کوچههای تنگ قلب من بدون رهگذر چه پرکسالتند!
کوچههای بستهای که ره به هیچ جا نمیبرند
و گشوده نیست هیچ
در تمامی مسیرشان دریچهای به سوی شور زندگی
یا دری به سوی روشنایی امید.
ذهن خستهی مرا در این سکوت سرد
سایههای ترسناک اضطراب احاطه کرده است
اضطراب زجرآوری که از درون مرا
مثل موریانه میخورد و پوک میکند
اضطراب مزمنی که ریشهاش در اتفاقهای شوم زادگاه زجردیدهام نهفته است
سرزمین بدترین دروغها و خشکسالهای هولناک
عرصهی همیشه تلخکام مفتضحترین شکستها و باختهای ننگبار
اضطراب کهنهای که عرصه را چنان
تنگ کرده بر دل گرفتهام که بارها و بارها
آرزوی مرگ کردهام
اضطراب پر عذاب و محنتی که کرده است خستهام چنان که بارها و بارها
مردهام.
ما گلیم بخت خویش را به دست خود سیاه بافتیم
با حماقتی عجیب
با بلاهتی که بهتآور است
در قمار زندگی چه ابلهانه باختیم!
آشیان ایدهآل خویش را چه ناشیانه سستپایه ساختیم!
آشیانهای که با تکانههای کوچکی
شد خراب
آن همه خیال خوش تباه شد
آنهمه امید و آرزو به باد رفت
و، دریغ! نقشههایمان
نقش شد بر آب.
کوچههای تنگ قلب من
بی صدای گامهای عابران زندهدل چقدر مردهاند!
و چه راکد است و سوت و کور!
شهر جان من که تا همین یکی دو سال پیش
غرق جنب و جوش بود و غرق اشتیاق زندگی
آه، آه، آه
تا همین یکی دو سال پیش
در میان کوچههای تنگ قلب من چه نغمههای دلکشی
شور و شوق زندگی میآفرید!
قلب من چه پر امید میتپید!
|