نان در سفره‌ی شعر نیما
1400/8/1


آی آدمها که بر ساحل بساط دل‌گشا دارید
نان به سفره، جامه‌تان بر تن
یک نفر در آب می‌خواند شما را.

برای نیما نان نماد خوردنی بود. برای همین ، وقتی می‌خواست از خوراکی و خوردنی- یا به زبان خودش از رزق و روزی و قوت- سخن بگوید، از واژه‌ی نان استفاده می‌کرد. خودش هم چون انسانی ساده‌زیست بود، خیلی وقتها خوراکش نان و پنیر بود. در یادداشت روز اول سال ١٣٣٥ نوشت:
"به منزل برادر عالیه رفتم فقط، بعدن به منزل مادرم. نهار نان پنیر صرف شد و تنها بودم."
(یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص ٢٦٧)

با این وجود، خوردن خوراکی‌های خوش‌مزه، به‌ویژه تنقلات، را دوست داشت، و اگر قسمتش می‌شد دولپی می‌خورد. در نامه‌ای، در تاریخ ٣٠ اردیبهشت١٣١٠، از آستارا به برادرش نوشت:
"سوهان و چیزهای التفاتی خانم را به سرعتی خوردم که اگر بودی و می‌دیدی، تصدیق می‌کردی که دهاتی بالاخره دهاتی است" (منظور نیما از "خانم"، مادرش بوده است.)
(دنیا خانه‌ی من است- ص ١٢٩)

در نامه‌ی دیگری، از یوش، به مادرش نوشت:
"کاغذ شما را از سلطان‌علی قاصد دریافت داشتم. از چه گردنه‌های پر از برف و یخ سوغاتیهای شما را عبور داده بود. خوراکیها را با کمال لذت در جیب ریختم، چون مدتها بود که از این قبیل تنقلات بی‌بهره بودم و در ضمن شکار خوردم."
(ستاره‌ای در زمین- ص ٥١)
در بهار سال ١٣٠٣، در نامه‌ای به رفیقش، میرزاده عشقی، درباره‌ی کبابهای مرغوبی که بعضی شبها در مهمان‌خانه‌ی "یالتا" می‌خورد، نوشت:
"من هیچ متألم نمی‌شوم. به جای فکر طولانی در ایرادات آنها، با کمال اطمینان به عقیده‌ی خود، شعر می‌گویم یا همین که هوا تاریک شد، به مهمان‌خانه‌ی "یالتا" می‌روم، غذا می‌خورم- به سلامتی تو و هشترودی.
این مهمان‌خانه و یک جای دیگر- مهمان‌خانه‌ی "جمشید"- توقفگاه و پناهگاه دائمی من است. من مصائب خود را به دوش کشیده و به آن‌جا می‌برم. وضعیت آن قدری در نظر من مطبوع است. کبابهای مرغوب دارند. ارزانتر از سایر جاها هم می‌فروشند."
(نامه‌های نیما یوشیج- ص ٢٧ و ص ٢٨)

برای نیما "نان خشک" نماد فقر و نداری بود. در شعر "بیست و نهم اردیبهشت" نیما از این نماد استفاده کرده است. بیست و نهم اردیبهشت سال‌روز درگذشت پدرش بود (او در بیست و نهم اردیبهشت سال ١٣٠٥ درگذشت.) بیست سال پس از درگذشت پدر، در بیست و نهم اردیبهشت سال ١٣٢٥، نیما هم‌چنان چشم به راه آمدن پدرش بود که هم‌چون نسیمی نرم و سبک و لطیف از راه برسد و به میهمانی پسرش بیاید، و در لحظات چشم‌به‌راهی و انتظار کشیدن، از همسرش می‌خواست که سفره‌ی فقیرانه‌شان را جمع و خانه را مرتب و پیراسته کند و "شری" (شراگیم) کوچولو را که کودکی سه ساله بوده، به او بدهد تا در بر بگیرد و نگذارد سر و صدا کند و نظم خانه را به هم بریزد، تا خانه شایسته‌ی پذیرایی از مهمان گرامی و گرانقدری چون پدرش شود:
برگ سبزی و کف نانی خشک
زود بردار به سفره‌ست اگر
ژنده‌ای ریخته گر در کنجی
سوی آن پستوی ویرانه ببر.

من نمی‌خواهم مهمان داند
که ندار است ورا مهمان‌دار
"شری" کوچک را با من ده
هرچه را یک‌دم خاموش گذار
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥١٧ و ص ٥١٨)

نخستین شعر نیما که در آن او از نان سخن گفته، حکایت تمثیلی "پسر"- سروده‌ی ٢٢ آذر ١٣٠٦ است. پسری به مادرش نان (منظور از "نان" در این سروده، پول برای گذران زندگی و سیر کردن شکم است) نمی‌داد. از او به حاکم شکایت کردند. حاکم او را محکوم به این مجازات کرد که ٩ ماه تمام سنگ گرانی به شکمش ببندند و به زندانش بیندازند تا بفهمد که مادرش در دورانی که او را باردار بوده، چه رنجی از تحمل وزن او کشیده، و به این خاطر قدردان و ممنون مادر باشد:
نان نمی‌داد به مادر، فرزند
شکوه از وی بر حکام بردند
گفت حاکم به پسر: "واقعه چیست؟"
"برهان" گفت "مرا واقعه نیست"
گفت او را : "برهی یا نرهی
نان به مادر به چه عنوان ندهی؟
داری از خرج زیاده؟" – "دارم."
" از چه رو می‌ندهی؟" – "مختارم"

این سخن حکمروان چون بشنفت
به غضب آمد و در هم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان
به شکم بندندش سنگ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهندش که بر آید نه ماه
نگذارند فرو کرد این سنگ
تا مگر آید از این سنگ به تنگ.

بانگ برداشت به تشویش پسر
که "از این‌گونه سیاست بگذر
تا به نه ماه بن سنگ گران
به خدا نیست مرا طاقت آن"
گفت: "چونی که تأمل نکنی؟
خرج مادر تو تحمل نکنی؟
پس چه سان کرد تحمل زن زار
تا به نه ماه تو را بی‌گفتار؟"
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ١٣٧ و ص ١٣٨)

بر سر سفره‌ی شعر نیما، گرسنگان فقیر و بی‌نوا و خالی‌دست- به ویژه کودکان گرسنه- نشسته‌اند . از آنان، نخستین بار، نیما در شعر "محبس" یاد کرده است، از زبان "کرم"- مرد بینوای محبوس:
اندرین کار خلق می‌خندد
که خیالی دو دست می‌بندد
به خدایی که آسمان افراشت
خود او  نیز هیچ نپسندد
که من و بچه‌ام گرسنه به خم
خواجه را کیلها بود گندم.
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٨٤)

و در بند دیگری از همین سروده:
این هم از احتیاج انسانی‌ست
تا که انسان گرسنه‌ی نانی‌ست
همه‌اش عجز و سست‌بنیانی‌ست
همه‌اش ذلت و پریشانی‌ست
گر نبود احتیاج، غم به کجا؟
سجده کردن کجا؟ "کرم" به کجا؟
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٨٢)

سپس در منظومه‌ی "خانواده‌ی سرباز"، تصویر کاملتری از گرسنگان بی‌نوا را می‌بینیم.  در زمان امپراتوری نیکلای- تزار روسیه- سرباز گرسنه‌ی قفقازی (داغستانی) به جبهه‌ی جنگ فرستاده شده تا برای تزار بجنگد، و زن بی‌نوا و دو فرزند خردسالش گرسنه و بی‌چاره مانده‌اند، بدون لقمه‌ای نان برای خوردن و نمردن:
یک دو روز است او، قوت نادیده
با دو فرزندش، خوش نخوابیده
یک تن از آنها خواب و ده ساله‌ست
دیگری بیدار، کار او ناله ست
شیر خواهد لیک، شیر مادر کم
این هم یک ماتم.

تا به کی این زن جوشد و کوشد؟
طفل بدخواب او چه می‌نوشد؟
این گرسنه هیچ چیز نشناسد
خوب بنگر زن، هیچ نهراسد
این دهان باز، آن دو چشم تر
بی‌نوا مادر.
...
من گنهکارم؟ می‌کنم باور
بدتر از هر بد، خاک من بر سر
لیک این بچه که گناهش نیست
پاک پاک است او، تاب آهش نیست
پس چرا افتاده در چنین اکبیر؟
آسمان! تقدیر!

طفل هم‌سایه خوب می‌پوشد
خوب می‌گردد، خوب می‌نوشد
فرق در بین این دو بچه چیست؟
هرچه آن را هست، این یکی را نیست
بچه‌ی سرباز کاین چنین ژنده‌ست
پس چرا زنده‌ست؟

شد از این فکرت، فکر او مسدود
هر مفری شد تنگ و غم افزود
او به خود پیچید، تنگنا شد باز
کرد فکری نو زان میان پرواز
نان طلب دارد از زنی مادر
چه از این بهتر؟

دست اگر بدهد قرصه‌ی نانی
اندر این فاقه می‌رهد جانی
زود شد مأیوس لیک بی‌چاره
شد امید از دل، زود آواره
جای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروض.

فرض هرچیزی بی‌شک آسان است
فرض بس دشوار، فرض یک نان است
اشتها زین فرض هر دم افزاید
نیست نان، با چه چاره بنماید
آن دهان باز؟ تا که بدبختی‌ست
فرض هم سختی‌ست.

دور کرد از ذهن فرض نان را هم
روی گهواره سر نهاد آن دم
گشت این حالت هم بر او دشوار
راه کی می‌یافت غفلت اندر کار؟
تا دهان باز است، تا شکم خالی‌ست
وقت بدحالی‌ست.
...
فکر آن کاین طفل کی کمک گردد؟
قرضهای او کمترک گردد؟
کی کمی نان خشک خواهد دید؟
با دو طفلش کی خواهد آرامید؟
هیچ. فکر این حالت حاضر
سخت بود آخر.
...
خلق می‌گویند: "می‌رسد اردو
می‌نهد این مرد سوی خانه رو
زن! امیدت کو؟" این امید من
کو طلوع صبح بس سفید من؟
این همه حرف است، حرف کی شد نان؟
تا رهاند جان.

حرف آن رندی ست که دلش گرم است
که بساطش خوب، بسترش نرم است
من برای چه گرسنه مانم؟
تا زمان مرگ هی به خود خوانم؟
می‌کند تغییر گردش عالم
می‌گریزد غم.
...
در همه قریه می‌شناسندش
بس فقیر است او، فقر نامندش
با وجود این کس نمی‌خواهد
ذره‌ای از فقر وز غمش کاهد
این چنین زنده‌ست یک زن سرباز
نیست بی‌شک ناز.

هرچه می‌بیند، مایه‌ی سختی‌ست
هرچه می‌خواند، لحن بدبختی‌ست
برده از بس بار، پشت او خم هست
نور چشمانش، حالیا کم هست
می‌کند این‌سان کار مردان او
می‌کند جان او.

پشم می‌ریسد، رخت می‌شوید
یک زن این گونه رزق می‌جوید
شرمتان ناید که شما بی‌کار
شاد و خندانید، یک زن غم‌خوار
با همه این رنج، گرسنه ماند
دربه‌در خواند؟
...
ای خدا! یک زن، یک زن تنها
این فقارتها، این حکایتها
مرد! مثل تو، نان ندارم من
بس که بی‌تابم، جان ندارم من
از توام من هم، طفل کوهستان
اهل "داغستان".

ظاهرم فقر است، باطنم درد است
"گوش کن، ای زن! موسمی سرد است
باد، بیرونها، تند و سوزان است"
"بچه‌ی من هم اشکریزان است
گرسنه مانده‌ست، گرسنه هستم
من تهیدستم."
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- از ص ١٠٠ تا ص ١١٠)

نیما، در "خانه‌ی سریویلی" هم، از زبان سریویلی شاعر، هنگام بازخواست و محاکمه‌ی شیطان مزور، از کودک گرسنه‌ای سخن گفته که زیر سنگی خفته:
تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال)
که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته‌ست طفلی؟
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٣٥٣)

و در ادامه‌ی مجادله‌ی کلامی سریویلی با شیطان و در دفاع از خودش:
در نهاد من جنونی هست
که اگر مردم نیاساید
من ندانم راه آسودن.
من اگر روزی بنالیدم ز بی‌نانی
بوده است از بهر یک دم زندگانی
گر تغار من شکسته‌ست
سفره‌ام خالی‌ست از نان یا نمانده از عسل در کاسه‌ام چوبین
از پی جاهی نمی‌خواهم که پر دارم تغارم، سفره‌ام یا کاسه‌ام را
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٣٥٨ و ص ٣٥٩)

فقر، گرسنگی و کودکان گرسنه، در شعر "کار شب‌پا" هم حضور دارند. در دل شب، شب‌پای زحمت‌کش، در حال دمیدن در شاخ و کوبیدن با چوب در طبل، برای فراری دادن گرازها و خوکهای وحشی از شالیزارها و آیشها، به فکر دو بچه‌ی بی‌مادر، ناخوش و گرسنه مانده‌اش است که در تب می‌سوزند و از شدت گرسنگی و بیماری، بیقرارند:
چه شب موذی و گرمی و دراز!
تازه مرده‌ست زنم
گرسنه مانده دوتایی بچه‌هام
نیست در کپه‌ی ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟
...
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
می‌دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین
هرچه در دیده‌ی او ناهنجار
هرچه‌اش در بر سخت و سنگین.

لیک فکریش به سر می‌گذرد
هم‌چو مرغی که بگیرد پرواز
هوس دانه‌اش از جا برده
می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز
مثل این است به او می‌گویند:
"بچه‌های تو دوتایی ناخوش
دست در دست تب و گرسنگی داده، به جا می‌سوزند"
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥٢١ و ص ٥٢٢)
 
و این فکروخیال‌های تشویش‌زاست که در نهایت، شب‌پا را به عصیان وامی‌دارد و او را برمی‌انگیزد که کارش را ول کند و برود سراغ بچه‌هایش تا دمی روی آن دو طفل گرسنه را ببیند، فارغ از این تشویش که ممکن است خوکها بیایند و  آیش را بچرند و ویران کنند:
باز می‌گوید: "مرده زن من
بچه‌ها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی
خوکها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا."
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥٢٤)

بچه‌های گرسنه در شعر "ناروایی به راه" هم حضور دارند، بچه‌هایی به خواب رفته با شکم خالی و تن لخت
بچه‌های گرسنه با تن لخت
زیر طاق شکسته، مانده‌ی خواب
باد، لنگ ایستاده است به پا
ناله سر کرده است گردش آب.
...
سرد استاده است باز امرود
بچه‌های گرسنه‌اند به خواب
بید لرزان و هرچه مانده غمین
با دل جوی رفته ناله‌ی آب.
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٣٠ و ص ٤٣٢)

کاملترین تصویر از فقر و گرسنگی و بی‌نانی را نیما در شعر "مادری و پسری" ترسیم کرده و تابلویی رقت‌انگیز و اندوه‌زا با رنگی تیره آفریده است. پدر خانواده‌ای فقیر، همسر و پسر خردسالش را که هنوز سه سالش تمام نشده، ترک کرده و دنبال کار و کسب روزی و درآمد رفته است. مادر و پسر بی‌کس و گرسنه مانده‌اند. پسرک از گرسنگی بیتابی می‌کند. مادر با امیدهای واهی می‌کوشد تا دل او را خوش کند و با فریب دادنش، امیدوارش کند که پدرش دارد برمی‌گردد و برایشان نان می‌آورد:
فقر از هرچه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، اما کو نان؟
...
می‌زند دور نگاه پسرک
می‌کند حرفش از حرف دگر
نگذرانیده سه پاییز هنوز
خواهش لقمه‌ی نانی کرده
دلک‌اش خون و همه خون به جگر.
تا بیارامد طفک، معصوم
می‌فریبد پسرش را مادر
می‌نماید پدرش را در راه:
"آی، آمد پدرش
نان او زیر بغل
از برای پسرش"
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٣ و ص ٤٢٥)

با شنیدن واژه‌ی "نان" از دهان مادر، پسرک سراپا چشم می‌شود و خیره به راه تا بلکه نشانی از پدر و نان در دستش ببیند، افسوس که حرف مادر دروغ است و دروغ برای پسرک نان نمی‌شود:
همه سر چشم شده‌ست و همه تن
ز اسم نان بر لب مادر، پسرک
پای تا سر شده مادر افسون
به پسر تا بنماید پدرک
زین سبب آن‌چه که می‌گوید و داده‌ست به او...
همه حرفی‌ست دروغ
لیک در زندگی تیره شده
درنمی‌گیرد از این حرف فروغ.
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٥)

پسرک با سیمایی معصوم و حالتی غمناک به حرفهای مادرش گوش می‌کند. او نمی‌داند که بچه‌های دیگر غم بی‌نانی نمی‌خورند و در تمنای لقمه‌ای نان چشمهایشان پراشک و گریان نیست:
با چه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز بر او دارد گوش
او نمی‌داند مادر به نهان
می‌زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش.
او نمی‌داند از خواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه‌های دگران.
او نمی‌داند از این خانه به در خندانند
پسران با پدران.

پیش چشم تر او نقشه‌ی نانی که از او می‌طلبند
نقشه‌ی زندگی این دنیاست
چو به لب می‌مکد او آب دهان
نان دل‌افسرده‌کنانش معناست.

می‌کشد آه چو تیر از ره زخم
می‌رود با نگه خود سوی نان
آن‌چه می‌ییند گر هست، ار نیست
روی نان می‌باشد، روی نان.

هرچه شکلی شده تا بنمایدپدری نان در دست
به خیالش به ره پله خراب
پدرش آمده است، استاده‌ست.
(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٦ و ص ٤٢٧)

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا