آسدممدلخان! ما که بعد از خوردن آن یک قابلمه قارچ کبابی سمی، فلنگ را بستیم، بی یاحق و یاهو، قال قضیه را کندیم، زدیم به چاک، د برو که رفتی.
میدانم که کار خوبی نکردم تو را میان خیل خلو چلها تنها گذاشتم. نمیخواهد به رخم بکشی و شرمندهام کنی که این رسم روزگار نبود و اله و بله .
خودم بهتر از تو میدانم. این را هم خوب میدانم که رفیق شفیقی مثل تو را بی خبر کاشتن و دیدار به قیامت نگفته جیم شدن، نهایت گوسالهمسلکی و گربهصفتی است، اما به جان عزیز خودت که خیلی برایم خواستنیست، چارهی دیگری نداشتم. از زندگی در دارالمجانین دنیا پاک خسته شده بودم. به قول شما امروزیها بریده بودم. بیشتر از این حوصلهی ماندن میان آن همه دیوانهی زنجیری و غیر زنجیری را نداشتم. سر و کله زدن با خلوچلهای زباننفهم کلافهام کرده بود. برای همین مراعات بیهمزبان شدن سرکار عالی را نکردم، یک جا قارچهای سمی را بلعیدم- جایت خالی عجب مزهی جانانهای داد!- خودم را برای ابد از شر جهنمدرهی دنیا و مافیها، با تمام خلادانیها و شکنجهگاهها و دیوانهخانههایش خلاص کردم.
راستی آن عریضهی دادخواهیات به کجا رسید؟ گوش شنوایی پیدا کردی؟ آه گرم مظلومیتت در یکی از آن دیوانههای عاقلنما و دمکلفت بیرون از دارالمجانین کارگر افتاد؟ یا هنوز ولمعطلی و دستت به هیچ جا بند نیست. توانستی به آن دیوانهها ثابت کنی عاقلتر از هر عاقلی هستی و خودت را مصلحتی به دیوانگی زده بودی؟ و بالاخره این که اسباب خلاصیات از دارالمجانین کوچک و برگشت به دارالمجانین بزرگ فراهم شد؟
راستی از رفقای دیوانهخانه چه خبر؟ حال و احوالشان خوب است؟ دماغشان چاق است؟ هنوز آقارحیم یکتاپرست و دوستیز غرق در همان بحر "یکودو"ی کذایی است؟ "دو"ی لعنتی دست از سر کچلش برداشته و راحتش گذاشته یا هنوز دارد عذابش میدهد؟ هنوز سایهی "یک" بر سر اوست و او را در حصن حصین خود در امان نگه داشته یا نه؟ هنوز به نیروی لایزال "یک" مالک کون و مکان است و جن و انس ازش حساب میبرند یا نه؟
آقای مدیر حالشان چطور است؟ هنوز هم سرگرم عشقبازی با "همدم"های از جان عزیزتر خیالی و "گوهر"ها و "ثریا"های نازنین نامرئیست؟ و رازونیازهای پرسوزوگداز شبانهاش با پریوشان دلبند ادامه دارد یا ترک شده است؟
حال و روز طبیب چلمان چطور است؟ هنوز هم روحن و قلبن متمایل به نشست و برخاست با دیوانههای دارالمجانین است؟ هنوز هم از مردم عاقل احساس بیزاری میکند؟
و اما خودت چی؟ توانستی خودت را از زندان دارالمجانین نجات بدهی و به داد بلقیس عزیزتر از جانت برسی؟ توانستی، بعد از فوت خانعموجانت- بلقیس دسته گلت را از شر آن پسرهی جعلق کوفتی نجات بدهی و به وصالش برسی؟ اگر بله- که امیدوارم همینطور باشد- حتمن تا حالا چندین و چند کرور توله خر و کره سگ پس انداختهاید و یک قطار زاد و ولد کردهاید. شاباجیخانم حالشان چطورمطور است؟ و میرزاعبدالحمید؟ از دکتر همایون خبری دارید یا نه؟ آیا هنوز همان امیر بر و بحر- سلطان محمود سبکتگین- هستی و خیال فتح سومنات داری، یا عقلت برگشته سر جای اولش؟ چه میکنی؟ کجایی؟ چه حال و روزی داری؟
نمیدانی چقدر مشتاقم از حال و روزت خبری داشته باشم و پاسخ تمام این پرسشها را بدانم، و چقدر آرزو دارم که بار دیگر به کام دل رسیده باشی، رنگ غلطانداز سراب آزادی را دیده، طعم گس زهرمارش را چشیده باشی، و از آن دیوانهخانهی کوچک نجات پیدا کرده، به دامان دارالمجانین بزرگ برگشته باشی. هر چند که اگر عقیدهی مرا جویا شوی، هیچ کجای خلادانی دنیا مناسبتر از همان کنج دنج دارالمجانین خودمان نبوده و نیست و نخواهد بود، و آن خلوتکده بهترین مکان برای تفکر و تأمل و تعمق در کار این دنیای دیوانهپرور است.
همینطور، امیدوارم پس از برخورداری از نعمت آزادی به داد دل بلقیس دلبندت رسیده و او را از حلقهی محاصرهی گرگها و شغالهای طمعکار و روباههای مکار نجات داده باشی، بعد هم به خیر و خوشی، به آرزوی چندین و چند سالهات رسیده و آن ضعیفهی لچکبهسر را حلال شرعی و عیال عرفی خود کرده باشی.
همچنین از ته دل برایت آرزوی عاقبت به خیری دارم و از حضرت حق برایت صد و بیست سال عمر با عزت، در گوشهای از آن خلادانی بزرگ تمنا میکنم.
آسدممدلخان! اگر من در کمال بینزاکتی، بی یا حق و یاهو قالت گذاشتم، زحمت را کم کردم، این را دانسته باش که عمرن آدم فراموشکار ناسپاس نمکنشناسی نیستم و وصلهی بیوفایی و امثال آن هیچ جور به دامن اخلاق من نمیچسبد. این را هم بدان و آگاه باش که، در این عالم برزخ، همیشه به فکر تو بوده و هستم و خواهم بود.
نمیدانی، آسدممدلخان! که چه شوقی دارم برای دیدارت و کسب فیض از محضر فیاضت، و نمیدانی چطور دلم لک زده برای دیدن گل رویت، و چه بیتابم برای نشستن در کنارت و دست انداختن دور گردنت یا سر گذاشتن بر زانویت و شنیدن حرفهای شیرینتر از مربا و عسلت.
واقعن که دلم بدجوری هوایت را کرده و بیصبرانه لحظه میشمارم که تو خشتک دنیا و مافیها را، بعد از صد و بیست سال دو دستی چسبیدن، ول کنی، ریق رحمت را سر بکشی و به دیدار رفقای قدیمی قدم رنجه فرمایی، تا بار دیگر دیدارها تازه بشود و دل بیقرار مهجوران در کنار یاران یکرنگ آرام و قرار گیرد.
راستش الان مدت مدیدیست که من اینجا از تنهایی دلم پوسیده و از بیهمزبانی عینهو مرغ کرچ، کز کردهام یک گوشهی برزخ، نه یک رفیق موافق دارم، نه یک آشنای همزبان، بدجوری احساس غریبی میکنم. پس تو کی میخواهی از آن خلادانی سفلهپرور دل بکنی؟ سیر نشدی از ورجلا زدن توی کثافت آن خلادانی فضلهپرور؟
فقط این را دانسته باش که بیصبرانه منتظرت هستم و کلی هم با تو حرف نزده دارم. خطابهای هم برای لحظه ورودت آماده کردهام تا با صدای رسا بخوانم و ورودت را به عالم برزخ خیر مقدم بگویم. خطابهام اینطوری شروع میشود:
آسدممدلخان گل بلبل! خوش آمدی. قدم رنجه فرمودی. صفا آوردی. بالاخره گذر پوست به دباغخانه افتاد و تو هم آمدی پیش رفیق جانجانی قدیمیات. راستی، تو که پنجاه سال بیشتر از من توی آن خلادانی ورجلا زدی، پنجاه سال بیشتر از من شلنگتخته انداختی و پشتک وارو زدی، پنجاه تا پیراهن بیشتر از من پاره کردی، بگو ببینم، چقدر از من جلوتری و چی بیشتر از من عایدت شده؟ خوب، گیرم چندصد تا قیمه قورمه بیشتر از من خوردی، چندصد تا آروغ بیشتر از من زدی، چندصد تا گربه بیشتر از من رقصاندی، چندصد تا خاک تو سری بیشتر از من کردی، چندصد جای آن خرابشده را بیشتر از من دیدی، چندصد بار هم بیشتر از من ریدی، چندین و چند گالن اکسیژن هم بیشتر از من حرام کردی، کلی هم خرغلت بیشتر از من زدی، کلی هم جفتک بیشتر از من پراندی، خوب؟ که چی؟ کجای دنیا را گرفتی؟ چه غلطی کردی؟ به کجا رسیدی؟ الان دستت به کجا بند است؟ چه گلی به سر خودت و دنیا زدی؟ چه مزیتی نسبت به من داری که پنجاه سال آزگار از تو عقبترم؟ هان؟ و بعد، مهمتر از همه، آسدممدلخان! تو که صد و بیست سال آزگار، با عزت و افتخار، در جهنمدرهی دنیا به عیاشی و کامرانی روزگار گذراندی و در خوشآبوهواترین چراگاهها و پرواربندیهای ولایات خاجپرستان، حسابی چریدی و نشخوار کردی و پروار شدی، دمی هم از عیش و عشرت فروگذار نکردی، هر بامبولی دلت خواست زدی، هر گربهای دلت خواست رقصاندی، دیدی آنچه ما ندیدیم، کردی آنچه ما نکردیم، حالا برایمان تعریف کن، ببینیم، دنیا دست کیست؟ از کار و بار آن خلادانی بگو. آیا در مقایسه با زمانی که ما آن قارچهای بریانشدهی سمی را بلعیدیم، کار آن خرابشده دستخوش هیچ تغییر و تحول اساسی شده یا نه؟ آیا هیچ بوی بهبودی از اوضاع جهان به مشام میرسد یا هنوز همان بوی گند نابهکاری و پدرسوختگی و حرامزادگی همیشگی میآید؟ در امور آن دارالمجانین بزرگ اصلاحی به عمل آمده یا اوضاع کماکان همان اوضاع قاراشمیش سابق است و کمافیالسابق بحرانی و وخیم؟ رفتار و کردار آن دیوانههای مدعی عقل بهتر شده یا بدتر شده که بهتر نشده؟ ذرهای عقل به کلهشان آمده یا هنوز همان خلوچلهای سابق هستند با همان ادعاهای بر ما مگوزید سابق؟
آسدممدلخان! تعریف کن ببینم و بدانم آیا صحنهگردانان و بازیگران آن دیوانهبازی وحشتناک، در آن دیوانهخانهی بی سر و ته، همان دیوانههای زنجیری سابق هستند؟ همان دیوانههایی که ختم دغلکاری و دورویی و غلطاندازی و شامورتیبازی بودند. شاید هم طبقات جدیدی از خلوچلهای نوظهور کار دنیا را به دست گرفتهاند که ما ندیدهایم و نمیشناسیمشان.
آسدممدلخان! تعریف کن ببینیم و بدانیم، بعد از صد و بیست سال پشتک وارو زدن در آن خلادانی، هنگام وداع با جهان، اوضاع و احوال آن قاراشمیشکده از چه قراری بود و کار آن دارالمجانین بزرگ بر چه منوال؟
و مهمتر از همه، آسدممدلخان! تعریف کن ببینیم و بدانیم که نقش تو در آن دیوانهبازی بزرگ چی بوده؟ و در تمام مدتی که در آن دارالمجانین بزرگ، دیوانههای هار زنجیری سرگرم قتل و غارت بودند، خون میریختند بشکه بشکه، آدم میکشتند کرور کرور، جنایت میکردند بیعلت، جنگ راه میانداختند از سر هوسبازی، زن و بچهی بیگناه مردم را بی هیچ جرم و تقصیری میکشتند، دزدی و هیزی تنها هنرشان بود، کلاهبرداری و پدرسوختگی تنها تخصصشان، فساد و تبهکاری کار هر روزشان بود، سیاهکاری و زورگویی سرگرمی هر ساعتشان، راه و رسمشان حقکشی بود و بیانصافی، مرامشان سفاکی بود و درندهخویی، با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند در ظاهرفریبی و دغلکاری، در شامورتیبازی و پشتهماندازی، و در هزار و کوفت و زهرمار دیگر، تو چه غلطی میکردی و چهکارهی ولایت بودی؟ چه نقشی در این دیوانهبازی وقیحانه بر عهده داشتی؟ کجای پیاز بودی؟ سر پیاز بودی؟ ته پیاز بودی؟ وسط پیاز بودی؟ زیر لحاف بودی یا روی لحاف؟ شریک دزد بودی یا رفیق قافله؟ همدست آن دیوانههای زنجیری بودی که هیچکس کار به کارشان ندارد، برای خودشان راست راست ول میگردند و به سیاهکاری و مردم آزاری مشغولند، یا سرت را انداخته بودی پایین، خودت را زده بودی به کوچهی علیچپ، شتر دیدی ندیدی، سرگرم لفت و لیس خودت بودی و سرت به آخور زتدگیات بند بود، مستغرق بودی در لمباندن و نشخوار کردن و تریدن؟
آسدممدلخان گل و بلبل! آیا تو هم در آن بلبشوی بزرگ، دست داده بودی دست آن دیوانههای زنجیری عاقلنما، با همدستی آنها به چاپیدن دیوانههای بیپناه ضعیفتر از خودت و کثافتکاریهای جورواجور مشغول بودی، یا کاری به کار هیچ کس نداشتی، دنیا را آب میبرد تو را خواب میبرد؟ فریاد اعتراضی ازت بلند میشد؟ غرشی، غریوی، هواری، وامصیبتایی، نعرهای، عربدهای، چسنالهای، چیزی؟ یا با سکوتت آنهمه تبهکاری و فسق و فجور را تأیید میکردی؟ آن وقتی که آدمها را مثل گوسفند سر میبریدند، برایت مهم بود؟ و از نفرت و تأسف به خودت میلرزیدی، یا ککت هم نمیگزید؟ تأثری نشان میدادی یا گوسفندوار به چریدن و نشخوار کردنت ادامه میدادی و هیچ اهمیتی به بدبختیهای دیگران نمیدادی؟ هان؟ چی داری بگویی؟ آسدممدلخان!
آخر کدام آدم باغیرت صاحبحمیتی است که این اوضاع فلاکتبار نفرتآور را ببیند و از شدت ناراحتی خونش به جوش نیاید، خودش را نترکاند؟ حالا متوجه میشوی که چرا من آن یک قابلمه قارچ سمی کبابی را یک نفس بلعیدم و خودم را راحت کردم؟
این قسمتی بود از خطابهی بلندبالایی که برایت آماده کردهام تا وقتی قدم رنجه فرمودی، برایت با آبوتاب و با صدای رسا بخوانم.
حالا بپردازم به اصل مطلب.
آسدممدلخان! حتمن آن رودهدرازیهای مطول پیچدرپیچمان در باب رابطهی عقل و جنون را به خاطر داری، و حکمن خاطر مبارکت است که چه مدت مدیدی بر سر آن بیخودی وقت تلف کردیم، توی سروکلهی هم زدیم، با رگهای سیخشدهی گردن و چهرههای برافروخته کلکل کردیم، سینه جر دادیم، پستان به تنور چسباندیم، هی زور زدیم و از شدت زور زدن هم باد فتق و هم بواسیر گرفتیم تا درستی نظرات خود و نادرستی نظرات طرف مقابل را ثابت کنیم. صبح و ظهر و شب، دور از چشم آقارحیم، با هم یکی به دو میکردیم، اره میدادیم ، تیشه میگرفتیم. به هم جفتک میپراندیم. بحث دیوانگی و حالات و احوالات آن را میگویم. یادت آمد؟ آسدممدلخان!
افسوس که هوس خوردن قارچ کبابی سمی، آن بحث داغ را نیمه تمام گذاشت و نگذاشت درست و حسابی روشن شود که کی حق میگوید، کی ناحق. به همین دلیل میخواهم آن بحث نیمهکاره را در اینجا دنبال کنم و به سرانجام برسانم. هر چند که این بحثی است بیسرانجام، و همیشه قابل ادامه دادن، عین بحت "اول مرغ بود یا تخم مرغ؟"
اما من از این جهت قصد کردهام این بحث پایانناپذیر را ادامه بدهم تا بار دیگر بر تو ثابت کنم که در آن بحث داغ و شیرین، کاملن حق با من بوده و تو با آن مواضع سست و لرزانت کاملن بر خطا بودهای، و خیلی ببخشیدها، خیلی ببخشیدها، استدلال هایت جز اراجیف و خزعبلات صد تا یک قاز، چیز دیگری نبوده است.
در باره جنبههای فلسفی و نظری جنون به حد کافی و وافی بحث کردیم و حق مطلب را به جا آوردیم. گفتم و با هزار و یک دلیل و برهان ثابت کردم که بین عقل و جنون مرز قاطع و مشخصی وجود ندارد. این دو آن چنان به پر و پای هم پیچیده و مثل درخت مهرگیاه در هم تنیدهاند که معلوم نیست حد و مرز این یکی کجاست و حدود و ثغور آن دیگری کجا. خلاصه که بدجوری با هم قروقاطی شده و اوضاع قاراشمیمی راه انداختهاند که بیا و تماشا کن. معلوم نیست دارند با هم چه میکنند، مغازله و معانقه میکنند؟ یا توو سر و کلهی هم میزنند؟ و در آن بلبشوی قاراشمیش، جدا کردن آنها از هم نه مقدور است نه مصلحت. این حرفها را که حتمن یادت میآید؟ آسدممدلخان!
و بعد مفصل توضیح دادم که تمام صاحبان افکار نبوغآمیز، از حکیمان و فیلسوفان و خردمندان تا فرزانگان و دانشمندان، همگی بدون استثنا دارای یک شاهرگ قوی دیوانگی بودهاند که حاکم بر عقل و خردشان بوده، و گفتم عاقلانهترین نظریهها هم جنبههای جنونآمیز فراوانی دارند و آمیخته به دیوانگیاند، و هم چنین جنونآمیزترین هذیانها و پریشانبافیها هم از جنبههای خردمندانه بیبهره نیستند. گفتم هر عاقلی از یک نظر عاقل است، از نظر دیگر مجنون، و عقل و جنون دو روی یک سکه هستند. اینها هم که حتمن از خاطر مبارکت نرفته؟ آسدممدلخان!
بعد شاهد مثالهای فراوانی هم به نظم و نثر از سخنوران و شاعران غرب و شرق برایت آوردم که دیگر نمیخواهم تکرارشان کنم و حوصلهات را سر ببرم.
از حافظ گفتم که شیخ مذهبش عاقلی را گناه میداند و بیخبری و رندی را بر آگاهی و عقلی که ره به وادی حیرت میبرد، ترجیح میدهد، و معتقد است اگر عقل لنگر به ساحل امن مستی و دیوانگی نیندازد، مثل خر در گل وا میماند و نمیتواند کشتی شکستهاش را از ورطهی بلا نجات بدهد، باده هم هیچ فایدهای نداشته باشد همین یک فایدهی کوچکش به دو دنیا میارزد که آدم را حتا برای یک دم هم که شده از وسوسهی عقل دور نگه میدارد و به شادیهای عالم جنون دل خوشت میکند.
از عطار گفتم که سر تا پای دیوان خود را دیوانگی میداند و عقل را با سخنان خود بیگانه میخواند و معتقد است که جان تا بویی از دیوانگی نبرد از بیگانگی پاک نمیشود.
از مولوی گفتم که عقل خاماندیش را آزموده و چون از آن جز شر و ضرر چیزی ندیده به این نتیجه رسیده که باید خود را دیوانه سازد و دل به جنون بسپارد. او بعد از مدتها تفکر و تأمل در کار عقل و جنون، عاشق فن دیوانگی و سیر از فرهنگ و فرزانگی شده و شیرفهم شده که باید زیرکی را فروخت و حیرانی را به جایش خرید، و باید عقل را سه طلاقه کرد و با جنون وصلت کرد. بعد هم دستور صادر فرموده که اگر میخواهی شقاوتت کم شود، جهد کن تا از عقل و حکمتت کاسته شود و ابله شوی که رستگاری در ابلهی است و بدبخت آن که گرفتار عقل شد، خوشبخت آن که الاغ آمد و خر شد.
آن بیچاره آن قدر از عقال عقل زجر کشیده و در نکوهش عقل و ستایش جنون سخن دارد که اگر بخواهم شمهای مختصر از آن را برایت اینجا بگویم، ساعتها باید وقت شریفت را بگیرم و مغزت را تلیت کنم و برایت مثنوی هفتاد من کاغذ بسرایم، که میدانم نه تو طاقتش را داری، نه من حوصلهاش را. پس بیخیال میشویم و به همین مختصر اکتفا میکنیم و میگذریم که خیر و صلاح هر دو مان در این است.
و همینطور از دیگران، از سعدی و سنایی و خیام و قاآنی و صائب و شاهنعمتالله ولی و شیخ بهایی و کلیم کاشانی و عماد خراسانی و عبید زاکانی و شیخ الرئیس و ابن یمین تا رعدی آذرخشی و حمیدی شیرازی و حبیب میکده و که و که و که، برایت شاهد مثال آوردم که چطور هر یک به زبان شیرین خود از دست عقل بیپدرمادر بیپیر لاکردار مادر به خطا نالیده و زاریده و زیر بار آن تریدهاند، و جنون و ابلهی را صدهزار مرتبه بر آن ترجیح دادهاند.
همینطور از حکیمان غرب هم از سنکا گفتم که معتقد بود هیچ عقل بزرگی وجود ندارد، مگر آنکه اندکی جنون با آن مخلوط شده باشد، و از دیدرو گفتم که میگفت چقدر نابغه و دیوانه به هم نزدیک و شبیه هستند، و عجیب اینکه یکی را در بند و زنجیر میکنند و دیگری را مورد تکریم و تمجید قرار میدهند.
و همین طور از اراسم هلندی که در کتاب مشهورش "ستایش جنون" نوشته که در نظرش دیوانگی کمال عقل است، و اظهار لحیه فرموده که اگر خداوند چنان مصلحت دیده که رستگاری دنیا به دست جنون باشد، برای آن بوده که یقین حاصل نموده که عقل از انجام چنین کاری عاجز است. هم چنین فرمایش کرده که فقط با چاشنی کیف و حال جنون است که روزهای نامطبوع و کسالتآور و پر درد سر عمر دارای رنگ و بو و لطف و صفایی میشود.
هم چنین از ارسطو و افلاتون و سقرات و امپدوکلس تا نیچه و ولتر و گوته و پاسکال و دوسفوکولد و کرشمر و داستایوسکی و توماس مان، برایت شاهد مثالهای فراوان آوردم که چطور مقام جنون و بیخبری را والاتر از مقام عقل و خرد میدانند.
امیدوارم هیچکدام از اینها از خاطر مبارکت نرفته باشد، آسدممدلخان عزیز!
این بود خلاصهی بحثی که در گذشتهای نه چندان دور، در آن دارالمجانین دوست داشتنی که یادش به خیر، بین ما، یعنی بنده و سرکار عالی، مباحثه شد.
اما، آسدممدلخان گل بلبل! حالا میخواهم از زاویهی دیگری به این موضوع نگاه کنم و آنچه در آن کلکلکردنهای شیرین ناگفته ماند، به تو، عزیز نور دیدهی خودم، بگویم. البته اگر اجازه صادر بفرمایی و حوصله شنیدن این خزعبلات و مزخرفات را داشته باشی که میدانم داری.
از دید من دنیا قلمرو دیوانگان است و اکثریت قریب به اتفاق مردمش را دیوانگان و ابلهان و منگلان و خلان و چلان و قاطیپاطیان و سیمزنان تشکیل میدهند- دیوانگانی با انواع و اقسام و درجات گوناگون جنون.
فقط شاید اقلیت ناچیزی از مردم دنیا درجهی جنونشان چنان ناچیز باشد که بتوان آن را زیرسبیلی رد کرد و، با تساهل و تسامح بزرگوارانه، ندیدهاش گرفت. آنها کسانی هستند که جنون خامشان هنوز به حد کافی پخته نشده و از مرحلهی کالی به مرحله رسیدگی نرسیده است. آنها هم اگر زیاد توی دنیا کنگر بخورند و لنگر بیندازند، عاقبت بوتهی جنونشان گل میکند و خود نشان میدهد.
آسدممدلخان! از قول من به آنها بگو که هرچه زودتر تا کارشان به دیوانهخانهها نکشیده، بگردند قارچ سمی گیر بیاورند، کباب کنند، یک شکم سیر از آن ببلعند، کار را تمام کنند. بهشان بگو این تنها راه نجات از دارالمجانین دنیاست. راه دیگری وجود ندارد، بیخود نگردند.
اما، آسدممدلخان! دیوانههای دنیا را به دو دستهی کلی میشود تقسیم کرد. دستهی اول دیوانههای سادهدل بیشیلهپیلهاند. اینها دیوانههایی هستند که به خاطر صفای باطن و سادهلوحی یا هالو بودن بیش از حد نمیتوانند لاپوشانی کنند و دیوانگی خود را پنهان کنند، یا به جنونشان لباس پرزرقوبرق عقل و علم و هنر و فلسفه بپوشانند و خود را عاقل بنمایانند. فریبکاری و دودوزهبازی و اینجور پدرسوختگیها بلد نیستند. ظاهر و باطن شان یکیست. اهل ریا نیستند. مثل کف دست صاف و رو راستند.
اینها که در صد قلیلی از دیوانگان دنیا را تشکیل میدهند، دیوانگان رسمی مارکدار هستند. اینها همانهایی هستند که دیوانههایی مجنونتر از اینها با عنوانهای خررنگکن روانشناس و روانکاو و روانپزشک و رواندرمانگر، تصدیق دیوانگی میدهند دستشان، آنها را روانهی دیوانهخانهها میکنند، یا به خیال خودشان سعی میکنند مرض جنون آنها را درمان کنند.
اما دستهی دوم که نهصد و نود و نه در هزار دیوانگان عالم را تشکیل میدهند، دیوانههای عاقلنما هستند. آنها که جنونشان را زیر نقاب عقل و علم و فلسفه و هنر و اخلاق و قانون و سیاست و امثال اینها پنهان میکنند. اینها دیوانههای دودوزهباز قالتاقاند، دیوانههای دغلکار دو رو، دیوانههای ظاهرفریب غلطانداز، دیوانههای حقهباز پشت هم انداز .
ظاهرشان را که نگاه میکنی، میبینی که چه موجه است و چه معقول! انگار مظهر کمال عقل و سلامت فکرند. اما وقتی خوب به عمق رفتار و باطن کردارشان دقت میکنی و غرق میشوی در بحر حالات و احوالاتشان، میبینی که دیوانهتر از تمام دیوانههای عالمند و پشت ظاهر سلیم برهوار هر کدامشان یک گرگ درندهی خونخوار پنهان شده، و در زیر نقاب عقل و خرد سرشارشان زنجیریترین دیوانههای دنیا، دندان قروچه میکنند.
آسدممدلخان! این دیوانهها مدیران و مدبران خلادانی دنیای خاکی هستند. آنها هستند که امور آن دارالمجانین بزرگ را اداره میکنند. این دیوانهها همه جا، مثل مور و ملخ، پلاسند و دنیا پر است از وجود منحوس و خطرناکشان. بعضی از آنها سیاستمدار میشوند، بعضیها قانوندان و قانونساز و قانوننویس. عدهایشان رئیس میشوند، عدهای مرئوس. به هر لباسی درمیآیند، لباسهای آراسته و مجلل. اما من و تو اگر خوب دقت کنیم و چشم باز و بینا داشته باشیم، میتوانیم آنها را در پس هر لباس و حجاب و نقابی بشناسیم، در لباس حاکمان و امیران و مدیران و وزیران، در جامهی دانشمندان و فیلسوفان و حکیمان و در زیرجامهی هنرمندان و ادیبان و صنعتگران و مخترعان و مکتشفان، در کسوت نظامیان و فرماندهان و فرمانبران و کارمندان و کارگران و کاسبان و تاجران.
جنون آنها هم انواع و اقسام دارد. عدهای از آنها دچار جنون قدرتپرستی و خودکامگی هستند. عدهای مبتلا به جنون ثروتاندوزی، دستهای گرفتار جنون شهرت و مقام، دستهی دیگر اسیر جنون خودخواهی و خودبزرگبینی و خودپرستی، گروهی گرفتار جنون شهوت و هوسرانی، گروهی دیگر گرفتار جنون خشم و غضب و کینتوزی. بعضیهاشان مبتلا به جنون تنگنظری هستند و برخی دیگر مبتلا به جنون کوتاهبینی، و اغلبشان اسیر جنون خرافهپرستی.
این دیوانهها دنیا را از خود پر کردهاند و آن خلادانی بزرگ، با همهی چاهها و چاهکهایش، و با همهی شکنجهگاهها و دیوانهخانههایش، جولانگاه این دیوانههای ظاهرفریب عاقلنماست.
تمام قدرت و ثروت و امکانات دنیا در دست اینهاست. اینها هدایت کنندگان افکار عمومی و پیشوایان اخلاق و آداب و تربیتند. معلمان و مربیان بشر، صاحبان وسایل ارتباط جمعی دنیا از اینها هستند. اینها مدیران و برنامهریزان فکری و معنوی جهان هستند. اینها دولتمندان، قدرتمندان، رهبران احزاب، صاحبان صنایع، سرمایهداران، بانکداران و اقتصاددانان آن دارالمجانین هستند. و هرچه درجهی جنونشان بالاتر باشد، مقام و منزلتشان والاتر است.
---
آسدممدلخان! حتمن میپرسی که به چه دلیلی این حرفها را میزنم و این احکام سنگین را صادر میکنم؟ حتمن از من دلیل و برهان میخواهی. صبر داشته باش و دندان شکیبایی روی جگر بگذار تا برایت توضیح بدهم.
آسدممدلخان! تو که پنجاه سال بیشتر از من در آن خلادانی ورجلا زدی، سرد و گرم روزگار را هم خیلی بیشتر از من چشیدی، نگاهی به دور و بر خودت بینداز و با چشم دقت و بصیرت به اطرافت توجه کن. بگو ببینم چه میبینی؟ از ظاهرها بگذر. پوستهها و نقابهای ظاهرفریب را بشکاف و کنار بزن و به اعماق خیره شو. حالا به این پرسشهای من جواب بده. چه میبینی؟ آیا جز سیاهی و تباهی و کثافتکاری چیز دیگری میبینی؟ آیا جز رذالت و دنائت و شناعت و خباثت و خیانت و فضاحت و وقاحت و جنایت و این قبیل چیزها، چیز دیدنی دیگری هم هست؟ آیا امور آن خلادانی بزرگ عاقلانه، عادلانه، مدبرانه و منصفانه اداره میشود؟ آیا همه چیز سر جای خودش است و نظم و ترتیب امور کاملن درست و منطقی است؟ آیا زندگی بشر آن گونه است که باید باشد، و بایسته و شایستهی این اشرف مخلوقات و گل سرسبد آفرینش است؟ آیا حداقل یکی از مسائل ابتدایی سادهای که سدهها و هزارههاست در برابر بشر چون سد سدید مانع ایجاد کرده و او را از پیشرفت معنوی در عرصهی انسانیت باز داشته، و بشر در طی عمر طولانی خود در آن خلادانی بزرگ، از حل کردنش عاجز و مستأصل مانده، هم اینک به خیر و خوشی حل شده و از سر راه بشر کنار رفته است؟ آیا دیگر اثری از جنگ و خونریزی نیست؟ آیا دیگر اثری از فقر و گرسنگی، و ورطههای عظیم و درههای عمیق میان فقرا و اغنیا نیست؟ آیا مسئلهی خرافات و اوهامپرستی حل شده؟ آیا دیگر اثری از فساد و شهوتپرستی و فحشا دیده نمیشود؟ آیا مسئلهی تجاوز و قتل و جنایت و خشونت و بیرحمی و سنگدلی حل شده؟ آیا معضل بیعدالتی و زورگویی و حقکشی رفع شده؟ آیا دیگر دیوانهای به دیوانهس دیگر زور نمیگوید؟ حرف ناحق نمیزند؟ حقش را نمیخورد؟ توی سرش نمیزند؟ اسیر محبس و سیاهچالش نمیکند؟ او را نمیکشد؟ آیا دیگر حقی زیر پا گذاشته نمیشود؟ ضعیفان، مورچهوار، زیر پا له نمیشوند؟ مظلومان ستم بیسبب نمیبینند؟ مال بیچارگان و یتیمان و بیوگان و بیپناهان بالا کشیده نمیشود؟
آسدممدلخان عزیز! بگو ببینم کدامیک از این مسائل بسیار ساده حل شده یا حتا قدمی به سوی حل نزدیک شده؟ آیا دیوانههای امروز آن خلادانی، از نظر اخلاقی و معنوی بهتر از ما دیوانههای پنجاه سال پیش زندگی میکنند؟ عادلتر و عاقلتر شده اند، یا ستمکارتر و جاهلتر؟ منصفتر و باحقیقتتر شدهاند، یا دروغگوتر و بیانصافتر؟ آدمتر و انسانصفتتر شدهاند یا گرگتر و روباهتر؟
و هزاران پرسش دیگر از تو دارم که مثل روز برایم روشن است، در برابر آنها جز شرمندگی- البته اگر هنوز اثری از انسانیت در وجود مبارکت مانده باشد- واکنش دیگری نمیتوانی نشان بدهی.
اما بیشتر از این خستهات نمیکنم و سرت را درد نمیآورم، آسدممدلخان نازنین! برو به چریدن و لفت و لیست برس، و باقیماندهی صد و بیست سال مهلتت را در آن دارالمجانین بزرگ به عیش و عشرت سپری کن. اما ازت خواهش میکنم هی اینجا و آنجا ننشین و از عقل و خرد تعریف نکن و نگو که عاقلی بهتر از دیوانگی است، و این را هم نگو که دنیا را عاقلان اداره میکنند و ادارهی امور دنیا عاقلانه است و مدبرانه.
همینطور، آسدممدلخان نور دیده! ازت خواهش میکنم از من دلگیر مباش و مرا محکوم نکن که چرا آن قارچهای سمی کبابشده را خوردم، و بی یاحق و یاهو، ترا تنها و بیهمزبان گذاشتم و فلنگ را بستم، آسدممدلخان!
|