در مجموعهی شعرهای نیمهآزاد و آزاد نیما، زمستان حضوری کمرنگ و ناچشمگیر دارد و به ندرت تصویری گذرا از روزها و شبهای سرد زمستان، سوز سرما و برف و بوران آن میبینیم. در مجموع میشود گفت که کشش نیما به بهار بیش از زمستان بوده است. در "افسانه" هم، آنجا که "افسانه" در گفتوگو با عاشق اشارهای به زمستان میکند، سخنش دربارهی پایان یافتن آن و آغاز شدن بهار و دمیدن سبزهها و شکفتن گلهای رنگوارنگ است:
شکوهها را بنه، خیز و بنگر
که چهگونه زمستان سرآمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیرهرویی درآمد
چهره بگشاد و چون برق خندید.
تودهی برف از هم شکافید
قلهی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان درآمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزهچرانیست.
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفترنگه.
شعر "برف" هم اگرچه عنوانی "زمستانی" دارد، شعری زمستانی نیست و موضوعش نه زمستان است و نه برف، بلکه موضوعش دلگرفتگی نیما از پیدا نبودن کوه وازنا در صبحدم است که او را دلتنگ میکند و به یاد مهمانخانهی مهمانکش دنیا با روزهای تاریکش میاندازد که خوابآلودگان ناهشیار و ناهموار را ناشناخته به جان هم انداخته است. گرد برفی آشوبگر با روشنایی بیجان، نشسته بر شیشههای پنجرهها، تنها در تصویری حاشیهای از این شعر حضور دارد:
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار
در چند شعر دیگر هم اگر تصویری از برف و سرمای زمستان دیده میشود، تصویری فرعی و کمرنگ است، مانند این تصویر پرسشی در شعر "که میخندد؟ که گریان است؟":
ز کی این برف باریدن گرفتهست؟
یا اشاره به نگاه عبوس و سرد شب، در شعر "در بستهام".
و شب، عبوس و سرد
بر ما به کار مینگرد.
تنها در دو شعر آزاد نیما، زمستان جایگاهی چشمگیر دارد.
نخست شعر "خواب زمستانی" (سرودهی سال ١٣٢٠) که در آن با تصویری از روزهای سرد زمستان روبهروییم و پرندهای تیزپرواز که اینک از پرواز باز مانده و سرمازده و در گوشهای کز کرده و در ظاهر اینگونه به نظر میرسد که به خواب زمستانی فرورفته و در جهانی بین مرگ و زندگانی بیهوش افتاده:
سرشکستهوار در بالش کشیده
نه هوایی یاریاش داده
آفتابی نه دمی با بوسهی گرمش به سوی او دویده
تیزپروازی به سنگینخواب روزانش زمستانی
خواب میبیند جهان زندگانی را
در جهانی بین مرگ و زندگانی.
ولی در باطن چنین نیست و او بر خلاف ظاهر خاموش و نیممردهاش، زنده است و هشیار، و چشم امید به زندگی دارد و در پی روزهای سرد زمستانی، به امید روزهای گرم بهاران است:
لیک با طبع خموش اوست
چشمباش زندگانیها
سردیآرای درون گرم او با بالهایش ناروان رمزیست
از زمانهای روانیها
سرگرانی نیستش با خواب سنگین زمستانی
از پس سردی روزان زمستان است روزان بهارانی.
سپس در شعر "در شب سرد زمستانی" (سرودهی سال ١٣٢٩) با تصویری از شبهای سرد زمستان روبهروییم. در شب سرد زمستانی، چراغ جان و ذهن نیما چون کورهای داغ، سوزان است، آنچنانکه کورهی خورشید سوزان هم به داغی کورهی چراغ خاطر او نیست و نمیسوزد:
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا میافروزد.
و نیما این چراغ فروزان و دلافروز را هنگام رفت و آمد همسایهاش در یک شب تاریک و سرد زمستانی افروخته، در شبی که باد در میان کومههای خاموش و کاجها میپیچیده:
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد میپیچید با کاج
در میان کومهها خاموش.
|