آه ممتدی کشید و سر بلند کرد
دید بادبادکی در اوج آسمان آرزو شناور است
بیخیال و خندهرو
بر لبان صورتی او نشسته خندهای سبکسرانه و پر از سرور
چشمهای روشن و درشت او پر از نشاط و نور
گوشوارههای قرمزش به رقص با نسیم
چشمهای او به بادبادک شناکنان در آبهای آسمان صاف خیره ماند
از وجود او غبار زرد حسرت و دریغ را زدود
بادبادکی که در بلندنای دوردست بیغمی نشسته بود.
گفت با خودش:
کاشکی که من هم از سکونت کسلکننده دور میشدم
بیخیال بودم و به دور از اضطرابهای دست و پای بند، مثل او
بادبادکی در اوج آسمان آرزو
بودم از تمام یأسها و رنجها رها، نخم به دست کودک امید
کاشکی که او مرا از این کسالت ثقیل میرهاند
و سبکسرانه با خودش در امتداد شوروشوقهای کودکانه میکشاند.
|