"فرهنگ" در ادبیات ایران
1399/3/15


جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد
- فردوسی

واژه‌ی فرهنگ از دو بخش "فر" و "هنگ" تشکیل شده است.
"فر" یا "فرا" ریشه در اوستا دارد و به معنای "پیش" است. در زبان پارسی به عنوان پیش‌وند، در ساختمان تعدادی از اسم‌ها و صفتها و فعلها شرکت دارد، از جمله فرزند، فرزانه، فرارسیدن، فرارفتن، فراخواندن، فرمودن، فرستادن، فرهیختن، فرهیخته، فرستاده، فرموده، و ...
"هنگ" هم ریشه در اوستا دارد و به معنای "کشیدن" است، مانند کشیدن گردونه یا اسب، کشیدن شمشیر از نیام، کشیدن تیر از زه کمان. از این مصدر هم چندین واژه در زبان پارسی به یادگار مانده است، مانند هنجیدن= هنگیدن، آهنجیدن= آهنگیدن، هختن= هیختن، فرهختن، فرهخته= فرهیخته، هنجار، آهنگ.
این را هم باید دانست که مصدر "هنگ" با هر پیشوندی معنای ویژه‌ای پیدا می‌کند.
بر اساس معناهای اوستایی دو واژه‌ی "فر" و "هنگ"، به این نتیجه می‌رسیم که معنای واژه به واژه‌ی "فرهنگ"، "پیش‌‌کشیدن" یا "فراکشیدن" است، یعنی در آن دو عنصر پیش (جلو) و کشیدن(حرکت) وجود دارد، بنابراین "فرهنگ" از نظر معنای واژه به واژه کم‌وبیش معادل "حرکت به جلو" یا "پیش‌رفت" است.
در زبان پارسی از سده‌های کهن، ترکیب فر+هنگ یا "فرهنگ" به معناهای مختلفی که بعضی از آنها به هم نزدیک هستند، به کار رفته است، مانند دانش، ادب، فرزانگی، تیزهوشی، چابک‌اندیشی، خرد، عقل یا عقل سلیم، تدبیر، سنجیدگی، بزرگی، شکوه. حتا در ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی به معنای کاملن متفاوت "تنبیه کردن" و "کیفر دادن" به کار رفته است.

"برهان قاطع" در توضیح معنای "فرهنگ" چنین نوشته:
"بر وزن و معنی فرهنج است که علم و دانش و عقل و ادب و بزرگی و سنجیدگی باشد."

کهنترین کاربرد به‌جا مانده از این واژه در چند متن به یادگار مانده از دوره‌ی پارسی میانه است، مانند"کارنامه‌ی اردشیر بابکان"، "خسرو و ریدگ" (خسرو و پسر جوان خدمتکار) و "خویشکاری ریدگان" (وظیفه‌های پسران نوجوان). در این متنها "فرهنگ" بیشتر به معنای "آموزش و پرورش" به کار رفته است.

واژه‌ی "فرهنگ" از سده‌های چهارم و پنجم خورشیدی نخست به شعر پارسی راه یافت. نخستین حضورش را هم در شعر رودکی می‌توان دید:

هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه


 بیشترین حضور "فرهنگ" در شاهنامه‌ی فردوسی است. گویاترین و زیباترین حضورش هم در بیتهای زیر از بخش اندرزنامه‌ی نوشیروان است:

ز دانا بپرسید پس دادگر
که: فرهنگ بهتر بود یا گهر؟
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود
گهر بی‌هنر زار و خوار است و سست
به فرهنگ باشد روان تن‌درست

نخستین حضور واژه‌ی "فرهنگ" در شاهنامه، در داستان هوشنگ است و در آن به معنای دانش و فرزانگی و تیزهوشی به کار رفته است:

گران‌مایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

فردوسی در داستان زال و رودایه هم، هنگامی‌که سام از سیندخت درباره‌ی ویژگی‌های رودابه پرس‌وجو می‌کند، "فرهنگ" را به معنای هوش و فرزانگی به کار برده است:

ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی
برآن‌سان که دیدی یکایک بگوی

در داستان داراب و پرورش یافتنش نزد گازر و زنش، "فرهنگ" به معنای دانش آمده است:

به گازر چنین گفت کای باب من
همی تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و اُستا درست
از آن پس مرا پیشه فرمای و خوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد
وزان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش

در داستان به پادشاهی رسیدن زوتهماسب، "فرهنگ" به معنای بزرگی و شکوه آمده:

ز تخم فریدون بجستند چند
یکی شاه زیبای تخت بلند

ندیدند جز پور تهماسب زو
که زور کیان داشت، فرهنگ گو

در داستان پادشاهی دارای داراب "فرهنگ" به معنای بزرگی و شکوه آمده:
ز دیدار آن فر و فرهنگ او
ز بالا و از شاخ و آهنگ او

در همین داستان، یک‌بار دیگر واژه‌ی "فرهنگ" آمده، این بار به معنای خرد و عقل سلیم:

جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد.

اینک کاربردهای دیگر "فرهنگ" در شاهنامه:

یکی پور دارم رسیده به جای
به فرهنگ جوید همی رهنمای

من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی

تو دادی مرا فر و فرهنگ و رای
تو باشی به هر نیک و بد رهنمای

ز فرهنگ و از دانش آموختن
سزد گر دلش باید افروختن

ز فرزاگان چون سخن بشنویم
به رای و به فرمانشان بگرویم
کز ایشان همی دانش آموختیم
به فرهنگ دلها برافروختیم

دلت دار زنده به فرهنگ و هوش
به بد در جهان تا توانی مکوش

در سده‌های پسین هم واژه‌ی "فرهنگ" به شعر شاعرانی چند راه یافت و همه جا هم اغلب به معنای دانش و خرد و هوش و تیزهوشی به کار رفت، البته به جز در شعر فخرالدین اسعد گرگانی و در "ویس و رامین" که به معنای کیفر دادن و تنبیه کردن به کار آمد:

بفرمودش که خواهر را به فرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج

همیدون دایه را لختی بپیرای
به پادافراه و بر جانش مبخشای

اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه نمایم

در بیتهای بالا از واژه‌های شفشاهنگ (= شکنجه) و پادافراه و گزند چنین برمی‌آید که مراد از فرهنگ کردن، تنبیه کردن است.

فخرالدین اسعد گرگانی باز هم  واژه‌ی "فرهنگ" را در "ویس و رامین" به کار برده است:

به روی مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ


اینک کاربرد واژه‌ی فرهنگ در شعر دیگر شاعران پارسی‌سرا:


اسدی طوسی در  "گرشاسپ‌نامه":

بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسپ بود

جوان کینه را باید و جنگ را
کهن‌پیر تدبیر و فرهنگ را

چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد

مر آن شاه را نام گورنگ بود
کز او تیغ فرهنگ بی‌زنگ بود

به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر

کسایی مروزی:

ای زدوده سایه‌ات ز آیینه‌ی فرهنگ، زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ

همین ترکیب "فرهنگ و هنگ" را در شعر منجیک ترمذی هم می‌توان دید:

ای امیر مهربان! این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ

عنصری:

تو جاه و گنج ز فرهنگ و از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ؟

فرخی سیستانی:

ای امیر هنر! و ای ملک روزافروز!
ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

نیست فرهنگیی در آن گیتی
که نیاموخت از شه او فرهنگ

منوچهری دامغانی:

بزرگان ایران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او

هرچه فرهنگ را به کار آید
آدمی‌زاد را بیاراید

که ملک جهان را ز فرهنگ و رای
شد از قاف تا قاف کشورگشای

ناصرخسرو:

به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
تویی در هر دو عالم گشته مختار

هیچ کس را به بخت فخری نیست
زان‌که او جفت نیست با فرهنگ
به یک اندازه‌اند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر شنگ

خاقانی:

زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته

کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ

نظامی:

ز فرهنگ خاقان و بیداری‌اش
عجب ماند شه در وفاداری‌اش

جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ

که ای استاد عالم! مرد فرهنگ!
غلط گفتی که باشد لعل در سنگ

اوحدی مراغه‌ای:

بر سریر سخن نشسته به کام
اوحدی فر و اوحدی فرهنگ

سنایی غزنوی:

اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کی‌خسرو
وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد

مولوی:

رایتان این بود و فرهنگ و نجوم
طبل خوارانید و مکارید و شوم

باده‌ای را  می‌بود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور

دشمن عقل که دیده‌ست؟ کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شدیم

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم، زود بشکستم سلاح

تکیه بر رای خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش

باری دل و جان من مست است در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد

دانش و داناحکیم و حکمت و فرهنگ را
غرقه بین تو در جمال گلرخی، دردانه‌ای

بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که عاشق گم کند مر راه را
تا که عاشق بشکند فرهنگ را

لب ببند از دغل و از حیلت
جان بی‌حیلت و فرهنگ بیار

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان بازخورد
پس بگفتندش: کیی؟ ای بوالوفا!
گفت شه: من هم یکی‌ام از شما
آن یکی گفت: ای گروه مکرکیش!
تا بگوید هریکی فرهنگ خویش
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر

سعدی:

هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زورآوران انداختن فرهنگ نیست

ملکداری را دیانت باید و فرهنگ و هوش
مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبید خموش

خواجوی کرمانی:

جام صبوحی نوش کن، قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را

می‌شود ساکن خاک در می‌خانه‌ی عشق
هرکه از خانه‌ی فرهنگ برون می‌آید

ز چرخ سفله چه باید مرا؟ که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خود است

امیرخسرو دهلوی:

چو فتنه‌ست فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی

ظهیرالدین فاریابی:

مرا خجالت و حیرت نشسته در کنجی
که کس نشان ندهد نام دانش و فرهنگ

جامی:

همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش‌نمای

پروین اعتصامی:

در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

در متنهای منثور فارسی هم از دوران کهن تا سده‌های میانه و سده‌های بعدی سخن از فرهنگ کم به میان نیامده است. نمونه‌هایی از آن را در زیر می‌خوانیم:

پندنامه‌ی آتوریات اسپنتامان:

"به خاستاری فرهنگ کوشا باشید. چه فرهنگ تخم دانش است و بر آن خرد است و خرد آرایش دو جهان است و درباره‌ی آن گفته‌اند که فرهنگ اندر فراخی پیرایه و اندر شگفتی پانه و اندر آستانه دستگیر و اندر تنگی پیشه است."
(شگفتی= سختی، پانه= نگهبان، آستانه= مصیبت)

خسرو قبادان و ریدکی:

"به هنگام، به فرهنگستان دادندم و به فرهنگ کردنم سخت شتافتند.

خویشکاری ریدکان:

"اندر دبیرستان چشم و گوش و دل و زبان ایدون به فرهنگ دارید که چون‌تان از دبیرستان فرازهلند، اندر راه هوشیارانه و (به) فرهنگ روید."

کارنامه‌ی اردشیر بابکان:

"و چون به داد (سن) هنگام فرهنگ رسید به دبیری و سواری و دیگر فرهنگ ایدون فرهخت که اندر پارس نامی بود."

دادستان دینی:

"آن خرد که کام ایزدان مینوان (مینوی) را برشناسد، به‌راستی نیست مگر که دین راست‌ویژه که هست دانش مینوان که فرهنگ فرهنگان و استادی استادیها و تخمه‌ی همه‌ی دانشهاست و روایی آن دین ویژه‌ی مزدیسنان نیز به مرد اشو است."

دینکرد:

"این نیز ایدون که از فرهنگ نیک خرد نیک بود، و از خرد نیک خوی نیک بود، و از خوی نیک خیم نیک، و از خیم نیک کنش فرارون (شایسته) و به کنش فرارون دروج (دیو دروغ) از گیهان دور کرده بود.
و این نیز ایدون که از فرهنگ بد خرد بد، و از خرد بد خوی بد، و از خوی بد خیم بد، از خیم بد کنش اوارون (ناشایست) بود و (از) کنش اوارون دروج اندر جهان بیش."

اینک نمونه‌هایی از متنهای پارسی سده‌های پیشین:

دیباچه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری:

"و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان... این همه را بدین نامه اندر یابند."

ظفرنامه (منسوب به پورسینا):

"گفتم: این جهان به چه درتوان یافتن؟ گفت: به فرهنگ و سپاسداری."

تحفة الاحباب:

"هرکه نیکتر داند در علم و چیزهایی که مردم به آن فخر می‌کنند، گویند مردی فرهنگی است."

تاریخ بلعمی:

"پس گفت ای آن که سیاوخش را تو کشتی و آن صورت دل‌پذیر او تو تباه کردی و جامه از تن او تو بیرون کردی ... و از آن روی نیکوی وی شرم نداشتی و بر خرمی او نبخشیدی و از مردن و قوت و فرهنگ او نترسیدی و از مهر و وفا و جوانمردی او یاد نکردی."

قابوس‌نامه:

"بر مردم واجب است، چه بزرگان و چه فروتنان، هنر و فرهنگ آموختن که فزونی بر همسران خویش به فضل و هنر می‌توان یافت."

تاریخ بیهقی:

"و هر ولایتی را علمی خاص است، رومیان را علم طب است ... هند را تنجیم و حساب، و پارسیان را علوم آداب نفس و فرهنگ. و این علم اخلاق است"

نصیحة الملوک (محمد غزالی):

"اما تفسیر فر ایزدی دوازده چیز است: خرد و دانش و تیزهوشی و دریافتن هر چیزی و صورت تمام و فرهنگ و سواری و زین‌افزار کاربستن و مردانگی با دلیری و آهستگی و نیکخویی و داد دادن ضعیف و قوی و دوستی و مهتری نمودن و احتمال و مدارا به‌جای آوردن و رای و تدبیر اندر کارها..."

سلجوق‌نامه‌ی ظهیری (ظهیرالدین نیشاوبری):

"پادشاهی مبارک‌سایه، بلندپایه، خداترس، خجسته لقا (بود). خطه‌ی خراسان در عهد او مقصد جهانیان بود و منشاء علوم و منبع فضایل و معدن هنر و فرهنگ.
سلطان طغرل پادشاهی با عدل و سیاست بود که در آل سلجوق، ایزدتعالی در خلق و عدل و عفت و هنر و فرهنگ هیچ چیز از او دریغ نداشته بود."

سندبادنامه (ظهیری سمرقندی):

"چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مؤدب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد."

تحفة الملوک:

"حکمای پارس گفته‌اند که خرد رهنمونی بزرگ و پشتی قوی است و کلید دانشهاست و دانش و فرهنگ انبازان خرد اند."

تاریخ تبرستان (بهاءالدین محمد کاتب):
"چهارصد سال برآمده بود تا جهان پر بود از سباع و وحوش و شیاطین آدمی‌صورت بی دین و ادب و فرهنگ  و عقل و شرم."

ساز و پیرایه‌ی شاهان (افضل‌الدین کاشانی):

"و سامان و تدبیر کار هر قوتی که به خرد یافته شود، ادب و فرهنگ خوانند، چون خرد و خفت و دید و شنید و گفت و کرد خردمند."

جاودان‌نامه (افضل‌الدین کاشانی):

"بدان که علم کردار بر چهار بخش آید: یکی از آن بیشترین تعلقش به حرکات اندام و جوارح دارد، چون کارهای پیشه‌وران از زرگری و آهنگری و درودگری و آن‌چه بدان ماند...  و چهارم شناختن خوی نیک و خوب بد مردم است و شناختن راه اکتساب خصال خوب و پرهیز از خصلتهای بد، و این را علم فرهنگ خوانند."

الاوامر العلاییه (این بی‌بی):

"و از سر تحقیق، سرای سپنج نه پوشش شش جهت جهان در چشم بخردان، چون چهار دیوار خراب کهنه رباطی‌ست که بر معابر سیل حوادث کوارث نهاده باشد. هیچ عاقل از او جای خواب نسازد و هیچ صاحب فرهنگ در او مَقام مُقام و درنگ نطلبد."

رسائل اخوان‌الصفا:

"... نفس به سبب شهوت و غضب از عالم ملکوت بازمانده است. پس واجب است بر عاقل که اخلاق خویشتن فرهنگ کند و از شهوت و غضب بپرهیزد."

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا