در طول شش سالی که در دانشکده فنی دانشجو بودم، یادم نمیآید که هیچوقت توی دانشکده دست کسی گل دیده باشم. دروغ نمیگویم. اغراق هم نمیکنم. اصلن و ابدن. صادقانه عین واقعیت را میگویم که توی این دانشکده من نه هیچوقت دست کسی گلی دیدم که مثلن در حال بوکردنش و حال کردن با عطرش باشد، نه هیچوقت دیدم کسی به کسی گل داده باشد، دانشجوهای به اصطلاح جنس زمخت که چه عرض کنم، حتا دست دانشجوهای به اصطلاح جنس لطیف هم هیچوقت حتا یک شاخه گل ندیدم، دستهگل که جای خود دارد. انگار اصلن دانشکدهی زمخت ما با چیز لطیف و زیبایی به نام گل به کل بیگانه یا قهر بود و هیچ میانهی خوشی با آن نداشت، حتا در باغچههای اطرافش هم یادم نمیآید بوتهی گلی دیده باشم، چمن و درخت و درختچه و بوته زیاد بود ولی گل یادم نمیآید.
تنها باری که یادم میآید دست کسی گل دیدم، دست استاد آنالیزمان بود. یک روز صبح وقتی وارد کلاس شد، دست چپش یک شاخه رز سرخ بود که گرفته بود مقابل دماغش و در حال بو کردنش بود، بین دست راست و بدنش هم کتاب آپستل و ورقههای درس آن جلسه بود که زیر بغلش گرفته بود. وقتی رسید کنار میزش، کتاب و ورقهها را گذاشت روی میز، بعد چشمهایش را بست و عطر رز سرخ را، برای آخرین بار، با نفس عمیقی فرو داد و بعدش گل را گذاشت روی کتاب آپستل.
در همان حال که استاد داشت کاغذهایش را که از زیر کتاب آپستل بیرون کشیده بود، ورق میزد، یکی از بچهها، از یکی از ردیفهای عقب کلاس، گفت: استاد! میبخشین. یه سوال داشتم.
استاد بدون اینکه سرش را از روی کاغذهایش بلند کند، گفت: بفرمایید.
- استاد! در همسایگی گلها هم فضا توپولوژیکه؟
فضای کلاس پر شد از همهمه و خنده. استاد سرش را از روی ورقهای کاغذ بلند کرد و خیلی جدی گفت: عزیزجان! فضا در همسایگی هرچیز لطیفی توپولوژیکه، در همسایگی گلها هم که مظهر لطافتند، البته که توپولوژیکه، به قول آراگن...
و بعد شروع کرد به خواندن شعری به زبان فرانسه که گویا سرودهی لویی آراگن بود. من که چیزی از شعر نفهمیدم. یکی از بچهها، بعد از اینکه استاد خواندن شعر را تمام کرد، گفت: استاد! بیزحمت میشه ترجمهش کنین؟
استاد گفت: آراگن گفته، از نو رز سرخی میآفرینم برای تو/ رز سرخی وصفناپذیر برای تو/ رز سرخی که رنگ رؤیاییاش به فضا ابدیت عشق میبخشد/ و لطافت اثیریاش جهان را سرشار میکند از افسون زیبایی/ رز سرخی که در همسایگیاش زندگی معنای تازهای مییابد/ آکنده از شور و شیدایی...
بعد مکثی کرد و پس از چند لحظه سکوت کم و بیش عرفانی، پرسید: همچین فضایی در همسایگی یه گل، میتونه غیر توپولوژیکی باشه؟
یکی از همکلاسیها گفت: نه، استاد!
یکی دیگر پرسید: ببخشین استاد! این رز سرخو خودتون چیندین؟
استاد گفت: نه، عزیزجان! من فقط یه بار توو عمرم یه رز سرخ چیدم. بعدش چنان تاوانی پس دادم که با خودم عهد بستم که دیگه هیچوقت گل نچینم، اگه بچینم دسم چلاق بشه.
یکی پرسید: چرا؟ استاد!
استاد گفت: چرا؟ چون به خاطرش آنچنان پشتدستی جانانهای نوش جان کردم که هنوزم که هنوزه صدای شترقش توو گوشمه، هروقت یادش میافتم، سمت چپ صورتم شروع میکنه به سوختن و گزگز کردن.
یکی دیگر گفت: میشه جریانو تعریف کنین؟ استاد! البته اگه خصوصی نیست.
استاد گفت: نه. خیلی خصوصی نیست، ولی الان وقتش نیست، اینجا هم جاش نیست.
یکی از بچهها گفت: تعریف کنین، استاد! لطفن. خیلی کنجکاو شدیم بدونیم جریان چی بوده.
سرانجام پس از کلی چانه زدن با استاد و خواهش تمنا کردن همکلاسیها، استاد با اکراه حاضر شد که ماجرای چک خوردنش به خاطر چیدن یک شاخه رز سرخ را تعریف کند:
یه روز صبح، توو باغ اکول پلیتکنیک پاریس، رو نیمکتی با یه دختر خانم هندی همکلاسیم، نشسته بودیم، داشتیم راجع به توپولوژی توو فضای هیلبرت صحبت میکردیم- این دخترخانم که من به ایشون تعلق خاطر زیادی داشتم، بودیست بودند: از اون بودیستای خیلی معتقد. من، وسط بحثمون، چشمم افتاد به یه رز سرخ شکفتهی خیلی درشت و خوشگل، توی باغچهی روبهرومون، یهو نمیدونم چه حسی بهم دست داد که پا شدم، رفتم، اون رز سرخو چیدم، آوردم، گرفتم مقابل ایشون که مثلن، به خیال خودم، با تقدیم اون رز سرخ بهشون ابراز احساسات کرده باشم و حسمو به ایشون نشون داده باشم. ایشون همینکه چشاشون افتاد به اون رز سرخ، چنان برافروخته شدند که مث فنر از جا پریدند، با غیظ و غضب غریبی دستشونو بردند بالا، با پشت دسشون شلاقی کوبیدند توو صورتم. بعدشم با غیظ کیف و کتابشونو برداشتند، بدون اینکه حتا یه کلمه بگویند یا نگاهی به من بکنند، راهشونو کشیدند و رفتند که رفتند. من موندم، گیج و ویج، با صدای شترق پشتدستی جانانهای که نوش جان کرده بودم و توو گوشم سوت میکشید، و گزگز سوختن صورتم. هاجوواج رفتنشونو تماشا میکردم و چشامو میمالیدم. فکر میکردم دارم کابوس میبینم...
- بعدش چی شد؟ استاد!
استاد نفس عمیقی کشید و چند لحظه ساکت و بیحرکت ماند. بعد گفت: بعدش بمونه برای بعد...
باز هم لحظههای ممتد سکوت، و بعد یک بار دیگر استاد رز سرخش را برداشت و برد مقابل دماغش و با چشمهای بسته چند نفس عمیق کشید. بعدش رز سرخ را گذاشتش روی کتاب آپستل و گفت: خب دیگه... حرفهای حاشیهای کافیه، بریم سر اصل مطلب و ادامهی بحثمون راجع به همسایگی در فضای باناخ. با طرح یک مسئله شروع میکنم...
یک ساعت و ربعی استاد درس داد و روی تختهی کلاس هی فرمول نوشت و مسئله حل کرد و تخته را پاک کرد تا اینکه وقت کلاس تمام شد. بعد استاد، مثل همیشه، دستمال سفیدش را از جیب کتش درآورد و عرق پیشانیاش را با آن خشک کرد. بعدش داشت ورقههایش را جمع میکرد که یکی از بچهها گفت: استاد! میشه یه دفه دیگه اون شعرو بخونین؟
استاد بدون اینکه سرش را از روی ورقههایش بلند کند، در حال ادامه دادن کارش، گفت: نخیر.
از ردیفهای عقب کلاس یکی پرسید: استاد! جسارتن میشه فضولی کنم، ببرسم، تقدیمکنندهی گل از دانشجوهای مذکرتون بودن یا از دانشجوهای مؤنثتون؟
استاد همانطور که داشت راه میافتاد که برود به سمت درب کلاس، گفت: شما مذکرا که از این معرفتا و از این بو و خاصیتا ندارین.
و بعد درحالیکه رز سرخش را بو میکرد، از کلاس رفت بیرون...
|