عقاب نیمایوشیج و عقاب خانلری
1399/2/12


عقاب در شعر پارسی جایگاه و جولانگاه هزارساله دارد، از روزگار دقیقی و فردوسی، در سده‌ی چهارم خورشیدی، تا روزگار لاهوتی و پروین اعتصامی، در سده‌ی چهاردهم خورشیدی، شاعران فراوانی در شعر خود از عقاب نام برده و به او اشاره کرده‌اند، از جمله دقیقی، فردوسی، اسدی، منوچهری، فرخی، ناصرخسرو، مسعود سعد، امیرمعزی، نظامی، انوری، خاقانی، سنایی، عطار، سعدی، سلمان، قطران، سیف فرغانی، صائب، قوامی رازی، وحشی، قاآنی و ...
بعضی از خصوصیتهای بارز عقاب که در شعرهای این شاعران به آن اشاره شده، عبارت‌اند از: بلندپروازی، شاهی پرندگان، کوتاهی عمر، مردار پرهیزی.

عقاب بلندپرواز است:

پرواز اگر برابر قدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
- امیرمعزی

عقاب شاه پرندگان است:

هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
- امیرمعزی

عمر عقاب کوتاه است:

بدخو عقاب کوتاه‌عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخویی
- ناصرخسرو

عقاب از خوردن مردار پرهیز می‌کند:

گاهم آن گفتی چه مرغی از برای حس و جسم
سر به مرداری فروناری و هستی چون عقاب
- سنایی

 یکی از ویژگیهایی که به آن بیشتر از سایر ویژگیهای عقاب توجه شده، این است که آفت جان عقاب پر و بال اوست. (پیشینیان برای آن‌که تیر تیزتر بپرد و اوج بیشتری بگیرد، به انتهای آن ‌پر عقاب می‌بستند و با چنین تیری بود که می‌توانستند عقاب و شاهین و باز و قوش را شکار کنند.):

گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
- نظامی

کار جهان وبال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
- خاقانی

مشهورترین حضور عقاب، در شعر کلاسیک پارسی، در قصیده‌ی مشهور ناصرخسرو است. در این قصیده کبر و غرور بی‌جای عقاب، هم‌چنین خودستایی و منی کردن و منم زدن او نکوهش شده و عامل بسته ماندن چشمان تیزبین او و کور شدن دیده‌ی درونی حزم‌اندیشی و صیانت از جانش معرفی شده، افزون بر اینها، پر و بال عقاب آفت جان او دانسته شده است:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
"امروز همه روی زمین زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست"
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت‌کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مر او را به سوی خاک فروکاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا: "عجب است، این که ز چوب است و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟"
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: "ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست."

در شعر معاصر پارسی دو شعر زیبا درباره‌ی عقاب داریم، نخست قطعه‌ی "عقاب نیل" سروده‌ی نیما یوشیج و سپس مثنوی "عقاب" سروده‌ی پرویز ناتل خانلری.

قطعه‌ی "عقاب نیل" نیما یوشیج

نیما شعر "عقاب نیل" را در تابستان سال ١٣٠٨ سرود. در آن سال او در بارفروش (بابل کنونی) آموزگار بود و تابستان برای گذراندن تعطیلات به تهران آمده بود و در همان اوایل بازگشت به تهران (ماه تیر) این شعر را سرود. شعر "عقاب نیل" جزو مجموعه‌ی حکایتها و تمثیلهایی‌ست که نیما یوشیج در طول ده سال- در فاصله‌ی بین سالهای ١٣٠١ تا ١٣١٠- سرود و در مجموع شامل حدود پنجاه قطعه می‌شود که بعضی از آنها حکایتها و تمثیلهایی درباره‌ی آدمهاست (مانند خارکن- کچبی- عمو رجب- انگاسی- آتش جهنم- اسب‌دوانی- خواجه احمد حسن میمندی- عبدالله طاهر و کنیزک- میرداماد) و بعضی از آنها حکایتها و تمثیلهایی درباره‌ی جانوران و پرندگان است (مانند بز ملاحسن- روباه و خروس- شیر- گرگ- خروس ساده- خریت- کبک- خروس و بوقلمون- نعره‌ی گاو).
"عقاب نیل" از  دسته‌ی تمثیلهای  درباره‌ی جانوران است و درباره‌ی شاه پرندگان، عقاب بلندپرواز، است. عقاب این شعر همان‌طور که از عنوان شعر برمی‌آید، عقاب نیل است، یعنی عقاب سرزمینی که رود نیل در آن جاری‌ست. شعر "عقاب نیل" که نیما یوشیج آن را در قالب کلاسیک قطعه سروده، دو بخش و بیست بیت دارد. بخش اول که روایی است و حالت حکایتی تمثیلی دارد، دارای نه بیت است و بر مبنای باوری کهن شکل گرفته: این باور که عقاب وقتی پیر می‌شود کور و کر می‌شود و اگر جوجگانش او را در چشمه‌ای بشویند و پیری و فرتوتی را از تنش بسترند، دوباره جوان می‌شود. این مطلب در کتاب "عجایب‌المخلوقات" قزوینی به این صورت بیان شده:
"چون پیر شود بچگان او را مراعات کنند و چون چشمش تاریک شود از پیری، به هوا بر شود و چندان بپرد که پرش بسوزد، آن‌گاه به زیر افتد و در چشمه‌ی آب فرو رود و قوت گیرد."
شاید نیما این موضوع را از دیگران شنیده یا در کتاب "عجایب‌المخلوقات" خوانده، به هرحال به نظر می‌رسد که با آن آشنا بوده و آن را در بخش نخست شعر "عقاب نیل" آورده:

در سرزمین نیل عقابی‌ست کان عقاب
هم‌چون شب سیاست از پای تا به سر

چشمان او چنان که فروزندگان بر آب
منقارهاش خوف، رفتارهاش شر

توفنده‌ای شناور و ابری‌ست تن گران
در گشت‌گاه خود گشت آورد اگر

وندر گه قرارش بر خاک داده تن
سیلی‌ست منجمد ناگه به ره‌گذر

لاکن چو افکنیدش پیری سوی شکست
ماند ز چشم کور وز گوشهاش کر

پرها نشاند از تنش آن آسمان‌نورد
پردازد او دل از امید پرثمر

یک جا تپیده با غم و غم نز دلش برون
می‌کوبد از غمش بر سنگ سخت سر

تا آن‌که جوجگانش زی چشمه‌ای برند
آبش شفای هر فرتوت جانور

وان مام پیر را تن شویند و بسترند
وز نو جوان شود چونان که پیشتر.

 بخش دوم که یازده بیت دارد، فراخوانی‌ست به شستن پیری و فرتوتی از هرچیز که پیر و فرتوت شده و شبیه به عقاب پیر توصیف شده در بخش نخست شعر است، و جوانسازی دوباره‌ی آن- به ویژه، آن‌طور که از طرز فکر نیما برمی‌آید، جوانسازی جامعه‌ی دچار پیری و کهولت شده‌ی پایان دوره‌ی سلطنت پادشاهان واپسگرای قاجار، جامعه‌ای که چونان عقاب پیر نیل فرتوت و پیر شده و نیاز به جوان شدن و زندگی جوانانه‌ی دگرباره دارد:

زین‌گونه یک عقاب دگر نیز مانده پیر
بگسسته از نهیب، دل بسته بر مقر

مانده به تن شکسته و اندوهگین به دل
چون چشمهاش گوش، خالی ز هر خبر

از جا نمی‌رود وگر از جای می‌رود
واماندگی او، او را شده هنر

نه با تنش سلامت و نه قوتش به طبع
نز قوت دگر یک لحظه بهره‌ور

پوسیده استخوان را ماند، چو آتشی‌ست
کاو را نمانده جز خاکستری به سر

خو بسته با خراب و خرابش در آرزو
روز کمال اوست خوابی به چشم تر

شویید بایدش همه اندام ناتمیز
از سرش تا به پا، از پای تا به سر

بسترد باید از تن باخواب رفته‌اش
هر زخمدار جا، هر جای بی‌اثر

تا تن نوی بگیرد، از او بایدش برید
هر عضو نادرست، هرگونه کهنه پر.

باید به آب چشمه‌ی خود کردش آشنا
با تنش سازگار، در جانش کارگر

با دست‌کار دیگر این پیر مرده‌وار
باشد شود جوان، باید شود دگر.

مثنوی "عقاب" خانلری

خانلری مثنوی "عقاب" را به احتمال زیاد در سال ١٣١٨ سرود و، مطابق آن‌چه او در خاطراتش بیان کرده، این شعر سه سال بعد، به پیشنهاد صادق هدایت، در آبان ١٣٢١، درمجله‌ی "مهر" منتشر شد. در همین سال و چند ماه پیش از انتشار، خانلری این شعر را به صادق هدایت تقدیم کرد و علت این تقدیم کردن را هم خودش در خاطره‌ای توضیح داده است.
سه سال بعد، در خرداد ١٣٢٤، این شعر بار دیگر در مجله‌ی "پیام نو" منتشر شد و در سال ١٣٤٣ این شعر در کتاب شعر خانلری با عنون "ماه در مرداب" منتشر شد.
از مثنوی "عقاب" خانلری تعریف و تمجید زیاد شده است- تعریف و تمجیدی هم‌راه با اغراق و مبالغه، و صاحب‌نظران متعددی آن را ستوده‌اند- ستایشی غلوآمیز. شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی کتاب "گزینه‌ی اشعار پرویز ناتل خانلری" آن را یکی از ده شعر  برتر معاصر ایران دانسته، و در کتاب "ادوار شعر فارسی" نوشته: "در مایه‌های سنتی شاید موفقترین شعر این دوره (از شهریور ١٣٢٠ تا کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢) و همه‌ی دوره‌های اخیر، عقاب خانلری باشد، اگرچه او خود از چهره‌های برجسته‌ی تجدد ادبی این سالهاست." و عقاب "شعری است که به چندین دیوان برابر است."
احسان یارشاطر شعر عقاب را "از قطعات بی‌نظیر شعر فارسی دانسته، و دانش‌نامه‌ی "ایرانیکا" این شعر را  به عنوان سرشناس‌ترین شعر فارسی قرن بیستم معرفی کرده است. به نظر غلام‌حسین یوسفی این شعر "از آثار ارجمند ادبیات فارسی است".
دکتر روح‌الله هادی در مقاله‌ی "رد پای عقاب"، شعر "عقاب" را "بی‌شک از شاهکارهای شعر معاصر" دانسته و درباره‌ی آن نوشته: "اگر از خانلری تنها همین شعر  به یادگار می‌ماند، نام وی را همیشه در ذهن فارسی‌دانان و فارسی‌خوانان عالم جاودان می‌ساخت"
اینک‌ با نگاهی واقع‌گرایانه و دیدی منصفانه ببینیم که آیا این شعر سزاوار این همه تعریف و تمجید و شایسته‌ی این همه ستایش است یا نه.
موضوع شعر از ابداعات خود خانلری نیست و او آن را از پوشکین- شاعر بزرگ روس- وام گرفته است. ماجرا را خود خانلری چنین روایت کرده است:
“در سال ١٣٠٨ داستان "دختر سروان" اثر پوشکین، شاعر بزرگ روس، را از روی ترجمه‌ی فرانسه به زبان فارسی درآوردم و آن، جزء مجموعه‌ی "افسانه"، از طرف کتابفروشی خاور در سال بعد چاپ و منتشر شده است. قصه‌ی کوتاهی که از قول یکی از اشخاص داستان نقل شده بود، از همان گاه در ذهن من جایگیر شد و چند سال بعد قطعه‌ی فوق را که بر زمینه‌ی همان قصه است، ساختم. بی‌مناسبت نیست اصل قصه که منشاء  این قطعه بوده است، در این‌جا ذکر شود. وقتی عقاب از کلاغ پرسید: بگو که تو چگونه سیصد سال عمر می‌کنی و حال آن‌که عمر من بیش از سی و سه سال نیست، کلاغ جواب داد:  سبب این است که تو خون زنده می‌خوری اما من به خوردن مردار قانعم. عقاب اندیشید که خوب است من نیز مردارخواری را بیازمایم. پس عقاب و کلاغ پرواز کردند. مرده‌اسبی به راه افتاده دیدند. فرود آمده، بر آن نشستند. کلاغ شروع به خوردن و تحسین آن کرد اما عقاب یکی دو بار به آن منقار زد و به کلاغ گفت: نه، برادر! خون تازه خوردن از سیصد سال مردارخواری بهتر است." (مجله‌ی پیام نو- شماره‌ی ٧- خرداد ١٣٢٤- ص ٤١- پاورقی)
اصل داستان، آن‌طور که در کتاب "دختر سروان" پوشکین آمده و آن را املیان پوگاچف، رهبر قیام دهقانی بزرگ، مشهور به شورش پوگاچف، در دوران سلطنت کاترین دوم، در روسیه‌ی تزاری، برای راوی داستان حکایت کرده، کمی با آن‌چه خانلری روایت کرده تفاوت دارد و در حقیقت روایت خانلری برداشتی آزاد از حکایت بیان شده در کتاب "دختر سروان" است.
مثنوی مناظره‌ای "عقاب" خانلری در واقع بیان منظوم همین حکایت است، به صورت گفت‌وگو (مناظره) بین عقاب و زاغ، البته با شاخ‌وبرگ‌های اضافی و طول و تفصیلی بیشتر، ولی اندیشه و مضمون اصلی شعر همان چیزی‌ست که در این حکایت آمده است، و از این نظر چیز تازه‌ای نسبت به این حکایت ندارد و هیچ ابداع و خلاقیت ذهنی خاصی در آن دیده نمی‌شود.
مناظره بین یک پرنده‌ی شکاری (شکارخوار) با یک پرنده‌ی مردارخوار در شعر کلاسیک پارسی بی‌سابقه نیست. تا آن‌جا که من می‌دانم در دیوان عنصری بلخی، ملک‌الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی، نمونه‌ای از این مناظره وجود دارد: مناظره میان باز سپید و زاغ سیاه. این مناظره بخشی از قصیده‌ای‌ست که عنصری در ستایش سلطان محمود سروده، و هنگام بیان برتری او بر دیگر شاهان و در توضیح این‌که اگر پادشاهی خود را با سلطان محمود مقایسه کند و خود را در دلیری و بزرگی با او مانند بداند، اشتباه کرده، این مناظره را آورده است. جالب این است که در این مناظره، باز سپید در بیان تفاوتهای خود با زاغ سیاه، نخستین نکته‌ای که بیان می‌کند این است که زاغ مردارخوار و پلیدخوار است و او خورنده‌ی شکاری که لایق شاهان است و بازمانده‌اش را امیران و شاهان می‌خورند (درست همان نکته‌ای که مثنوی "عقاب" خانلری بر مبنای آن ساخته شده است):

میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده‌ام ز حکیمی حکایتی دل‌بر

به باز گفت، سیه زاغ: "هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یک‌دیگر"

جواب داد که: "مرغیم جز به جای هنر
میان طبع من و تو میانه هست، نگر

خورند از آن‌که بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر

مرا نشست به دست ملوک و میران است
تو را نشست به ویرانی و ستودان بر

ز راحت است مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من به فال ز معروفم و تو از منکر

ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر به خیر است و میل شر سوی شر

اگر تو خویشتن اندر قیاس من آری
همی فسوس تو بر خویشتن کنی ایدر."

اینک مثنوی "عقاب" خانلری:

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب

دیدکش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره‌ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره‌ی کار
گشت بر باد سبک‌سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان بیم‌زده، د‌ل‌نگران
شد پی بره‌ی نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره‌ی مرگ نه کاری‌ست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود.

آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بداندام و پلشت

سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا دربرده

سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
زآسمان سوی زمین شب به شتاب

گفت: "ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هرچه تو می‌فرمایی."

گفت: "ما بنده‌ی درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم

بنده آماده، بگو: فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم."

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت‌وگویی دگر آورد به پیش

کاین ستم‌کار قوی‌پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دورترک جای گزید.

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که "مرا عمر حبابی‌ست بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ می‌آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه‌روی پلید

با دوصد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده‌ست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جای‌گزین

از سر حسرت با من فرمود:
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته‌ست
یک گل از صد گل تو نشکفته‌ست

چیست سرمایه‌ی این عمر دراز؟
رازی این‌جاست، تو بگشا این راز."

زاغ گفت: "ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر

بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند است و ضرر

تا بدان‌جا که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود، پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم
کز بلندی رخ برتافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردارخوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان است

چاره‌ی رنج تو زان آسان است

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه‌ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که بس نکته‌ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم

خانه‌ای در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده‌ی الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست."

آن‌چه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو هم‌راه رسیدند از راه
زاغ بر سفره‌ی خود کرد نگاه

گفت: "خوانی که چنین الوان است
لایق حضرت این مهمان است

می‌کنم شکر که درویش نی‌ام
خجل از ماحضر خویش نی‌ام"

گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند.

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمان‌بر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه‌ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه‌ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد، بست دمی دیده‌ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین‌ها نیست

آن‌چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: "ای یار! ببخشای مرا

سالها باش و بدین عیش بنار
تو و مردار تو و عمر دراز

من نی‌ام در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد."

شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او ماند شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک هم‌سر شد

لحظه‌ای چند بر این اوح کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود.

مثنوی "عقاب" خانلری مثنوی تمثیلی ساده و بی‌پیرایه ‌ا‌ست از نوع شعرهای تعلیمی آرمانگرا. این شعر زبانی ساده و روان و هموار دارد، زبانی که سرراست و مستقیم است و پیچیدگی و تعلیقی ندارد و زبانی‌ست شسته رفته و کم‌آرایه. برخلاف تمام آن چیزهایی که دکتر روح‌الله هادی درباره‌ی "ْساختار هنرمندانه" و "جمله‌های دستورمند" در سطرهای مثنوی "عقاب" (مصرعها و بیتها)، و تصویرهای زیبا و آرایه‌های لفظی و معنوی آن نوشته، بایست گفت که مثنوی "عقاب" خانلری شعری با زبانی ساده است و هنر چندانی از نظر خیال‌انگیزی و ایجاد ابهام و ایهام در ذهن مخاطب (خواننده یا شنونده) ندارد و آن‌چه هم درباره‌ی "ساختار داستانی منسجم" شعر بیان شده، مربوط به موضوع شعر و داستان آن است که توسط پوشکین بیان شده و ربطی به خانلری ندارد.
با توجه به تمام این نکته‌ها نتیجه می‌گیرم که مثنوی "عقاب" خانلری سروده‌ای در سطح متوسط یا کمی بالاتر از متوسط در شعر کلاسیک معاصر پارسی است و نه در سطحی عالی، و به هیچ وجه نه قطعه‌ای "بی‌نظیر" است، نه "شاه‌کار" است، نه "یکی از ده شعر برتر معاصر" است، نه "موفقترین شعر دوره‌ی دوازده ساله‌ی بین شهریور بیست و مرداد سی‌ودو"، و نه شعری که "به تنهایی با چند دیوان برابر است".
 حتا اگر شعرهای آزاد سروده شده توسط نیما و پیروانش را نادیده بگیریم، و فقط شعرهای کلاسیک و نوکلاسیک سروده شده در دوره‌ی معاصر را در نظر بگیریم، می‌توانیم دهها و صدها شعر کلاسیک و نوکلاسیک برتر و موفقتر از مثنوی "عقاب" خانلری یا هم‌سطح آن را نام ببریم که توسط شاعرانی چون بهار، ایرج میرزا، پروین اعتصامی، لاهوتی، شهریار، نیما یوشیج، توللی و شاعران پس از آنها سروده شده است. در یک مقایسه‌ی معنادار بین نیما یوشیج و خانلری می‌توانیم منصفانه بیان کنیم که نیما در حوزه‌ی شعرهای کلاسیک و نوکلاسیک هم چندین و چند شعر برتر و موفقتر از "عقاب" خانلری دارد، شعرهای که موضوع و داستان و اندیشه‌ی آن از ابداعات خلاق خودش بوده و ساخته و پرداخته‌ی ذهن نوآور و مبدع اوست، از جمله "افسانه" که یک سر و گردن از "عقاب" خانلری بالاتر ایستاده و بسی از آن برتر است، یا شعرهای کلاسیک و نوکلاسیکی چون "ای شب" و "شیر".

پس از خانلری، فخرالدین مزارعی در سال ١٣٤٤ سروده‌ای با عنوان "آشتی یا بازگشت عقاب" با هدف بیان انتقاد و گلایه از خانلری منتشر کرد. این مثنوی ٦٤ بیتی، بیانگر شکوه‌ی شاعر است از خانلری که با پذیرش پست وزیری و معاون وزیری و سناتوری در رژیم پهلوی، به دنیای عقابان بدرود گفت و هم‌سفره‌ی زاغان شد. مزارعی مثنوی خود را با بیت پایانی مثنوی خانلری شروع کرده و در بیتهای نخست مثنوی‌اش به توصیف عقاب پرداخته، عقابی که در دل آسمان در حال پرواز است و آن‌قدر بالا رفته که به دیار ملکوت بر شده و به ابدیت پیوسته، اما افسوس که روحش آمادگی و جانش ظرفیت این تعالی آسمانی را ندارد:
روحش افسوس که آماده نبود
جان او ساغر این باده نبود

که به کنجی نخزد دنیایی
به سبویی نرود دریایی

عقاب ناآماده و کم‌ظرفیت ناچار تصمیم می‌گیرد که به سوی عالم خاک برگردد. او در راه بازگشت با کشمکش سخت درونی درگیر است و دچار تردید و دودلی است: در آسمان نمی‌تواند برای همیشه بماند چون جانش توان در اوج ماندن همیشگی را ندارد، اگر هم از این راه رفته بازگردد، به کجا رود که چشم‌اندازی چنین دل‌آرا داشته باشد؟ به یاد گفت‌وگویش با زاغ و گندنای خوان او می‌افتد و چنان غم بر جانش چنگ می‌اندازد که آرزو می‌کند بمیرد. در یک سو بقا و جاودانگی است و در سوی دیگر فنا و سقوط  و انحطاط. پایان این کشمکش درونی، تسلیم عقاب به دنیای فرودین است، و همخوانی با زاغ و هم‌پیالگی با او:

رفت اندر پس آن باغ نشست
زاغ را دید و بر زاغ نشست

و این فرود پستی‌گرایانه سبب می‌شود تا فریاد افسوس و اعتراض دیگر عقابان بلند شود و شاعر از زبان همه‌ی کسانی که خود را هم‌راه خانلری می‌دانستند، چنین می‌سراید:

دشمن ما همگی شاد ز تست
آبروی همه بر باد ز تست

دل ما از تو به یک باره برید
برو، ای ساخته با زاغ پلید!

مثنوی مزارعی با بیتهایی نغز و  پرمغز پایان می‌یابد:

قطره را تا که به دریا جایی‌ست
پیش صاحبنظران دریایی‌ست

ور ز دریا به کنار آید زود
شود آن قطره‌ی ناچیز که بود

قطره دریاست اگر با دریاست
ور نه او قطره و دریا، دریاست.

در پاسخ به شعر "بازگشت عقاب" مزارعی و در دفاع از خانلری دو مثنوی دیگر سروده شد، یکی مثنوی "عقاب" سروده‌ی عزیز دولت‌آبادی، دیگری  مثنوی "چرا برگشت؟" از دکتر بهرام طوسی. هیچ‌کدام از این دو مثنوی اهمیتی چندان و جایگاهی قابل توجه در شعر معاصر نداشته‌اند و ندارند بنابراین از پرداختن به آنها خودداری می‌کنم.

در پایان، می‌پردازم به مطلبی که محمد عظیمی در پاسخ به دکتر شفیعی کدکنی نوشته و در آن، این شک و شبهه را به وجود آورده که گویا دکتر خانلری مثنوی "عقاب" را از نیما یوشیج دزدیده است. پیش از ورود به این بحث، لازم است اشاره کنم که دکتر شفیعی کدکنی در مقدمه‌ای که بر گزینه‌ی اشعار دکتر خانلری نوشته و این گزینه در سال ١٣٩٣ توسط انتشارات مروارید منتشر شده، نیما یوشیج را متهم کرده که از خانلری کپی‌برداری می‌کرده و شعر "با غروبش" را پس از خواندن شعر "یغمای شب" خانلری در مجله‌ی "سخن" سروده و تاریخ سرایش  آن را تغییر داده است. (یعنی تاریخ ناواقعی فروردین ١٣٢٣ را پای آن نوشته که پیش از تاریخ سرایش شعر خانلری باشد و چنین به نظر برسد که پیش از آن سروده شده است.) در پاسخ به این اتهام، محمد عظیمی هم، کوشیده تا چنین القا کند که این خانلری بوده که از شعرهای نیما یوشیج رونویسی می‌کرده و شعر "عقاب" او رونویسی از منظومه‌ی هرگز منتشرنشده‌ی "عقاب" نیما یوشیج است و خانلری مثنوی‌اش را از منظومه‌ی "عقاب" نیما یوشیج اقتباس یا سرقت کرده است.
ابتدا آن‌چه را که محمد عظمی در این باره نوشته، نقل می‌کنم و سپس به بررسی‌اش می‌پردازم.
محمد عظیمی ابتدا یادداشتی از دکتر شفیعی کدکنی، چاپ شده در مجله‌ی "بخارا"، را نقل کرده، به این شرح: "آن‌چه در این یادداشت می‌آورم بخشی از خاطرات روزانه‌ی من است که از نظر تاریخ ادبیات معاصر ایران بی‌اهمیت نیست. در این بخش نمونه‌ای از شعر نیما به خط او، برای نخستین بار چاپ می‌شود، نمونه‌ای که نزد هیچ نشریه‌ی دیگری و در هیچ یک از دیوانهای نیما ظاهرن دیده نشده است. عین یادداشت من چنین است: امروز صبح ١٠/٣/١٣٦٨ بر طبق قراری که از قبل گذاشته بودم رفتم نزد استاد خانلری. بیشتر گفت‌وگوها درباره‌ی تحولات شعر فارسی در دوره‌ی قبل از شهربور ١٣٢٠ بود و کارهای نیما. استاد خانلری می‌گفت حدود چهل قطعه شعر از نیما در اختیار داشته است که شاید هنوز هم نسخه‌ی آنها در گوشه و کنار کتاب‌خانه‌ی ایشان پیدا شود. استاد بعضی از آنها را خواند و دو تا را من یادداشت کردم که در کلیات نیما یوشیج وجود ندارد. بعد از لای پوشه‌ای که روی میز ایشان بود، این قطعه را نشان داد که به خط نیماست و مسوده‌ی شعری‌ست که در دیوان او نیامده است یا من در این لحظه نیافتم. با مداد نوشته شده است روی برگ کاغذ کوچکی به همان اندازه که از کادر زیراکس تشخیص می‌توان داد. ایشان این کاغذ را به من داد تا از روی آن برای خودم و ایشان زیراکس تهیه کنم، و کردم، و این هم نمونه‌اش. تاریخ سرودن شعر بیستم بهمن ١٣٠٨ است که در آن زمان خانلری نوجوانی شانزده ساله بوده  است و نیما جوانی حدودن سی و دو ساله- سالهای اوج شیفتگی نیما نسبت به شعر پروین اعتصامی و تقلیدهای غالبن ناموفق او از فابل‌های پروین." (مجله بخارا- مرداد و شهریور ١٣٩٢- شماره‌ی ٩٤- مقاله‌ی خانلری و نیما- محمدرضا شفیعی کدکنی)
در ادامه‌ی این مطلب، محمد عظیمی نوشته است: "نوشته‌ی دکتر کدکنی مؤید این نکته است که حدود چهل قطعه از شعر نیما نزد دکتر خانلری می‌باشد و حداقل دو قطعه در کلیات نیما وجود ندارد و تا سال ١٣٦٨ هیچ‌کدام از اشعار نیما را خانلری منتشر نکرده است. در تأیید گفته‌ی دکتر کدکنی به نامه‌ای از نیما خطاب به برادرش لادبن در ١٣ فروردین ١٣١٠ از آستارا اشاره می‌کنم که نوشته بود: "... تا حالا هشت نه واقعه ساخته‌ام، به علاوه یک منظومه به اسم "عقاب" که بعضی‌ها بد نیستند. چرا ناتل به من کاغذ نمی‌نویسد؟ نوشته بودی شعر برای مجله‌ی شرق بدهم. پیش ناتل من خیلی شعرها دارم که هنوز منتشر نشده‌اند. از همان‌ها به مجله بدهد."
محمد عظیمی سپس نوشته:
"نیما در ده اسفند ١٣٠٤ نامه‌ای با عنوان عقاب می‌نویسد:
پرنده‌ی کوچک من!
جسد بی‌روح عقاب بالای کمرهای کوه افتاده بود. یکی از پرنده‌های کوچک که خیلی مغرور بود به آن جسد نزدیک شد. بنای سخره و تحقیر را گذاشت. پر و بال بی‌حرکت او را با منقارش زیر و رو می‌کرد. وقتی که روی شانه‌ی آن جسد می‌نشست و به ریزه‌خوانی‌های خودش می‌پرداخت، از دور چنان وانمود می‌شد که عقاب روی کمرها برای جست‌وجوی صید و تعیین مکان در آن حوالی سرش را تکان می‌دهد.
پادشاه توانای پرندگان، یک عقاب مهیب، از بالای قله‌ها به این بازی بچگانه تماشا می‌کرد. گمان برد لاشه‌ای بی‌حرکت که به واسطه‌ی آن پرنده به نظر می‌آمد جنبشی دارد، یک عقاب ماده است.
متعاقب این گمان، عقاب نر پرواز کرد. پرنده‌ی کوچک همان‌طور مغرورانه به خودش مشغول بود. سه پرنده‌ی غافلتر از او از دور در کارش تماشا می‌کردند. عقاب رسید و او را صید کرد.
اگر مرا دشمن می‌پنداری چه تصور می‌کنی؟ کاغذهای من که با آنها سرسری بازی می‌کنی، به منزله‌ی بال و پر آن جسد بی‌حرکت است. همان‌طور که عقاب نر به آن جسد علاقه داشت، من هم به آن کاغذها علاقه دارم. اگر نمی‌خواهی به تو نزدیک بشوم، به آنها نزدیک نشو.
تو برای عقاب توانا که لیاقت و برتری او را آسمان در دنیا مقدر کرده است، ساخته نشده‌ای.
پرنده‌ی کوچک من! چرا بلندپروازی می‌کنی؟
بالعکس، کاغذهای تو برای من ضرری نخواهد داشت. عقاب کارش این است که صید کند. شکست برای او نیست. برای پرنده‌ای‌ست که صید می‌شود. قوانینی که تو آنها را می‌پرستی این شکست را تهیه کرده است. ولی من نه به آن قوانین، نه به این نجابت، به هیچ‌کدام اهمیت نمی‌دهم.
نه! تو هرگز اجنبی و ناجور آفریده نشده‌ای. به تو اعتنا نمی‌کنند. تو به التماس خودت را به آنها می‌چسبانی. اجنبی نیستی. مثل آنها خیالات تو با بدیهای زمین گنهکار سرشته شده است.
قدری حرف، قدری ظاهرآرایی آنها کافی‌ست که تو را تسخیر کند.
در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه‌ی تو ببینند، برای کدام‌یک از ما ضرر خواهد داشت؟
عقاب."

در ادامه‌ی این نامه محمد عظیمی پرسش‌های شبهه‌انگیز زیر را مطرح کرده است:
"فارغ از اصالت تاریخ نامه، مخاطب این نامه چه کسی است؟ چه کسی نیما را دشمن می‌پندارد؟ چه کسی با کاغذهای مورد علاقه‌ی نیما سرسری بازی می‌کند؟ چه کسی را از نزدیک شدن به آن نامه‌ها برحذر می‌کند؟ آیا پرنده‌ی کوچک من، خانلری نیست؟ نامه‌های نیما در جعبه‌ی چه کسی‌ست؟ منظومه‌ی عقاب نیما کجاست؟ آیا منظومه‌ی عقاب یکی از آن چهل منظومه‌ی مانده در نزد پرویز ناتل خانلری است؟"
و پس از آن، و در پی بحثی درباره‌ی تاریخ سرودن شعر "عقاب" خانلری و نظرهای متفاوتی که در این باره ابراز شده، محمد عظیمی نوشته: "... شاید عقاب هم یکی از آن چهل قطعه شعر نیما در نزد خانلری بوده است که به علت رونویسی از شعر نیما و گذر زمان، با افزودن اضافاتی، خود را شاعر آن خوانده است." (محمد عظیمی- تیر ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار)

دلیل‌های گوناگونی برای رد شبهه‌های مطرح شده از سوی محمد عظیمی می‌توان ارائه داد که من در زیر بعضی از آنها را بیان می‌کنم تا نشان دهم که این شک و شبهه که خانلری شعر عقابش را از شعر نیما اقتباس یا رونویسی کرده و "با افزودن اضافاتی خود را شاعر آن خوانده است"، به‌جا و درست نیست.
یک- نامه‌ای که محمد عظیمی به آن استناد کرده (نامه با عنوان "پرنده‌ی کوچک من!" به تاریخ ده اسفند ١٣٠٤) چنان‌که از عنوان و مطالب و تاریخ آن برمی‌آید، نامه‌ای‌ست گلایه‌آمیز که به دختری محبوب- به احتمال زیاد به عالیه که در آن زمان دختر محبوب نیما بود و آنها تازه با هم نامزد شده بودند و هنوز ازدواج نکرده بودند- نوشته شده است. این نامه که در مجموعه‌ی "نامه‌های عاشقانه‌ی نیما" منتشر شده، نامه‌ای احساسی- عاطفی خطاب به دختری‌ست که گویا با نوشته‌ها و نامه‌های نیما که به او نوشته بوده، کاری کرده که باعث رنجش نیما شده و در نتیجه‌ی این رنجش، نامه را خطاب به او که "پرنده‌ی کوچک من" خوانده نوشته و آن را "عقاب" امضا کرده است.
اگر به سطرهای زیر از نامه دقت کنیم، متوجه جنسیت مخاطب نامه می‌شویم و درمی‌بایم که نامه به دختری ( از نظر نیما خطاکار) نوشته شده:
"اگر مرا دشمن می‌پنداری چه تصور می‌کنی؟ کاغذهای من که با آنها سرسری بازی می‌کنی، به منزله‌ی بال و پر آن جسد بی‌حرکت است. همان‌طور که عقاب نر به آن جسد علاقه داشت، من هم به آن کاغذها علاقه دارم. اگر نمی‌خواهی به تو نزدیک بشوم، به آنها نزدیک نشو."
" پرنده‌ی کوچک من! چرا بلندپروازی می‌کنی؟
بالعکس، کاغذهای تو برای من ضرری نخواهد داشت. عقاب کارش این است که صید کند. شکست برای او نیست. برای پرنده‌ای است که صید می‌شود. قوانینی که تو آنها را می‌پرستی این شکست را تهیه کرده است. ولی من نه به آن قوانین، نه به این نجابت، به هیچ‌کدام اهمیت نمی‌دهم."
" قدری حرف، قدری ظاهرآرایی آنها کافی‌ست که تو را تسخیر کند.
در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه‌ی تو ببینند، برای کدام‌یک از ما ضرر خواهد داشت؟"

نیما در نامه‌ای دیگر با عنوان "به عالیه‌ی نجیب و عزیزم" و تاریخ چهارده اردیبهشت ١٣٠٤ هم خود را به عقاب، عقابی متواری و مجروح، تشبیه کرده:
"تصدیق می‌کنم سالهای مدید به اغتشاش‌طلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کرده‌ام. مثل عقاب، بالای کوهها متواری گشته‌ام. مثل دریا، عریان و منقلب بوده‌ام. طیبت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده‌ام. کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناههای عجیب عوض شدند.
...
پس من محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم."
با این حساب، این نامه به هیچ‌وجه نمی‌تواند خطاب به خانلری نوشته شده باشد و "پرنده‌ی کوچک من" نیما، نمی‌تواند خانلری دوازده- سیزده ساله باشد. به این نکته هم باید توجه کنیم که در سال ١٣٠٤ نیما یوشیج چه کاغذهایی نزد خانلری دوازده- سیزده ساله می‌توانسته داشته باشد؟ نخستین نامه‌ای که از نیما یوشیج به خانلری در دست است، در تابستان سال ١٣٠٧ نوشته شده است.
و این هم که در نامه‌ خطاب به "پرنده‌ی کوچک من!" نیما نوشته "در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه‌ی تو ببینند، برای کدام‌یک از ما ضرر خواهد داشت؟" تأمل‌انگیز است. اگر این نامه خطاب به خانلری دوازده- سیزده ساله بوده باشد، مگر کاغذهای نیما در بر گیرنده‌ی چه مطالبی بوده که اگر آنها را نزد خانلری می‌دیدند، برایش ضرر داشته؟ مگر این‌که فکر کنیم خدای ناکرده، نیما یوشیج برای خانلری نوجوان با سنی حدود دوازده- سیزده سال، نامه‌ی عاشقانه می‌نوشته که اگر آنها را نزد خانلری می‌دیدند، برایش ضرر داشته است.
همه‌ی اینها نشان می‌دهد که مخاطب نیما در این نامه و "پرنده‌ی کوچک" او خانلری نبوده و نمی‌توانسته باشد.
و نکته‌ی دیگر این‌که در سال ١٣٠٤ هنوز خانلری نوجوان شعری نسروده بود و به خط سرودن شعر و شاعری نیفتاده بوده و شعری به نام "عقاب" نداشت که نیما بخواهد با این نامه با زبان اشاره و استعاره به او حالی کند که به کاغذهایش، به هر قصدی چه رونویسی کردن چه اقتباس و سرقت ادبی، نزدیک نشود و از شعرهایش ندزدد.
مثنوی "عقاب" خانلری سروده‌ی سال ١٣١٨ است. این سروده نخستین بار در ماه مهر سال ١٣٢١ در مجله‌ی "مهر" و پس از آن در خرداد سال ١٣٢٤ در مجله‌ی "پیام نو" منتشر شد. با اطمینان کامل می‌توان گفت که نیما این شعر خانلری را در یکی از این مجله‌ها- به‌خصوص مجله‌ی "پیام نو"- دیده و خوانده بوده و با آن آشنایی داشته، و اگر احساس می‌کرده که این شعر رونویسی شده از منظومه‌ی "عقاب" اوست، به طور حتم در همان سالها یا سالهای بعد به این موضوع اشاره و اعتراض می‌کرده و آبروی خانلری را می‌ریخته است، یا حداقل در یادداشتهای شبانه‌اش به این موضوع می‌پرداخته و درباره‌اش چیزی می‌نوشته است. و صرف همین موضوع که هیچ نوشته‌ای از نیما یوشیج در اشاره به این موضوع و اعتراض به آن در دست نیست، نشان می دهد که مثنوی "عقاب" خانلری ربطی به منظومه‌ی "عقاب" نیما نداشته و نمی‌توانسته از آن رونویسی یا اقتباس شده باشد.
اما منظومه‌ی "عقاب" که نیما به آن در نامه‌ی فروردین سال ١٣١٠ از آستارا به لادبن به آن اشاره کرده چه شعری بوده؟ و چه بر سر آن آمده است؟ به احتمال زیاد حدس می‌زنم که این شعر، همان شعر "عقاب نیل" است که نیما آن را در تابستان سال ١٣٠٨ در تهران سرود و در کلیات اشعارش منتشر شده و در بخش نخست این نوشته به آن پرداختم. خانلری هم در مصاحبه‌اش با مجله‌ی "آدینه" از خاطراتش در رابطه با نیما (مربوط به سالهای ١٣٠٨ تا ١٣١٠) چنین یاد کرده:
"وقتی که محصل بودم با یکی از هم‌سن‌وسال‌ها از مدرسه قاچاق می‌شدیم و می‌رفتیم خانه‌ی نیما. خانم نیما، مدرسه، سر کارش بود، و ما هم می‌نشستیم و نوشته‌های نیما را پاک‌نویس می‌کردیم. در آثار باقی‌مانده از نیما یقینن مقداری به خط بنده است. یک نکته درباره‌ی او گفتنی است و آن این‌که مدتی سعی کرد فابل بسازد (داستانهای پندآموز از زبان حیوانات) قریب به چهل فابل ساخته بود که مکررن با هم می‌خواندیم. در آستارا که بود صورت نهایی آنها را برای من فرستاد که ترتیب چاپش را بدهم. در آن زمان خود مؤلف باید از جیب مبارکش پول می‌داد تا اثرش چاپ شود. ناشر نبود. بساطی نبود. پشت نامه‌ای که هم‌راه فابل‌ها فرستاده بود، به خط درشت نوشته بود که کاری بکن که برای من زیاد گران تمام نشود. بنده نتوانستم آنها را چاپ کنم. بسته پیش من ماند، ولی بعد لای یادداشت‌هایم گم کردم. اخیرن یک تکه‌ای از آن را پیدا کردم که مواظبم از دست ندهم. نمونه‌ی خط نیماست. قابل توجه است."
(آدینه- مصاحبه با دکتر خانلری- شماره‌ی ١٣- ص ٢٦)

به خاطر داشته باشیم که در سال ١٣٠٨ هنوز نوول "دختر سروان" با ترجمه‌ی خانلری منتشر نشده بود و نیما به احتمال زیاد با روایت پوگاچف در آن آشنایی نداشت که بخواهد بر اساس آن منظومه‌ی "عقاب" را بسازد. بنابراین منظومه‌ی عقابی که نیما به آن اشاره کرده، شعری بوده با مضمون و موضوعی غیر از مثنوی عقاب خانلری و به احتمال زیاد- همان‌طور که پیش از این نوشتم- می‌بایست همان قطعه‌ی "عقاب نیل" منتشر شده از او بوده باشد.

نکته‌ی دیگر زبان روان و هموار مثنوی "عقاب" خانلری است که هیچ شباهتی به زبان خاص و کم و بیش ناهموار شعرهای نیما در آن سالها- حدود سال١٣١٠- نداشته و ندارد. زبان شعر نیما زبانی شناسنامه‌دار است و دارای مهر و امضای خودش است که به راحتی شناخته می‌شود، حتا اگر نام و امضای نیما پای آن نباشد. این زبان بسیار متفاوت است و فاصله دارد با زبان مثنوی "عقاب" خانلری، و با مقایسه‌ی زبان مثنوی "عقاب" با زبان سایر شعرهای منتشر شده در مجموعه‌ی "ماه در مرداب" خانلری و زبان شعرهای ده سال نخست شاعری نیما، می‌توان با جرئت و قطعیت تمام گفت که زبان منثوی خانلری زبان خود این شاعر است و نه زبان نیما یا زبان شعری رونویسی شده از شعرهای او.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا