[به یاد استاد ارجمند درس استاتیکمان در دانشکده فنی- دکتر نصرالله تابنده- که نوزدهم مهرماه امسال، در سن هشتاد و هفت سالگی، درگذشت و به کاروان رفتگان دانشکده فنی پیوست]
- راستی، مهندس! دکتر تابنده رو میشناسین؟
- کدوم دکتر تابنده؟ نصراللای خودمون؟
- آره.
- چطور میشه نشناسمش؟ ما از دارالفنون با هم دوست جون جونی بودیم. نون و نمک همو خوردیم. با هم پشت یه نیمکت مینشستیم. از سال ... بذار ببینم... بعله... هزار و سیصد و ... بیست و ... پنج. بعد هم توو دانشکده فنی همکلاسی بودیم، به علاوه صمیمیترین دوستای هم بودیم. هنوزم هستیم. کلی ماجرا با هم داشتیم... با هم اینجوری هستیم...
و بعد انگشتهای اشارهی دو دستش را به شکل بهعلاوه روی هم گذاشت و به هم قلابشان کرد که شدت صمیمیتشان را نشان دهد.
- شما از کجا میشناسیش؟
- توو دانشکده فنی استادم بودند. درس استاتیکو با ایشون گذروندم. سال پنجاه و چهار.
- یادش به خیر. بعد از فارغالتحصیلی از دانشکده فنی حدود پونزده سالی از هم دور افتادیم. نصراللا رفت آمریکا، دانشگاه لوئیزیانا. اونجا فوق لیسانسشو توو ریاضیات گرفت، دکتراشم توو مهندسی مکانیک. منم رفتم فرانسه، پلیتکنیک پاریس. سال پنجاه با همدیگه اومدیم ایران. اون دانشکده فنی استخدام شد، من رفتم ماشینسازی اراک که تازه راه افتاده بود. البته مرتب همدیگه رو میدیدیم و میبینیم... توو دورههای ماهانه که با همکلاسیهای دارالفنون داریم، همینطور دورههای فصلی با همدورهایهای فنی...
- از دوران نوجوونی دکتر چی میدونین؟
- خیلی چیزا... آخه ما از همون دورهها خیلی با هم انتیم بودیم. نصراللا سال هزار و سیصد و سیزده، درست همان روزی که در تهران رضاشاه کلنگ تأسیس دانشگاه تهران را به زمین زد، توو بیدخت گناباد به دنیا آمد. واسه همین ما همیشه باهاش شوخی میکردیم، میگفتیم: نصراللا! تو نافت به ناف دانشگاه تهران بسته شده. بعدن هم همینطور نافش به ناف دانشگاه تهران بسته موند تا همین امروز که بازنشستهی دانشگاه تهرانه...
آره، داشتم میگفتم. نصراللا فرزند هفتم حاج شیخ محمدحسن صالحعلیشاه، قطب وقت سلسلهی درویشان نعمتاللهی گنابادی بود. برادر اولش، سلطانحسین، توو کودکی نصراللا و بعد از فوت باباش، قطب سلسلهی درویشای گنابادی شده بود. برادر دومش، نورعلی، بعدها و پس از فوت برادر ارشد، قطب سلسله شد و ملقب شد به لقب مجذوبعلیشاه. برادر سوم، نعمتاللا که پنج سال از او بزرگتر بود، در تهران پزشکی خوند و طبیب شد. بعدش در سوئیس، تخصصشو توو طب اطفال گرفت. بعد از بازگشت به ایران توو مشهد، توو وزارت بهداری، استخدام شد. مطب خصوصی هم داشت. تا اینکه چند سال پیش توو یه تصادف رانندگی به شدت مصدوم شد، چند ساعت بعد هم توو بیمارستان عمرشو داد به نصراللا...
برادر کوچیکه نصرالله بود. نصرالله رو بعد از پایان دورهی دبستان در بیدخت، به تهران فرستادند. سال ١٣٢٥. توو تهران تحت سرپرستی داداشش، نعمتالله، قرار گرفت و به دارالفنون رفت. از همون سال من و نصرالله همکلاسی شدیم، تا سال آخر دبیرستان. دیپلم ریاضی رو هم با هم گرفتیم، سال ١٣٣١. بعدش با هم رشتهی الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شدیم، شدیم همدانشکدهای.
- از دوران دبیرستانشون خاطرهای دارین؟
- معلومه که دارم. کلی خاطره دارم که هیچوقت فراموششون نمیکنم. یکیش اینکه سال آخر دبیرستان بودیم، یه روز سر کلاس رضاقلیزاده نشسته بودیم- یکی از سه استادی که کتابهای فیزیک رنر را نوشته بودند (با غلامحسین رهنما و نوریان) و یکی از بهترین دبیرهای فیزیک اون زمان ایران. رضاقلیزاده یه مسئلهی مکانیک داد تا سر کلاس حل کنیم. به محض اینکه صورت مسئله تموم شد نصرالله دست بلند کرد و جواب مسئله رو گفت. رضاقلیزاده ماتش برده بود که این چه جوری به این سرعت مسئله رو حل کرده. یه لحظه مات و مبهوت نصرالله رو نیگا کرد. بعدش گت: پاشو بیا پای تخته، پسرجون! نصرالله پا شد رفت پا تخته. رضاقلیزاده گفت: حالا حل کن، ببینم، پسرجون! نصرالله هم گچو برداشت و شروع کرد به نوشتن راه حل مسئله. چند دقیقه وقت گرفت تا حل مسئله رو روو تخته بنویسه. وقتی به جواب رسید، جواب همونی دراومد که گفته بود. رضاقلیزاده با تعجب و تحسین نگاهش کرد. بعد گفت: آفرین، پسرجون! تو ترشی لیته نخوری توو فیزیک به جاهای خوبی میرسی. خدا رحمتش کنه. آدم شوخطبعی بود. از همون روز بچهها اسم نصرالله رو گذاشتند "ترشی لیته خور". هر روز صبح هم هر کی که نصرالله رو میدید، ازش میپرسید: "ترشی لیته خور"! دیشب چقدر ترشی لیته خوردی؟ نصرالله هم با خوشرویی شوخی بچهها رو میشنید... اون سال، امتحان نهایی، نصرالله شاگرد اول دارالفنون شد. توو فیزیک هم تنها کسی بود که نمرهی بیست گرفت…
چند وقت بعد این اسم "ترشی لیته خور" بدجوری باعث آزردگی نصرالله شد. بعد از اونم دیگه کسی بهش نگفت "نرشی لیته خور". ماجرا اینجوری بود که یکی از پسرای همکلاسی این موضوع ترشی لیته و اسم "ترشی لیته خور" نصرالله رو واسه خواهرش تعریف کرده بود. خواهرش هم که دبیرستانی بود، جریانو واسه دوستاش گفته بود. مدرسه خواهرشاینا هم توو خیابون خیام بود، نزدیک دارالفنون، و ما بعد از تعطیلی دارالفنون از جلوش رد میشدیم. یه روز که من و نصرالله و برادر اون دختره داشتیم از جلوی مدرسهشون رد می شدیم، دختره که با دوستاش از مدرسه اومده بودند بیرون، با دیدن برادرش، بلند گفت: “حسنعلی! حسنعلی! "ترشی لیته خور" کدومشونه؟ اون لاغرمردنیه؟ یا اون نوردبون دزدا؟" دخترای دیگه هم شروع کردند به هرهر خندیدن. "نوردبون دزدا" به من میگفت که قددراز بودم. "لاغرمردنی" به نصرالله میگفت که ریزه میزه و نحیفاندام بود. از این حرف اون دختره و هرهر خندیدن دوستاش نصرالله خیلی خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، تندتند از جلو مدرسه دور شد. از خجالت مث لبو قرمز شده بود. من هم باعجله رفتم دنبالش. حسنعلی هم چپ چپ خواهرشو نگاه کرد ولی چیزی بهش نگفت، اومد دنبالمون. خلاصه اون روز خیلی نصرالله ناراحت شد. آخه مدتی بود که بدجوری گلوش پیش این زری خانوم تودلبرو گیر کرده بود- البته اسم دختره زهرا بود ولی صداش میکردن زری. این جریان باعث شد که نصرالله ازش دل برید و سرد شد... همینم شد که از فرداش من و حسنعلی قدغن کردیم که دیگه کسی حق نداره به نصرالله بگه "ترشی لیته خور". بعد هم دیگه این اسم از رو نصرالله برداشته شد و گذشت و گذشت تا توو دوران دانشجویی همکلاسیا اسم جدیدی رو نصرالله گذاشتند... راستی، صحبت خجالت کشیدن نصرالله پیش اومد یاد یه خاطرهی دیگه از دورهی دانشجوییمون افتادم... بین همکلاسیهای ما توو دانشکده فنی دو تا دخترخانوم هم بودند. اسماشون هم شیرین و هما بود. نصرالله هم که شاگرد اول کلاسمون بود، واسه همین اغلب همکلاسیها اشکالات درسیشونو از اون میپرسیدند. یه روز صبح که عصرش امتحان هندسه تحلیلی داشتیم، با نصرالله توو کتابخونه نشسته بودیم، مسائل کتاب دکتر عقیلی رو حل میکردیم. این دو دختر خانوم اومدند سراغمون تا از نصرالله اشکال بپرسند. نصرالله وقتی اونا رو بالای سرش دید چنان خجالت کشید که از خجالت مث لبو قرمز شد. طفلک بدجوری دست و پاشو گم کرده بود. جواب اشکال دختر خانوما رو هم چنان با تته پته داد که هردو متوجه شدند که خودشو باخته. بالاخره طفلکی به هر فلاکتی بود راه حل مسئلهای رو که پرسیده بودند واسشون توضیح داد. وقتی دخترها داشتند میرفتند، شنیدم که یکیشون به اون یکی گفت: عجبا! انگار دختر عزبه، اومدند خواستگاریش که اینطور دست و پاشو گم کرده. اون یکی هم خندید و گفت: دیدی چطوری رنگ میداد رنگ میگرفت؟ نمیدونم نصرالله این صحبتا رو شنید یا نه. من که چیزی به روی خودم نیاوردم. نصرالله هم چیزی نگفت و ده دقیقه یه ربعی گذشت تا حالش یواش یواش اومد سر جاش...
- راستی... گفتین رو دکتر تابنده یه اسمی هم توو دانشکده فنی گذاشته بودید.
- آره، اسمشو گذاشته بودند "مهندس قلندر".
- واسه چی؟
- بس که درویش مسلک و خاکی بود.
- شاید به خاطر پدرشون و برادراشون...
- شاید... ولی بیشتر به خاطر خودش. خیلی وارسته بود. اصلن ظواهر دنیا واسش مهم نبودند. واسه همین بهش میگفتند: "مهندس قلندر".
- عکسالعملشون چی بود؟
- پذیرفته بود. با خوشرویی لبخند میزد و اعتراضی نمیکرد. انگار خودش هم قبول داشت که قلندر مسلک است.
- خاطرهی دیگری از دورهی دارالفنونشون یادتون نیست؟
- چرا... فراوون... نصرالله خدای معرفت بوده و هست، چه زمانی که محصل بود، چه بعدها، چه همین حالا. کارهایی در حق دوستاش میکرد که برادر در حق برادر نمیکنه. پاش که میافتاد حاضر بود جونشو هم در راه دوستاش بده. در حق خود من چند بار چنون معرفتی نشون داد که تا آخر عمر منو مدیون خودش کرد. یه نمونهش... سال آخر دبیرستان بود. وسطهای امتحان نهایی بودیم. دو روز قبل از امتحان شیمی آلی بابام رحمت خدا رفت...
- خدا رحمتشون کنه.
- خدا اموات شما رو هم رحمت کنه... مراسم کفن و دفنش باعث شد که نتونستم واسه امتحان شیمی آلی لای کتابو هم وا کنم. صبح روز امتحان وقتی نصرالله حال خرابمو دید و فهمید هیچی نخوندهام دلداریم داد که نگران نباشم، او کمکم میکنه. صندلیهامون توو سالن امتحان پشت سر هم بود. من ردیف جلوتر بودم. نصرالله درست پشت سرم مینشست. خلاصه ورقهها رو که دادند، نصرالله ظرف سه ربع تموم سؤالای خودشو جواب داد. بعد توو یه فرصت مناسب، ورقهاش را یواشکی داد به من، جاش ورقهی منو گرفت و سؤالارو واسم جواب داد. وقتی جواب امتحانا رو دادن، باورم نمیشد. من شده بودم بیست، نصرالله شده بود نوزده. عمدن توو ورقهی خودش قسمت آخر یه مسئله رو غلط حل کرده بود که مصحح ورقهها شک نکنه.... ببین. خوب برو توو بحر کارش. برادر واسه برادرش این کارو میکنه؟
- از دورهی دانشجوییشون چه خاطرهای دارین؟
- به اندازه موهای سرم ازش خاطره دارم...
- ولی، مهندس! شما که سرتون مویی نداره.
- منظورم به اندازهی موهای سرم توو دورهی دانشجوییه. به الانم نیگا نکن. توو جوونی موهام خیلی پرپشت بود. روغن بریانتینم بهشون میزدم. مث جیمز دین میشدم... آره... داشتم از خاطرات دوران دانشجوییمون میگفتم... صبح روز شونزدهی آذر سال سی و دو با هم دانشکده بودیم. سر کلاس دکتر جمال افشار نشسته بودیم. دکتر داشت راجع به پرموتاسیون صحبت میکرد که یهو در کلاس وا شد، یکی داد زد: بچهها بیاین بیرون. سربازا حمله کردن... بعدشم زنگ دانشکده خورد. بچهها باعجله از کلاس ریختند بیرون. من و نصراللهم دویدیم بیرون که چشمت روز بد نبینه، دیدیم توو سرسرا قیامته. سربازا اومده بودند توو، بچهها هم جمع شده بودند شعار مرگ بر شاه میدادند. بعدش یهو اونا شروع کردند به تیراندازی. کسی که اول از همه تیر خورد مصطفا بود که جلوی همه، رودرروی سربازا سینه سپر کرده بود.... مصطفا غرق خون افتاد رو زمین. خدا رحمتش کنه. دوست صمیمی جفتمون بود. بعدش تیر خورد به سینهی آذر. اونم دوست هردومون بود. بعدشم تیر خورد به شیکم احمد قندچی. با شروع تیراندازی عدهای پا گذاشتند به فرار. بعضیها هم دویدند طرف کتابخونه، اونجا پناه گرفتند. یهو یه گلوله خورد به رادیاتور آب گرم دانشکده، نزدیک در کتابخونه. رادیاتور سوراخ شد. آب داغ فوراه زد بیرون. بعدشم با خونهایی که روی زمین ریخته بود مخلوط شد، خونابه کف سرسرا رو پر کرد. نصرالله با دیدن این صحنه چنان منقلب شد که دیوونهوار بارونیشو درآورد بعدم کتشو کند، پیرهنشو زد بالا، داد کشید: منم بزنین، منم بکشین، بزنین اینجا، توو قلبم. بزنین، بیشرفا، جانیا...
اون که همیشه مظهر آرومی و سربهزیری بود چنان عاصی شده بود که اصلن نمیشد شناختش. چیزی هم نمونده بود که خودشو به کشتن بده. من هولکی دستشو گرفتم، کشیدمش عقب. خلاصه به فلاکت از اون معرکه جون سالم در بردیم... عجب روزی بود! انگار همین دیروز بود... صحنهش الان حی و حاضر جلو چشامه... هی هی هی... بگذریم...
... اون سالها مهندس ریاضی رئیس دانشکده بود. درسم میداد. هم محاسبات عددی به ما درس میداد، هم مکانیک تأسیسات آلی و هیدرولیک. خیلی هم شوخطبع بود و مدام سر به سر بچهها میگذاشت. از جمله سر به سر نصرالله. روز اولی که اومد سر کلاس، اول شروع کرد به خوندن اسامی بچهها. اسم هر کیو میخوند طرف از جاش بلند میشد، میگفت منم، استاد! مهندسم متلکی بهش میگفت. همینجوری با یه بار خوندن اسم همه رو حفظ میشد. اسم تابنده رو که صدا کرد. نصرالله بلند شد و گفت: منم، استاد! مهندس ریاضی گفت: تابنده! تو لومینوسیتهت چقدره؟ نصرالله چند ثانیه هاج و واج مهندسو نیگا کرد، بعد گفت: ببخشید، استاد! متوجه سوالاتون نشدم. میشه یه بار دیگر بپرسین؟ مهندس گفت: پرسیدم لومینوسیتهت چقدره؟ باز نصرالله هاج و واج نگاهش کرد و جوابی نداد. مهندس لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت: پس چرا جواب نمیدی؟ زبونتو موش خورده؟ نصرالله با خجالت گفت: آخه، متوجه منظورتون نمیشم. مهندس گفت: مستالله! میپرسم لومینوسیتهت چقدره؟ لومینوسیته نمیدونی یعنی چی؟ نصرالله با ناراحتی گفت: نه، استاد. مهندس گفت: لومینوسیته همون لمعانه... لمعان که دیگه میدونی یعنی چی... لمعانت چقدره؟ چند واتی؟... یکی از بچهها یواشکی به نصرالله رسوند که منظور مهندس از لومینوسیته درجهی تابندگیه. نصرالله که تازه متوجه شوخی مهندس شده بود، گفت: تابندگیمونو میفرمایین؟ استاد! مهندس گفت: آره، خنگالله! لومینوسیتهت... نصرالله گفت: نمیدونم، استاد!... همه زدند زیر خنده...
بعد از این شوخی، مدتی هم اسم "مستالله" موند رو نصرالله. مهندس ریاضی هم وقت و بیوقت به نصرالله متلک میگفت و دستش میانداخت تا اینکه اولین امتحان درس محاسبات عددی را گرفت و نصرالله تنها کسی بود که نمرهی کامل گرفت. بعد از اون دیگه مهندس ریاضی دست از مسخره کردن نصرالله برداشت و رفتارش باهاش از این رو به اون رو شد، خیلی خیلی مؤدبانه و محترمانه...
برادر مهندس ریاضی، دکتر مجتبام به ما مکانیک عمومی و مکانیک استدلالی درس میداد. هر دو درسش هم خیلی سنگین بود. بابت هر ساعتی که درس میداد میبایست ده بیست ساعت درس بخونیم. خودش هم خیلی جدی و سختگیر بود. رابطهی دکتر مجتبا با نصرالله که دیگه خیلی خوب بود و یه جور محبت پدر و فرزندی بینشون بود. دکتر ریاضی کلاسای حل مسئلهی مکانیک عمومی و مکانیک استدلالی رو میسپرد به نصرالله، خودش میرفت ته کلاس، بین بچهها مینشست. به جاش نصرالله مسائلو حل میکرد و توضیحات لازمو میداد. توو هر دو درس هم نمرهی کامل گرفت...
یه روزم با نصرالله و دو تا دیگه از بچهها نشسته بودیم زیر سایهی درختای چنار جلو دانشکده، داشتیم ناهار میخوردیم. اونوقتا هنوز دانشکده ناهارخوری نداشت و بچهها یا واسه ناهار میرفتند بیرون، آبگوشتی، چلوخورشتی، چلوکبابی چیزی میخوردند یا توو دانشکده یه گوشه مینشستند، حاضری میخوردند. اون روزم ما نون سنگک و پنیر و انگور خریده بودیم، نشسته بودیم، داشتیم با کیف تموم نون و پنیر و انگورمونو میخوردیم که یهو دیدیم مهندس ریاضی مث اجل معلق بالا سرمونه. مهندس با دیدن ناهارمون گفت: میبینم که نشستین نون و انیر و پنگور میلمبونین. ما سر بلند کردیم و با دیدنش سلام کردیم. جواب سلاممونو داد. بعدش گفت: حکایت نون و انیر و پنگورو میدونین؟ نصرالله گفت: نه، استاد! مهندس گفت: پس گوش کنین تا واستون بگم. ما هم دست از خوردن کشیدیم. مهندس تعریف کرد که یه روز، یه طلبهی جوون ناشی میخواسته واسه اولین بار بره بالا منبر، وعظ بکنه. اما خیلی میترسیده که مبادا بالا منبر هول بشه، نتونه حرف بزنه، خلاصه خیلی اضطراب داشته. آخوند همحجرهایش وقتی اضطراب رفیقشو میبینه، بهش میگه نمیخواد نگران باشه. منبرشو با یه موضوع ساده شروع کنه. مثلن با این موضوع شروع کنه که امروز ناهار نون و پنیر و انگور خورده، بعدشم در باب ثوابهای متعدد خوردن نون و پنیر و انگور صحبت کنه. طلبه هم این نظر همحجرهایش را میپسنده و وقتی میره بالا منبر، میاد بگه من امروز ناهار نون و پنیر و انگور خوردم، ولی هول میشه، میگه: من امروز ناهار نون و انیر و پنگور خوردم... بعد مهندس ریاضی غشغش خندید. خندهاش چنان خندهدار بود که ما هم نه به خاطر حکایت لوسش بلکه به خاطر خندهی خندهدارش زدیم زیر خنده. بعد مهندس گفت: حالا کدوم یکیتون میتونه بییست بار پشت سر هم، سریع و بیمکث، بگه: "نون و پنیر و انگور- نون و انیر و پنگور؟" تابنده! تو میتونی؟ اگه بتونی دو نمره به نمرهی امتحان هیدرولیکت اضافه میکنم. نصرالله گفت: بله که میتونم، استاد! چرا نتونم؟ بعدش شروع کرد به گفتن "نون و پنیر و انگور- نون و انیر و پنگور... نون و پنیر و انگور- نون و انیر و پنگور..."، سریع و بیمکث. وقتی بیست بار را بی عیب و نقص گفت، مهندس باتعجب گفت: مرحبا، تو بالاخره یه پخی میشی، تابنده! حالا اگه تونستی سریع و بیمکث اینو بیست بار بگی: "شیش سیخ جیگر سیخی شیش زار"، دو نمرهی دیگه به نمرهی امتحانت اضافه میکنم. نصرالله گفت: ولی، استاد، جیگر که سیخی دوزاره نه شیش زار... مهندس ریاضی گفت: مته به خشخاش نذار، تابنده! نصراله گفت: چشم، استاد! بعدش شروع کرد به گفتن "شیش سیخ جیگر، سیخی شیش زار". وقتی بیست بارش بی عیب و نقص تموم شد، مهندس گفت: احسنت، تابنده الحق که قوهی تمرکزت خیلی بالاست. نصرالله گفت: ممنون، استاد! حالا، جسارتن عرض میکنم، شما میتونین بیست بار پشت سر هم بگین "روی رون لر مو داره"؟ مهندس ریاضی هاج و واج نصرالله رو نگاه کرد. بعد به خودش اومد و گفت: این که کاری نداره، پسرجون! نصرالله گفت: اگه گفتین اون دو تا دو نمرهای که میخواهین به نمرهی هیدرولیکم اضافه کنین، نکنین، دو تا دو نمره هم ازم کم کنین. مهندس برّ و برّ نصرالله را نیگا کرد، بعدش گفت: باشه. بعد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن. سه بار اول را درست گفت ولی از بار چهارم زبونش توو دهنش درست نچرخید، جملهاش شد: "روی لون لر مو داله"... بعدش شد: "لوی رون رل مو داره"... دو سه بار همینطور غلط غلوط جمله رو گفت. بعد که دید گند زده، دست از گفتن کشید. ما چهارتا از خنده رودهبر شده بودیم. مهندس که کارد میزدی خونش درنمیاومد، بدون اینکه چیزی بگه، دم راهشو گرفت و رفت. از اون روز به بعد، تا مدتها، این جملهی "روی رون لر مو داره" و طرز بیان مضحک مهندس ریاضی افتاده بود توو دهن ما، هی، وقت و بیوقت اونو تکرار میکردیم و میخندیدیم...
خاطرهی روز آخر دانشکدهم هیچ وقت از خاطرم نمیره. اواسط مرداد سال سی و شیش... بعد از این که کارهای فارغالتحصیلیمون تموم شد، من و نصرالله و چند تا دیگه از بچهها که با هم خیلی جور بودیم، تصمیم گرفتیم فارغالتحصیلیمونو توو دانشکده جشن بگیریم و به سلامتیش عرق مفصلی بخوریم. عرقشو دو تا از بچهها آوردند، نصرالله هم مزهشو آورد. با حسنآقا، سرایدار دانشکده، هم هماهنگ کردیم که کلاس ١٠٧ رو چند ساعتی در اختیارمون بذاره و هوامونو داشته باشه که کسی سرخرمون نشه. خلاصه تو اون چند ساعت کلی عرق با خیارشور و پسته خوردیم و کلی کیف کردیم. آخرشم نصرالله که حسابی سرش گرم شده بود، واسمون گنابادی رقصید. چقدم باحال میرقصید. ما هم دست میزدیم و دم گرفته بودیم: نصراللهمون اینه/ خدا حفظش کنه... نصراللهمون اینه/ خدا حفظش کنه.
|