوشهایت را بکشم و حقت را بگذارم کف دستت. بعد رو کرد به آقای الهیاری و گفت: به روی چشم. ممنون از توصیه‌تون. یه روغن بادومی بهش بدم که هیچ‌وقت فراموشش نشه، روغن بادومی که نه تنها رودلشو تصفیه کنه بلکه اخلاقشم تزکیه کنه. از شمام خیلی ممنون که مطلعم کردین.
آقای الهیاری گفت اختیار دارین. فقط از این جهت عرض کردم که یه وقت خدای نکرده فکر نکنین گزها رو بنده خورده‌ام.
آقاجون گفت: این چه فرمایشیه؟ جناب الهیاری! من هرگز از این فکرها نمی‌کنم چون آقازاده‌ی شیکموی خودمو خوب می‌شناسم، می‌دونم چه آبروریزی‌هایی ازش برمی‌آد.
بعد از رفتن آقای الهیاری طبق معمول نوبت من شد و شنیدن عتاب‌وخطاب‌های آقاجون و گوشمالی دادن و شماتتها و ملامتها و حرفهایی که می‌بایست آویزه‌ی گوش می‌کردم و هیچ‌وقت نکردم.
پس‌فردای آن روز زردی سختی گرفتم و تمام تن و بدنم زرد شدند. خانوم بزرگ گفت: این مال اون گزاییه که خورده.
می‌گفت آدم بزرگ هم یکدفعه این همه گز را بخورد زردی می‌گیرد وای به این که یک الف بچه است. خلاصه چند روز حالم خیلی بد بود. تب و لرز داشتم و تهوع و استفراغ. اشتهایم را از دست داده بودم و شاشم تیره شده بود. خارش هم داشتم. مدفوعم سفید شده بود. سرم خیلی درد می‌کرد و حالت گیجی و منگی داشتم. ده روز تمام مریض بودم و با آن خارشها گویا ککها برای همیشه از تنبانم خارج شدند و به تنبان بچه‌ی دیگری رفتند، با آن استفراغها هم گویا شیطان برای همیشه از زیر جلدم خارج شد. خلاصه با بهتر شدنم احساس کردم که دیگر عاقل شده‌ام و دیگر گول شیطان را نمی‌خورم و دوران آتش سوزاندن و شر به پا کردنم تمام شده است. بعد از آن هم دیگر در تمام دیدوبازدیدهای نوروزی کوچکترین خلافی ازم سر نزد و دیگر هرگز کاری نکردم که باعث عصبانیت آقاجون یا شرمندگی و سرافکندگی‌اش شوم و احتیاجی به این شود که ایشان گوشهایم را بکشند و گوشمالی‌ام دهند و چیزهایی بگویند که آویزه‌ی گوشهایم کنم.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا