همهی رفقایی که عصرهای شنبه در کافه قنادی ری، واقع در لالهزار، دور هم جمع میشدند و با هم بحثهای داغ هنری- ادبی میکردند یا میگفتند و میخندیدند، و شیرینی تر با شیرکاکائوی داغ میخوردند، و آن شنبهی چهارده آذر سال سی و دو هم، به روال گذشته، دور هم جمع شده بودند و در آن هوای سرد و سوزناک که سرمایش تا مغز استخوان را میسوزاند با گرمای رفاقت و شیرکاکائو، سردی هوا و سرمای افسردهسازندهی ناشی از کودتای بیست و هشت مرداد و بگیروببندهای بعد از آن و جوّ پر از ارعاب و اختناق پاییز آن سال را از وجودشان میراندند، مصطفا را مهندس صدا میزدند. آخر مگر نه اینکه هر دانشجویی که وارد دانشکده پزشکی میشد از همان روز اول ورود دکتر و هر دانشجویی که وارد دانشکده فنی میشد از همان روز اول ورود مهندس بود؟
مهندس گل سرسبد آن رفقا و شمع فروزان جمعشان بود. همه دوستش داشتند. دوست داشتن کملطفیست، همه بیاغراق عاشقش بودند، بس که مهربان و خوشقلب و خوشزبان و مردمدار بود...
مهندس مشوقشان در کارهای خیر و کمک به بینوایان بود. خودش هم پیشقدم و برنامهریز و هماهنگکنندهی اینجور کارها بود و سرش برای اینجور فعالیتهای خیرخواهانه درد میکرد. هفتهای یکشب تحت مدیریت او، در حد وسع مالیشان، پول روی هم میگذشتند و مواد غذایی تهیه میکردند و دستهجمعی با دوچرخه به جنوب شهر میبردند و بین خانوادههای محروم توزیع میکردند. شبهای عید هم برنج و ماهی و میوه و شیرینی تهیه میکردند و با دوچرخه میبردند و بین بینوایان تقسیم میکردند.
مهندس از نظر روحیه هم خیلی جسور و باشهامت بود. همیشه میگفت مرگ افتخارآمیز را به مرگ ننگین ترجیح میدهد. در آن جمع تنها کسی که فعالیت سیاسی جدی داشت، او بود. میگفتند از بچههای رده بالای سازمان جوانان است. سر پرشورش برای مبارزهی سیاسی هم درد میکرد و به خاطر شرکت در تظاهرات چند باری هم بازداشت شده و از یک شب تا چند هفته را در بازداشتگاه گذرانده بود.
مهندس مخ ریاضی بود و از محصلهای نخبهی آن سالها. آنقدر بااستعداد بود که همزمان در یک سال هم دیپلم ریاضی گرفته بود هم دیپلم طبیعی و در هر دو امتحانات شاگرد اول شده بود. توی دانشکده فنی هم جزو نفرات اول بود و از دانشجویان ممتاز . علاوه بر اینها اهل کتاب و هنر و تئاتر و سینما هم بود و گاهی توی تئاتر بازی میکرد. توی یک فیلم هم بازی کرده بود به نام "اشتباه"، با مهین دیهیم. انصافن خیلی خوب هم بازی کرده بود. بعد از جان باختنش به اصرار رفقای دانشجویش، سینما مایاک به یاد مهندس فیلم را برایشان نشان داد و چقدر بچهها از دیدنش توی فیلم تحت تأثیر قرار گرفتند و چه اشکها که نریختند و چه کفها که نزدند.
مهندس یک دوستدختر ارمنی داشت به نام آنوش که دخترخانم ریزهمیزهی خیلی نازنینی بود، و آنها دلباختهی هم بودند. آنوش دختر خیلی شیرینی بود (اسمش هم به معنی شیرین بود) با صورت گرد و چشمهای درشت و سیاه براق و دماغ کوچولو و ظریف و دهان غنچه. خلاصه خیلی ملوس و ناز بود و خیلی هم تودلبرو. هفده ساله بود و از بچههای پرشور سازمان جوانان. هم کتابخوان قهاری بود و هم صدای خیلی خوبی داشت و آوازهای فولک روسی و ارمنی را خیلی دلنشین میخواند. تئاتر هم بازی میکرد. سر همین بازی تئاتر دست تقدیر آنها را با هم آشنا کرده بود. سروزباندار بود و خیلی هم خوشبیان و خوشتعریف. خلاصه یک دختر خانم خیلی خیلی دوستداشتنی و همهچیزتمام بود.
مهندس چند بار آنوش را با خودش به کافه قنادی ری آورده بود و رفقایش هم او را از نزدیک دیده بودند و هم با او همصحبت شده بودند و همگی او را مثل خواهر کوچکترشان دوست داشتند. چند بار هم با مهندس و آنوش به سینما و تئاتر یا پیکنیک رفته بودند.
مهندس خیلی دلش میخواست با آنوش ازدواج کند ولی خانوادهی سنتیاش مخالف این وصلت بودند، آنهم فقط و فقط به خاطر ارمنی بودن آنوش. میگفتند امکان ندارد یک عروس ارمنی را توی خانوادهشان بپذیرند. هرچی هم مهندس باهاشان حرف زده بود و سعی کرده بود رضایتشان را جلب کند، آنها رضایت نداده بودند و پاهایشان را کرده بودند توی یک کفش که الّا و بلّا حق ندارد زن ارمنی بگیرد. برای همین هم مدتی بود که مهندس پکر بود و حالش خوش نبود.
آن عصر هم مهندس مثل هفتههای پیش خلقش تنگ بود و سرحال نبود. شیرکاکائویش سرد شده و از دهان افتاده بود ولی او به آن لب نزده بود. شیرینیاش هم توی بشقاب جلوش دست نخورده مانده بود. یکی از رفقا علت را پرسید. مهندس گفت دیگر کاسهی صبرش لبریز شده و بیشتر از این نمیتواند این وضع را تحمل کند و بایست هرجور شده با آنوش ازدواج کند. یکی از رفقا پیشنهاد کرد که خانوادهاش را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و هرچه زودتر آنوش را عقد کند. مهندس از این پیشنهاد خیلی خوشش آمد و قرار شد رفقا آستین بالا بزنند و هرکدام دانگی بپردازند، برای کرایهی میز و صندلی و تهیهی میوه و شیرینی و سفرهی عقد و سایر چیزهای لازم، و مراسم عقد را بی سر و صدا و بدون اینکه خانوادهاش بو ببرند، در منزل یکی از رفقا که خانهای بزرگ در زعفرانیه داشت، برگزار کنند. بعدش هم مهندس عروسخانم را ببرد پیش پدر و مادرش و به آنها خبر بدهد که با هم ازدواج کردهاند. آنها هم حتمن چارهای نمیداشتند جز قبول کردن این واقعیت و ناچار آن را میپذیرفتند. مهندس با خوشحالی قبول کرد و بلند شد که برود و این خبر خوش را به آنوش بدهد. وقتی داشت میرفت گفت که فردا در دانشگاه، قرار است دانشجوها به مناسبت اینکه نیکسون میخواهد بیاید ایران، تظاهرات بزرگی بر پا کنند. از رفقایش هم خواست که اگر دوست داشتند بیایند و در تظاهراتشان شرکت کنند.
عصر روز دوشنبه خبر کشته شدن سه دانشجوی دانشکده فنی در اثر تیراندازی سربازان حکومت نظامی مثل بمب در شهر منفجر شد. همه از هم اسامی جانباختگان را میپرسیدند. بالاخره معلوم شد که یکی از آن سه جانباختهی ناکام مهندس بوده که سه گلوله به قلب و ریهاش اصابت کرده و جابهجا کشته شده.
عصر جمعهی هفتهی بعد، یعنی درست همان روزی که قرار بود مراسم عقد مهندس و آنوش برگزار شود، رفقا در کافه قنادی ری دور هم جمع شدند تا برای مهندس مراسم یادبود برگزار کنند. هرکدام هم یک شاخه گل سرخ آورده بودند که گذاشتند روی صندلی خالی مهندس. هرچه سعی کرده بودند آنوش را پیدا کنند و او را به این مراسم دعوت کنند، موفق نشده بودند. آنوش نبود که نبود. هیچکس هم خبری ازش نداشت. یکی از دوستان همکلاسیاش به یکی از رفقا گفته بود که چند روز پس از کشته شدن مهندس، تهران را ترک کرده و رفته بود ایروان، پیش اقوام مادریاش ...
|