از پس پنجاهی و اندی ز عمر
نعره برمیآیدم از هر رگی
کاش بودم باز دور از هر کسی
چادر و گوسفندی و سگی
□
نیما شاعری طبیعتدوست و طبیعتگرا بود و سالها و فصلها و ماههای زیادی از عمرش، به خصوص در دورهی نوجوانی، در دل طبیعت یوش و روستاهای پیرامون آن، و در جنگل و کوهپایه و بیشه و دشت و صحرا و درکنارهی رودخانه یا لب چشمه گذشته بود و با طبیعت انس و الفتی تمام، قوی و ناگسستنی داشت، بنابراین عجیب نیست که در شعرهایش اینهمه عنصر طبیعی، از گیاهان و گلها و درختان تا انواع جانوران و کوه و دشت و بیشه و جنگل و صحرا و رود و دریا وجود دارد.
با تمرکز بر روی جانوران شعرهای نیمایوشیج متوجه میشویم که در آنها علاوه بر پرندگان و خزندگان و حشرهها، چهارپایان هم حضور دارند، از جمله سگ، اسب، گاو، گوسفند، بز، گوزن، آهو، خوک و گراز، گرگ و روباه و شغال، شیر.
در شعرهای سالهای جوانی نیما و پیش از دورهی سرودن شعرهای آزاد، به ویژه در حکایتهای دورهی جوانیاش، چهارپایانی چند حضور دارند، از بز ملاحسن مسئلهگو که روزی گم میشود، تا روباهی که جوجه خروس را با چربزبانی میفریبد؛ از اسب صمد اسبدوان، تا خری که وقتی میبیند فیلی از رودخانهی عمیق میگذرد، از روی خریت میپندارد که سنگینی فیل باعث گذر بیخطرش شده و روزی که بار سنگینی دارد، خطر میکند و به آب میزند، و چون آب بارش را میبرد و خودش را هم به ورطهی مهلکش میکشد با خود عهد میکند که اگر از آن ورطه نجات یابد دیگری فیلی نکند و همچنان خر بماند، از سگ بدکاری که صاحبش نگران است که آیا او هم چون خودش در آتش جهنم خواهد سوخت تا گاو نعرهزن.
□
در همین دوره نیمایوشیج دو شعر "شیر" و "گرگ" را دربارهی دو چهارپای وحشی مشهور سروده- شعر "ّشیر" که قالبی نوکلاسیک دارد، پنجمین سرودهی به یادگار مانده از او و سرودهی سال 1301 است:
شب آمد مرا وقت غریدن است
گه کار و هنگام گردیدن است
به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب.
برآرم تن زردگون زین مغاک
بغرم بغریدنی هولناک
که ریزد ز هم کوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد.
نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است
بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش.
منم شیر، سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگاوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم.
□
شعر گرگ هم با قالب نوکلاسیک دوبیتی پیوسته، سرودهی تابستان سال 1305 است:
زمستان چون تن کهسار یکسر
شود پوشیده از لبادهی برف
در آن موسم کز آن اطراف دیگر
به گوش کس نیاید از کسی حرف
در آن موسم که هر جایی سفید است
ز دانه مرغ صحرا ناامید است
رمه در خوابگاهش ناپدید است
زمان کید گرگان پلید است.
به روی قلهها گرگ درنده
رمه را در کمین بنشسته باشد
شود گاهی عیان و گه خزنده
به حیله چشمها را بسته باشد.
□
در "افسانه" هم چهارپایان، از جمله گوسفندان و برههای سیاه و سفیدشان، گوزن فراری، گلهی بزها، گرگ و روباه حضور دارند:
در بر گوسفندان شبی تار
بودم افتاده من، زار و بیمار
....
یک گوزن فراری در آنجا
شاخهای را ز برگش تهی کرد
...
گلهای چند بز در چراگاه
...
عاشق: "در سریها، به راه ورازون
گرگ، دزدیده، سر مینماید."
فسانه: "عاشق! اینها چه حرفی ست؟ اکنون
گرگ (کاو دیری آنجا نپاید)
از بهار است اینگونه رقصان."
...
دور گردون گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه، بنگر
برههای سفید و سیه را
...
زیر آن تپهها که نهان است
حالیا روبه آوازخوان است
کوه و جنگل بدان ماند آنجا
که نمایشگه روبهان است.
□
در بین شعرهای آزاد نیمایوشیج، از "ققنوس" تا "شب، همه شب"، از بین چهارپایان، بیشترین حضور را سگ دارد:
با هر آن چیز که میبیند، نزدیکی میگیرد لیکن آن چیز
ز اوست در حال گریز
جز سگ او، در ، دیوار، بهجای خود دلمرده چراغ
همچو آن شادی رفته که در او خاطرهاش مانده چنان کز او نام
هست با او به ستیز.
...
خانه مانندهای آنجاست بهپا
اندر آن مانده دو تن (گرچه نه دور)
دور از چشم بسی رهگذران
سگ و مردی و زنی آنجا هستند
که نمیبیندشان از پس آن فتنه (به این نام که بود)
هیچکس در کم و بیش گذران.
- او به رؤیایش
□
"آی، دالنگ! دالنگ!" صدا میزند او
سگ خود را به بر خود، "دالنگ!"
...
نه کسی و نه سگی همدم او
بینجگر بیثمر آنجا تنها
چون دگر همکاران
...
دالنگ، دالتگ، گرسنه سگ او هم در خواب
هرچه خوابیده، همه چیز آرام.
- کار شبپا
□
آن زن بیوه که میدانی کیست
سر خود دارد در دست
و سگش (کاش چو سگ آدمیای داشت وفا)
پیش او خوایدهست.
- یک نامه به یک زندانی
□
اسب هم در شعرهای آزاد نیمایوشیج جای خاص خود را دارد:
ول کنید اسب مرا
راهتوشهی سفرم را و نمدزینم را
- دل فولادم
□
مردی بر اسب لخت
با تازیانهای از آتش
بر روی ساحل از دور میدوید
- گل مهتاب
□
آن وقت کاو رسید
چاراسبه از رهش
در قلعه کس ندید
زین رو به گوشهای
رفت و بیارمید.
- او را صدا بزن
□
یکی از زیباترین سرودههای آزاد و کوتاه نیمایوشیج در واپسین سالهای عمرش، شعر "ککگی" است، شعری دربارهی گاو نر گمشدهایست که در بیشهی خاموش نعره میکشد، از رنج و بیقراری، زیرا علفزار بر او زندان شده، و درد تنهایی عذابش میدهد:
دیریست نعره میکشد از بیشهی خموش
ککگی که مانده گم.
از چشمها نهفته پریوار
زندان بر او شدهست علفزار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.
اما به تن درست و برومند
ککگی که مانده گم
دیریست نعره میکشد از بیشهی خموش
□
نیمایوشیج در یکی از رباعیهایش هم خودش را به گاوی تشبیه کرده که رغبتی به گیاهی که در برابرش رسته ندارد و با این طمع که گیاه بهتری خواهد یافت، چراگاه نزدیک را ترک کرده و به دوردستها رفته:
نیما گوید به گاو مانم چه درست
میلم نه به آن گیا که در پیشم رست
نزدیک نهاده، راندهام تا به کجا
اندر طمعی که به از آن خواهم جست.
□
خوک و گراز (خوک وحشی) در شعر "کار شبپا" حضور دارند و نماد ویرانگری و تباهکاری هستند:
میرود دوکی، این هیکل اوست
میرمد سایهای، این است گراز
...
میزند دور صدایش، خوکی
میجهد گویی از سنگ به سنگ
یا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخ
یک درندهست که میپاید و کردهست درنگ
...
میچمد از پلمی خوک به لم
...
باز میگوید: "مرده زن من
بچهها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی
خوکها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا".
□
تصویر گذرایی هم از گرگ در شعر "او را صدا بزن" ترسیم شده است: گرگ در بالای کوه یک لحظه سرک میکشد و سپس از کوه به سمت پایین سرازیر میشود:
گرگی کشید کله و از کوه شد به زیر
□
در شعر "با قطار شب و روز" هم تصویری از "آهوی خوش" میبینیم که رمیده است:
گفتم: "آن آهوی خوش؟" گفت: "رمید"
□
شغال در شعر "ققنوس" حضور دارد و بانگش در ساحل اوجگیر است:
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
|