آن سوی رودخانه
1399/6/26


نسیم که شروع شد یکدفعه حس کردم سایه‌ای نرم لغزید رویم. انگار داشت نوازشم می‌کرد. چشم باز کردم. خودش بود. روبه‌رویم ایستاده بود. با لبخندی پر از لطف و طراوت. توی چشمهایش نگاه کردم. نگاهش براق بود، آنقدر براق که برقش چشم را می‌زد. چشمم سیاهی رفت.
- دستت را بده به من.
بعد، بدون این‌که منتظر بماند تا دستهایم را به طرفش دراز کنم، خم شد رویم، دست راستم را با دو دستش گرفت و کشید سمت خودش. بعد با تکانی از جا بلندم کرد و قبل از اینکه فرصت کنم درست و حسابی روی پاهایم بایستم، مرا از جا کند و دنبال خودش کشید و برد. خیلی تند می‌رفت، یعنی نمی‌رفت بلکه تقریبن می‌دوید. من هم دنبالش. روی علفهای نرم بلندی که قدشان تا زانومان می‌رسید. لابه‌لای درختچه‌ها و بوته‌های آن بیشه‌زار دوردست. میعادگاه همیشگیمان.
- بیا برویم یک چیزی نشانت بدهم که توی تمام عمرت ندیده باشی، نه توو خواب نه توو بیداری.
صدایش سبکتر از پرواز پرنده‌ای بود که توی نسیم غوطه می‌خورد. صاف صاف. نه لرزشی تویش بود نه خشی. انگار نه انگار که داشتیم آن‌طور با سرعت از میان درختچه‌ها و بوته‌ها می‌گذشتیم. همان‌طور که داشتیم پستی‌بلندی‌های نفس‌بر بیشه را پشت سر می‌گذاشتیم و تند و تیز پیش می‌رفتیم، نفس‌نفس‌زنان پرسیدم:
- چی می‌خواهی نشانم بدهی؟
- یک چیز عالی که تا حالا ندیدی، نه با چشمهای باز، نه با چشمهای بسته... یک چیز بی‌نظیر که حظ کنی.
صدایش زنگ شیطنت‌آمیزی داشت. انگار داشت سر به سرم می‌گذاشت. نفس‌نفس‌زنان دنبالش می‌رفتم. او هم دستم را گرفته بود و مرا دنبال خودش می‌کشید. کمی جلوتر برگشت و با تعجب نگاهم کرد، بعد پرسید:
- به این زودی خسته شدی؟
سرم را بالا بردم و گفتم:
- نه. چطور مگر؟
- آخر بدجوری نفس‌نفس می‌زنی.
بعد، بدون این‌که منتظر توصیحم بماند، گفت:
- دیشب یک فیلم سینمایی خیلی قشنگ دیدم. جایت خالی. یک فیلم خیلی باحال...
نفس‌نفس‌زنان پرسیدم:
- چه فیلمی؟
آهی کشید و گفت:
- اسمش را نمی‌دانم. از وسطش دیدم. تا آخر هم ندیدم. یعنی فقط چند دقیقه‌اش را دیدم. ولی همان چند دقیقه‌اش اثر عجیبی رویم گذاشت.
- تعریف کن ببینم چی بوده که اینقدر تحت تأثیرت قرار داده.
- یک مرد و زن جوان بودند. هم‌سن‌و‌سال‌های ما. مرد، نویسنده بود و استاد دانشگاه. زن از دانشجوهاش بود. دوتایی سوار یک قایق پارویی دونفره بودند، داشتند توی یک آب‌راه که جریان آرامی داشت، نرم‌نرم پیش می‌رفتند. همان طور که مرد پارو می‌زد، قایق هم آرام‌آرام هم‌راه آب جلو می‌رفت، بحث جالبی بینشان درگرفت. سر عشق و زندگی و این جور چیزها. بحث حسابی داغ شده بود. زن خیلی با شور و هیجان حرف می‌زد. دستهایش را تکان می‌داد و می‌گفت واسه‌ی ما آدمها عشق تنها مفهوم حقیقی زندگی‌ست. عشق تنها معنای واقعی خوشبختی‌ست. فقط عاشقها خوشبختهای واقعی توی تمام دنیا هستند. اما مرد که خیلی خون‌سرد به نظر می‌رسید، خلاف نظر زن را داشت. در حالی که با کمال آرامش پارو می‌زد، می‌گفت عشق هیچ وقت واسه‌ی هیچکسی خوشبختی نیاورده. هم هجرش عذاب دارد، هم وصلش. اگه با هجر هم‌راه باشد آدم را زجرکش می‌کند، اگر هم با وصل همراه باشد سرانجامش جز سیری و دلزدگی نیست، دیر یا زود جوهر زندگیش می‌خشکد و می‌میرد. زن با هیجان تمام با نظر مرد مخالفت می‌کرد. سعی می‌کرد حالیش کند که بی عشق زندگی هیچ معنایی ندارد، فقط عشق است که به زندگی معنا و مفهوم می‌دهد. اما مرد زیر بار نمی‌رفت. با خونسردی تمام استدلال می‌کرد که عشق یک چیز گذرای ناپایدار است که یک روز به دنیا می‌آید، یک روز هم می‌میرد. اما زن قبول نمی‌کرد. سعی می‌کرد به مرد ثابت کند که عشق حقیقی ماندگار است. مرد می‌گفت عشق نمی‌تواند ماندگار باشد. چون هیچ چیزی توی این دنیای مدام در حال تغییر ماندگار نیست. هر چیزی تغییر می کند. آدمهایی هم که امروز عاشق هم‌اند، فردا تغییر می‌کنند و عشقشان به هم ته می‌کشد. آن‌وقت دیگر نمی‌توانند عاشق هم باشند. اگر هم بگویند عاشق هم‌اند، دروغ گفته‌اند، یا به خودشان یا به طرف مقابلشان. زن حرفش را قبول نداشت. می‌گفت عشق عاشقها هم می‌تواند همراه خودشان تغییر کند، تکامل پیدا کند. عشق بدون حرکت که عشق نیست. آدمها مدام در حال تغییراند. عشقهاشان هم باهاشان باید در حال تغییر دائمی باشد. خلاف این باشد عشقشان عشق نیست. مرد  می‌گفت عاشقهایی که غرق عشق‌اند قایق‌سوارهایی‌اند که مثل من و تو توی رودخانه‌ی آرام زندگی در حال قایقرانی‌اند. آنها چنان غرق سرمستی عشق‌اند که حالیشان نیست کجا دارند می‌روند و چه خطراتی سر راهشان کمین کرده. وقتی مستی عشق از کله‌شان می‌پرد که افتاده‌اند وسط غرقاب، دارند غرق می‌شوند. زن می‌گفت چرا غرقاب؟ عشق می‌تواند یک رودخانه‌ی بی‌انتها با جریان آرام دائمی باشد. مرد می‌گفت به ندرت پیش می‌آید که اینطوری باشد، بیشتر وقتها یک رودخانه‌ی توفانی با جریان سیل‌آساست، یا یک غرقاب لعنتی نابود کننده... هر دو، مرد خونسرد، زن با شور و هیجان، غرق این کل‌کل‌ها بودند که یکهو متوجه شدند توی دل رودخانه‌اند، وسط سیلاب. آب رودخانه داشت سیل‌آسا پیش می‌رفت. آنها هم همراهش. امواج سرکش مثل دیوانه‌ها خودشان را می‌کوبیدند به بدنه‌ی قایق. کنترل قایق از دست مرد خارج شده بود. قایق مثل سیاه‌مست‌ها تلوتلو می‌خورد و چپ و راست می‌شد. زن وحشت‌زده جیغ می‌زد. مرد با داد و فریاد یک چیزهایی می‌گفت، ولی نعره‌های رودخانه نمی‌گذاشت صدای هم‌دیگر را بشنوند. هردو از ترس نصف جان شده بودند. غرق هول و ولا بودند که یکدفعه قایق کله‌پا شد، هر دو از جا کنده شدند، پرتاب شدند وسط رودخانه... فیلم به اوج هیجانش رسیده بود. من میخکوب شده بودم به مبل. جمع شده بودم توی خودم. مثل یک مشت فشرده. تمام عضلاتم منقبض شده بودند. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. از زور هیجان داشت منفجر می‌شد که یکهو برق رفت، همه جا شد ظلمات. چنان از رفتن برق شوکه شدم که جیغ کشیدم. نیم ساعتی منتظر ماندم بلکه برق بیاید، ولی نیامد. حسابی کفری شده بودم. دیگر انتظار کشیدن بی فایده بود. حتمن فیلم تمام شده بود. از این کفری بودم که نفهمیده بودم آخرش چی شد، چه بلایی سرشان آمد. از بس حالم بد بود بلند شدم، رفتم، دمر افتادم روی تخت‌خواب، خوابیدم. همین‌که چشمهام گرم شد مرد و زن فیلم را توی خواب دیدم. رو‌به‌روی هم ولی دور از هم، یکیشان این ور رودخانه، یکیشان آن ور رودخانه. باد وحشتناکی می‌آمد. وحشیانه زوزه می‌کشید و هوهو می‌کرد. می‌خواست آنها را از جا بکند، با خودش ببرد. توی آن توفان وحشتناک، آن دو تا، دو طرف آن رودخانه‌ی وحشی، روبه‌روی هم بودند. خسته و سرگشته. مرد این ور آب، زن آن ور آب. رودخانه‌ی دیوانه بینشان فاصله انداخته بود. جریان آب خیلی خیلی تند بود. آبهای سیاه رودخانه با دهن کف‌کرده، هم‌صدا با هوهوی توفان، می‌غریدند. آن‌قدر صدای نعره‌های سرسام‌آورشان بلند بود که نمی‌گذاشت صدای جیغ و فریاد آنها به هم برسد. ولی آنها همین‌طور یک بند جیغ می‌زدند و فریاد می‌کشیدند. با تمام وجودشان تشنه‌ی رسیدن به هم بودند. ولی گذشتن از رودخانه محال بود. هیچ راه دیگری هم برای رسیدن به هم نداشتند. پریدن توی آب دیوانگی محض بود، به پیشواز مرگ رفتن بود. ولی آنها این حرفها حالیشان نبود. باید به هم می‌رسیدند. هر دو پاک مستأصل بودند. نمی‌دانستند چه‌کار باید بکنند. توفان هم کلافگیشان را بیشتر می‌کرد. من کلافه‌تر از آنها. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. بدجوری نفس‌نفس می‌زدم...

چنان غرق ماجرای خوابی که داشت آن‌طور با هیجان تعریفش می‌کرد، شده بودم که نفهمیدم چطوری بیشه‌زار را پشت سر گذاشتیم. چسبیده به بیشه‌زار یک ساحل شنی باریک بود. بعدش رودخانه بود. به آخرین درختچه‌ها که رسیدیم، یکدفعه تعریف خوابش را ناتمام گذاشت، دست مرا هم ول کرد، دوید سمت ساحل. هاج و واج دنبالش رفتم. به ساحل که رسید، ایستاد. خودم را به او رساندم و پشت سرش ایستادم. با صدایی پر از بهت گفت:
- اوا... پس کجا رفتند؟
- کی‌ها؟
ساحل آن طرف رودخانه را نشان داد:
- آن دو تا که آنجا نشسته بودند. لب رودخانه.
به ساحل آن طرف رودخانه نگاه کردم. دو تا چوب عمودی، نزدیک هم، توی زمین فرو رفته بود. سر هر کدام هم یک کلاه آویزان بود. سر چوب سمت راست یک کلاه شاپوی سفید. سر چوب سمت چپ یک کلاه زنانهﻯ آبی لبه‌پهن. کنار چوبها هم چیزهایی روی زمین بود که نمی‌شد تشخیصشان داد. به رودخانه نگاه کردم. رودخانه‌ای بود پر آب با عرض تقریبی بیست و چند متر. آبش سیاه و براق بود. نرم و آرام با خودش زمزمه می‌کرد و پیش می‌رفت.
- پس چرا نیستند؟
- کدام دو تا؟ واضحتر بگو ببینم از کی‌ حرف می‌زنی.
- همان مرد و زنی که وقتی داشتم می‌آمدم پیشت، دیدمشان. کنار رودخانه نشسته بودند. آن کلاهام که آنجا سر آن چوبهاست، سرشان بود.
- می‌شناختیشان؟
- آره.
- کی بودند؟
- خب همانهایی بودند که دیشب خوابشان را دیدم، دو طرف رودخانه از هم جدا مانده بودند، می‌خواستند به هم برسند، نمی‌توانستند.
-  کنار رودخانه چکار می کردند؟
-  مرد روی تخته‌سنگی نشسته بود، یک پاش را انداخته بود رو پای دیگرش. کلاهش را هم تا رو ابروها پایین کشیده بود. پیپی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود. چوب ماهیگیریشم دستش بود. داشت ماهی می‌گرفت. چوب پنبه‌ی قرمز رنگ قلاب ماهی‌گیری‌ش رو آب دیده می‌شد. زن سمت چپ مرد نشسته بود. پاهاش را دراز کرده بود توو آب. سرگرم خواندن کتابی بود که رو پاهاش گذاشته بود.
حیرت‌زده گفتم:
- اِ اِ اِ... تو اینها را با چشمهای خودت دیدی؟
هاج و واج نگاهم کرد. بعد گفت:
- چطور مگر؟ پس می‌خواستی با چشمهای کی دیده باشم؟
- باورم  نمی‌شود. دارم از تعجب شاخ درمی‌آورم.
- واسه‌ی چی؟ مگر می‌شناسیشان؟
- آره که می‌شناسمشان. خوب هم می‌شناسمشان.
- کی‌اند؟ حالا کجایند؟
- نمی‌دانم کجایند، ولی می‌دانم کی‌اند.
- کی‌اند؟
- شخصیتهای یک داستان خیالی‌اند که پیش از آمدنت توو فکرشان بودم. چشمهام را بسته بودم، داشتم توو عالم خیال می‌دیدمشان. درست همین‌جور که می‌گویی. نشسته کنار هم، لب رودخانه، مرد سرگرم ماهیگیری، زن سرگرم کتاب خواندن.
- مرد چند سالش بود؟
- هم‌سن‌و‌سال‌های من بود. مثل من قد بلند.
- چی تنش بود؟
- کت و شلوار سفید.
- زن چی؟
- زن ده سالی از مرد جوانتر بود. هم‌سن‌وسال‌های تو. مثل تو باریک و ریزه میزه. لباس آبی روشنی تنش بود. نشسته بود رو زمین، کنار سنگی که مرد روش نشسته بود، پاهاش را دراز کرده بود تو آب، کتابی رو پاهاش بود. داشت می‌خواندش.
- خیلی عجیب است. نشانیهایت همه‌شان درست‌اند. یعنی چطور ممکن است؟
- چی چطور ممکن است؟
- این‌که هم من دیشب اینها را تو خواب دیده باشم، هم تو امروز صبح، تو عالم خیال دیده باشیشان. به نظرت عجیب نیست؟
- چرا. خیلی هم عجیب است... اما تو مطمئنی که آنها همانهایی بودند که دیشب تو خواب دیدیشان؟
- معلوم است که مطمئنم. مطمئن مطمئن. وقتی دیدمشان داشتم از تعجب دو تا شاخ درمی‌آوردم. بهتم زده بود که آنها این‌جا چکار می‌کنند؟ هیچ‌جوری نمی‌تونستم بفهمم جریان از چه قرار است. واسه‌ همین، بدون این‌که بگذارم متوجه‌ام بشوند، بی‌صدا و دولادولا، از لای بوته‌ها گذشتم، آمدم سراغت تا بیاورمت، به تو هم نشانشان بدهم، ببینم تو هم می‌بینیشان یا من دچار توهم شده‌ام. حالا با این حرفهای تو بعید نیست به جای دو شاخ چهار تا شاخ رو سرم سبز بشود... ببینم، توو قصه‌ی تو، بعد از آن صحنه‌ای که تعریف کردی، چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ آن دو تا کجا رفتند؟
- بعدش؟ نمی‌دانم. نفهمیدم چی شد.
- اوا... چطور نفهمیدی؟
- چون همین جای ماجرا بودم که تو آمدی، از جا بلندم کردی، آوردیم اینجا. واسه‌ی همین فرصت نشد که ببینم بعدش چی می‌شود. توی خواب تو سرانجامشان به کجا رسید؟
- توی خواب من؟ به هیچ جا.
- یعنی چی به هیچ جا؟ به هم رسیدند یا نه؟
- نمی‌دانم. نفهیمدم. خیلی دلم می خواست بفهمم ولی نشد.
- آخه واسه چی نشد؟
- واسه این‌که چنان از صحنه‌ای که داشتم می‌دیدم وحشت کرده بودم که یکهو از خواب پریدم، نفهمیدم بقیه‌اش چی شد...
- عجب ماجرایی‌ست ها!
- حالا تو چی فکر می‌کنی؟ به نظرت آنها کی‌اند؟ چرا غیبشان زده؟ کجا رفته‌اند؟ هان؟ تو را خدا یک چیزی بگو.
نمی‌دانستم چی بگویم. همین امروز صبح داستان این زن و مرد به ذهنم خطور کرد. زن و مردی که هر دو غرق در خوشبختی عشق‌اند، لب رودخانه‌ای نشسته اند، دارند لحظه‌های درخشان با هم بودن را می‌گذرانند. همین طور نشسته بودم و چشمهایم را بسته بودم، داشتم آنها را لب رودخانه می‌دیدم. عشقِ مرد، زن است و کنار رودخانه نشستن و ماهی گرفتن. عشق زن، مرد است و کتاب خواندن کنار رودخانه. در حالی‌که هر کدام سرگرم کاری‌اند که به آن عشق می‌ورزند، از این‌که کنار هم نشسته‌اند غرق خوشبختی‌اند. گهگاه برای اینکه مطمئن شوند که دیگری را کنار خود دارند، سر می‌چرخانند و با نگرانی به سمتی که طرف دیگر نشسته نگاه می‌کنند. درست در همین لحظات انگار از نگاهشان نیرویی مغناطیسی به طرف دیگر وارد می‌شود، او هم سر می‌چرخاند و آن‌وقت نگاه پر از لطف و مهربانی‌شان که لبالب از عشق است به هم دوخته می‌شود...
تا اینجای داستان را فکر کرده بودم و این صحنه را که صحنهﻯ اصلی‌اش بود، با وضوح تمام در ذهنم مجسم کرده بودم، ولی نمی‌دانستم بعدش چه اتفاقی می‌افتد. شک نداشتم که بعد از این صحنه، اتفاقی غیرعادی و تکان‌دهنده می‌افتد، ولی چه اتفاقی؟ نمی‌دانستم، و داشتم در همان‌حال‌که زن و مرد را با چشمهای بسته می‌دیدم، راجع به این اتفاق فکر می‌کردم. این اتفاق چی بود؟ چه جوری می‌افتاد؟ و نتیجه‌اش چی می‌شد؟ فکرم به جایی نمی‌رسید. غرق فکر و خیال بودم که آمدنش رشته‌ی فکر و خیالم را پاره کرد و از آن دنیای عجیب بیرونم آورد.
دوباره هیجان‌زده پرسید:
- پس چرا چیزی نمی‌گویی؟ تو فکر می‌کنی اینها کی‌اند؟
- گفتم که نمی‌دانم.
- یعنی چی نمی‌دانم؟
- یعنی اینکه به گمان من شخصیتهای داستانی‌اند که چند دقیقه پیش، توو فکرش بودم، ولی تو می‌گویی آدمهایی‌اند که دیشب توو خواب دیدیشان. شاید هم هر دو اشتباه می‌کنیم، دو تا آدم ناشناس‌اند.
- فکر می‌کنی کجا رفته‌اند؟
- نمی‌دانم.
- برایشان اتفاق بدی افتاده؟
- شاید.
- چه اتفاقی؟
- نمی‌دانم.
- خب، حدس بزن.
- نمی‌توانم.
- چطور نمی‌توانی؟ مگر تو داستان‌نویس نیستی؟
- چرا. هستم.
- پس باید بتوانی. مگر کار تو همین نیست؟
- چرا. ولی...
- ولی چی؟
- راستش خیلی سخت است.
- چی سخت است؟
- حدس زدن اتفاقی که قرار است بیفتد یا افتاده.
- توو داستانت آدمهای خوشبختی بودند؟
- آره. خیلی.
- زن و شوهر بودند؟
- آره.
- با عشق ازدواج کرده بودند؟
- آره. با عشقی آتشین.
- چند سال از ازدواجشان می گذشت؟
- سه چهار سال.
- حالا نسبت به هم چه احساسی داشتند؟ هنوز عاشق هم بودند؟
- فکر می‌کنم.
- پس خودشان را سر به نیست نکرده‌اند. حتمن همین دور و ور هاند. ولی چرا کلاهاشان را گذاشته‌اند سر آن چوبها؟
- شاید این یک علامت رمزی‌ست. یا شاید با این کار خواسته‌اند به ما پیغامی بدهند.
- چه رمزی؟ چه پیغامی؟
- نمی‌دانم.
- اینجوری که نمی‌شود. هی نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم... من باید بروم پیداشان کنم.
- همین‌جا منتظرشان می‌مانیم. اگر جایی همین دور و ورها باشند، حتمن برمی‌گردند.
- اگر اتفاق بدی واسشان افتاده باشد چی؟
جوابی نداشتم که بدهم. ناچار سکوت کردم. سکوتم را که دید، نگرانتر شد.
-  اینجوری دلم طاقت نمی‌آورد. کاسه‌ی صبرم لبریز شده. حس می‌کنم آن دو تا کلاه سر آن چوبها معنی خوبی ندارد. انگار علامت یک جور نحوست است. دیگر بیشتر از این نمی‌توانم انتظار بکشم. باید بروم ببینم چه خبر است. تو همین جا باش، من می‌روم سر و گوشی آب بدهم، ببینم چه خبر است، به محض این‌که خبری شد، برمی‌گردم پیشت، با خبرت می کنم. من رفتم...
دلم نمی‌خواست از پیشم برود. نگران بودم که نکند برایش اتفاق بدی بیفتد. ولی چیزی نگفتم. مخالفت کردن با تصمیمش بی‌فایده بود. خوب می‌شناختمش و می‌دانستم وقتی تصمیم به کاری بگیرد محال است کسی بتواند رایش را بزند. به همین خاطر مانعش نشدم. لب ساحل نشستم و تماشایش کردم. داشت توی آب پیش می‌رفت و ازم دور می‌شد. دلم طاقت نیاورد شاهد رفتنش باشم. چشمهایم را بستم و سعی کردم به ادامه‌ی داستانم فکر کنم، شاید بتوانم بفهمم آن زن و مرد الان کجا هستند...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا