شب یلدای صمیمیت بود
شب میلاد محبتهای جانافروز
دور کرسی پر از گرمی و نرمی صفا
جمع بودیم همه
هندوانه گل سرخش را
زینت سفرهی یکرنگی ما ساخته بود
خربزه شهد محبت در لبهایش داشت
و انار قرمز
دانههای لعلش چشمک میزد با ناز
خواهرانم همه سرگرم تناول بودند
آلو و خرمالو و ازگیل
پسته و فندق و بادام و مویز
گردو و کشمش و توت و انجیر
باسلق، مسقطی و باقلوا
راحتالحلقوم روحافزا
چای لاهیجان هم دم شده بود
و چه خوشعطر و چه خوشرنگ!
تازه میکرد عطر مطبوعش
روح آدم را.
پدرم دیوان حافظ در دستش داشت
غرق در بحر تأمل بود
و غزلهای لسانالغیب محبوبش را با خود
زیر لب زمزمه میکرد آرام.
مادرم دیوان پروین را
میزد آهسته ورق
بعد روی ورقی مکثی کرد
و سپس
شعری از پروین را خواند برای من و خواهرهایم:
شعر "قدر هستی"
گفتوگوی سروی خویشستا با گل سرخی دانا
که چنین بود سرآغازش
از زبان سرو خاماندیش:
"سرو خندید سحر بر گل سرخ
که صفای تو به جز یک دم نیست
من به یک پایه بمانم صد سال
مرگ با هستی من توأم نیست"
...
مادرم وقتی شعرش را تا آخر خواند
چشمهایش را بست
و شکفت
بر لبش لبخندی رازآگین
چشم وقتی وا کرد
میدرخشید در آنها برقی پرمعنا.
پدرم گفت: "چه خوب است اینک
که بگیریم مدد از حافظ
و به دیوان پر از حکمت آن رند خردمند تفأل بزنیم"
بعد چشمانش را بست
و به ما گفت: "بیایید، عزیزان! همه نیت بکنیم"
و پس از یک دو دقیقه که گذشت
چشمهایش را وا کرد به نرمی و سپس
کرد وا دیوان حافظ خطیاش را با حسی عرفانی
و برای من و خواهرها و مادرجان
که همه بودیم مشتاق صدای گرمش
و سراپا گوش
و سراپا هوش
و سراپا شوق
با صدایی که به آدم حالی خوش میداد
خواند بس بااحساس
و چه تأثیرگذار!
"مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر نکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید"
...
غزل حافظ چون پایان یافت
و پدر ساکت شد با چشمانی براق
که درون آنها برق امید
میدرخشید
مادرم با لبخندی روشن گفت به ما:
"مژده، فرزندانم!
نور چشمانم، دلبندانم!
خبری خوش دارم
فالتان هست مبارک، بیشک
بیگمان حافظ میخواسته است
که بشارت بدهد
و بگوید که عزیزانم:
سفرهی بخت شما رنگین است
کام اقبال شما شیرین است
شب یلدای شما هم بیشک
دیر یا زود
صبح بهروزی در پی دارد
و طلوع روزی روشن، پایانبخش ظلمت این یلدای دیرین است."
|