در گلزار شعر نیما یوشیج گلهای گوناگونی وجود دارند که آنها را میتوان به سه دسته تقسیم کرد: گلهایی که نامشان برده نشده و تنها با لفظ "گل" از آنها نام برده شده- گلهای مشهوری که همه میشناسند و همه جا میرویند، مانند گل یاس یا یاسمن، نیلوفر، نرگس- گلهایی که خاص زادگاه نیما یوشیج هستند و محلی به شمار میآیند، مانند گل جیرز و کراد.
در میان شعرهای منتشر شده از نیما در سالهایی که شعر کلاسیک و نوکلاسیک میسرود و هنوز وارد عرصهی سرودن شعرهای آزاد نشده بود، سه شعر وجود دارد که در عنوانشان واژهی گل وجود دارد: گل نازدار (برای گلهای ذیروح) (سرودهی اسد ١٣٠٢)- مفسدهی گل (سرودهی اسد ١٣٠٢)- گل زودرس (سرودهی حمل١٣٠٣). دو شعر اول و دوم را نیما یوشیج در قالب مثنوی سروده و شعر سوم را در قالب قطعهای کوتاه. شعر "گل نازدار" دربارهی گل صحرایی زیبا و دلاراییست که متأسفانه خودخواه و خودبین و خودپسند است و تاوان این صفتهای نکوهیده و زشتش را با پژمردن و از نظرها افتادن پس میدهد:
آن گل صحرا که به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که برآید ز خواب
شیفته پروانه بر او میپرید
دوستیاش از دل و جان میخرید
بلبل آشفته پی روی وی
راه همی جست ز هر سوی وی
وآن گل خودخواه خودآراسته
با همهی حسن بپیراسته
زان همه دلبستهی خاطرپریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان.
نتیجهگیری و درس اخلاقی نیما یوشیج از این حکایت منظوم این است:
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشقکشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش.
مثنوی "مفسدهی گل" دربارهی زیبایی و دلربایی مفسدهانگیز گلی خندان و افسونگر است که صبحگاهی میشکوفد:
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دلها به فسون میگذشت
و با شکفتن روی دلآویزش همه- از پروانه و زنبور و بلبل- عاشقش میشوند و بین آن شیفتگان و عاشقان دلخسته بر سر عشقش نزاع درمیگیرد و این درگیری باعث آسیب دیدن هر سه و حتا گل و درهم شکستنش میشود:
مدعیان کینهور و گلپرست
چرخ بدادند بسی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
وآندگری را پر پُرنقش ریخت
وآن گل عاشقکش همواره مست
بست لب از خنده و درهم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
و نتیجهگیری نیما در پایان این است که دلبری گلها و گلرویان مفسدهانگیز است و عاقبتش ایجاد فساد و آسیب رساندن است:
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکهست
مایهی خونیندلی و مهلکهست
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدمکش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام مهیا نبود.
قطعهی "گل زودرس" هم فطعهای تمثیلیست دربارهی گلی که زودرس است و زودتر از موقع شکفته است. دهقان سالخورده با دیدنش افسوس میخورد که چرا گل زود به دنیا آمده و به این ترتیب کسی قدر او و رنگ و بویش را نمیداند. گل اما میگوید که در کار شکفتن درنگ روا نیست و هرچه گل زودتر بشکفد، خوشتر است.
در "افسانه" گلهای دستهی اول و دوم حضوری چشمگیر دارند، به ویژه گلهای رنگارنگی که نامشان برده نشده و مشخص نیست چه گلی هستند. به عنوان نمونه:
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا درآمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفترنگه.
بر سر سبزهی "بیشل" اینک
نازنینیست خندان نشسته
از همه رنگ، گلهای کوچک
گردآورده و دسته بسته
تا کند هدیهی عشقبازان.
ای گل نوشکفته! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هرچه کان زندهتر، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم.
نوگل من! گلی گرچه پنهان
در بن شاخهی خارزاری
عاشق تو ترا بازیابد
سازد از عشق تو بیقراری
هر پرنده تو را آشنا نیست.
ای فسانه! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس به صد سال توفان ننالد
گل به یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخنها که داری.
در شعر "به یاد وطنم" هم نیما از بهاری میگوید که نسیمش دامن زادگاهش را سراسر گل میکند، گلهایی که پرندگان را به سوی خود میکشند:
میرسد چون نسیمهای بهار
دامنت میشود سراسر گل
میکشی سوی خود ز راهگذار
هر پرنده، چه زیک و چه بلبل.
در شعر بلند "منظومه به شهریار" نیما از نوگلانی میگوید که خارزاران سرگران راه بر آنان میبندند و با آنان سر ستیز دارند و نمیخواهند اجازه دهند که آن نوگلان شادمان در پیشگاه صبح و دلاویزانش بخندند و خیر مقدم بگویند:
خارزاران را همه میدیدم اندر هم
سر فرو برده
که اگر در راه بشکفته
نوگلانی شادمان بینند کاندر مقدم صبح و دلاویزانش میخندند
بر ره آنان سد از سنگین گردآلود خود بندند.
در شعر "آقا توکا" هم سخن از تقابل خار و گل است:
به جا در بستر خارت که بر امید تردامن گل روز بهارانی
فسرده غنچهای حتا نخواهی دید و این دانی
به دل ای خسته آیا هست؟
هنوزت رغبت خواندن.
در شعر "مهتاب" نیما از ساق گلی با تن نازکآرا سخن گفته که او با جانش آن را کشته و آب داده و پرورده، و دریغا که چنین گل نازک و ظریفی در برش در حال شکستن است:
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
در مجموعهی رباعیهای نیما یوشیج رباعیهای زیادی دربارهی گل یا با اشاره به گل وجود دارد که به عنوان نمونه چندتا از آنها را میآورم:
میگریم بیتو همچو بیمار به تب
میخندم با یاد تو چه روز چه شب
باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه توفان تعب.
باد آمد و گل آمد و وقت آمد خوب
خیز، ای پسر! و خیمه ز خاشاک بروب
پرسید: "چه کس آید؟"، گفتم: "آن شوخ."
گفتا که "نمیآید، کم کن آشوب."
باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
در خرمن خندان گل آتش افروخت
میخواست نشان گذارد از خود بر خاک
آب همه برد و بار از اندوه اندوخت.
گل گفت به باغ: "ابر مهمان من است"
گفت ابر که "گل شمع شبستان من است"
او خنده زد، او گریست، گل گفت: "هم اوست
کاو مایهی خندههای پنهان من است."
توکا به تغنی به سر شاخ نشست
عید آمد و سبزه را به گل درپیوست
با اینهمه غم نمیکشد از من پای
اندیشهی تو ز من نمیدارد دست.
در بعضی از شعرهای نیما یوشیج گل با رنگش مشخص شده است، مانند گل سفید، گل سرخ، گل زرد:
هر دم گل سفید که مانند روی گل
بگشاده است روی
با شب فسانه گوست
- اندوهناک شب
واگذار، ای فسانه! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که چگونه شکفت آن گل سرخ؟
چه شد؟ اکنون چه دارد شکایت؟
وز دم بادها چون بپژمرد؟
- افسانه
گل با گل زرد گفت: "زرد ار چه نکوست
سرخی دهمت که جلوه گیرد رگ و پوست."
گفتش گل زرد: "راست گفتی اما
من جامهی عاریت نمیدارم دوست."
"سناور" (صنوبر) هم گلهایش زرد هستند و در فصل گل دادن به طلای زرد میماند:
ور "سناور" که طلای زرد را ماند به هنگام گل خود
بگسلد از خندههایش بر مزار تو گلوبند.
- بازگردان تن سرگشته
در میان گلهای شناخته شده، گلی که بیشترین حضور را در گلزار شعر نیما یوشیج دارد، گل یاس (یاسمن- یاسمین) است:
و به دل خواهی کز پنجرهی خانهی تو
یاسمن با تن عریانش و با ساق سفید
به تو سر دارد و با خندهی گلهایش آید به سوی تو بالا.
- مانلی
بیشه بشکفته به دل بیدار است
یاسمن خفته در آغوشش نرم.
- گندنا
هرچه در کار خود است
یاسمن ساقش عریان میپیچد
به تن کهنه جدار
...
گرم در کار خود است
...
و جدار کهنه
و به ساقش عریان یاسمنی.
- نطفهبند دوران
به سراغ من خسته چو میآمد او
بود بر سر پنجرهام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که میآید به سراغم پیچان
- همه شب
ای یاسمن! تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمیگیری؟
با این خرابم آمده خانه.
- در پیش کومهام
پس از یاسمن، نوبت نیلوفر است، و نیلوفر در گلزار شعر نیما یوشیج حضوری رازآگین و دلنشین دارد:
قدمی چند از آن سوتر، با روی کبود
دید نیلوفر را بر سر شمشاد که بود.
- مانلی
از کجا آمده نیلوفر آبی؟ که به من
با گلش خندهگشاست.
- مانلی
در دنج جای جنگل، مانند روز پیش
هرگوشهای میآورد از صبح دم خبر
وز خندههای تلخ دلش رنگ میبرد
نیلوفر کبود که پیچیده با مجر.
- مرگ کاکلی
شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
- تو را من چشم در راهم
و پس از نیلوفر، نوبت نرگس است، نرگس، گل زیبای زمستانی:
رفتم به سوی نرگس و نرگس بر آب
پرسیدم از او صد و یکی داد جواب
گفتم: "سوی بازار کی آید گل؟"، گفت:
"آن دم که رود دیدهی نرگس در خواب."
آب میخندد با گردش ماه
در خموشی زبانآور اگر بر سر ساحل پیداست
نرگس مخمور است
که ز تنها شدنش چشم به راست.
- مانلی
وز پس خفتن هر گل، نرگس
روی میپوشد در نقشهی خار
- در فرو بند
گفت: "آن نرگس تر"، گفت: "فسرد"
- با قطار شب و روز
دیگرم نرگس نخواهد- آنچنانکه بود خندهناک- خندد
روی مانندان گلشن.
- تابناک من
شقایق هم در گلزار شعر نیما یوشیج حضور دارد:
پیش از آنکه بگذرد دوران دلسرد زمستانی
کرد از هرسو بهار تازه چون اطلس
دامن کهسار
و شقایق در نهفت خلوت کوه
خنده اندر کاسهی خون دل خود بست
- منظومه به شهریار
و ارغوان که در پاییز وحشتنما، از بیم هرگز گل نیاوردن، دلخسته و نومید است، غافل از آنکه پادشاه فتح در کار پنهان شکوفا کردن بهار و گل دواندن در اوست:
در چنین وحشتنما پاییز
کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن
در فراق رفتهی امیدهایش خسته میماند
میشکافد او بهار خندهی امید را زامید
واندر او گل میدواند.
- پادشاه فتح
در گلزار شعر نیما یوشیج چند گل محلی هم که پروردهی دشت و دامن زادگاه اوست، حضور دارند، از جمله کرگیویجی (کرگویج) که گیاهی خودرو و وحشی با برگهای ماهوتی سبزرنگ است و گلهای زرد دارد:
طفل! گل کرده با دلربایی
کرگیویجی در این درهی تنگ
- افسانه
یا کراد که درختی جنگلی است با خارهای تیز زهرآگین که عطر تند گلهایش در فصل بهار سردرد میآورد:
هم چنین ارواح نامقبول مطرودان که در این خاکدان سرگشته بودند
چون کراد دردسرافزای، در هنگام گل دادن
کرده هرپهلو به نیش خارهای خود مسلح
به سوی من بودشان نظارهی پنهان.
- منظومه به شهریار
و گل جیرز (Jiraz) که گلی جنگلی شبیه به آلبالو است:
گلهای جیرز از نفسی سرد گشت تر
- گل مهتاب
و سرانجام "گل مهتاب" که شگفتانگیزترین گل گلزار شعر نیما یوشیج است، گلی تخیلی و فراواقعی (سوررئالیستی). این گل را نیما در یک رباعی و همچنین در یک شعر دلانگیز آزاد (سرودهی اسفند 1318) معرفی کرده است. نخست رباعی را بخوانیم:
بنهفت رخ از من گل مهتاب مرا
بشکست دلم به چشم چون خواب مرا
بودم که به گریهام به من آید لیک
چندان بگریستم که برد آب مرا.
در شعر "گل مهتاب" این گل خیالانگیز در شبی تیره، با موجهای زیر و زبر شونده بر سطح آب که میرفتند و از نظر دور میشدند، در زمانی که قایق نیما و همراهش بر آب بوده، از رنگهای در هم مهتاب بر سطح آب، شکفته و با رنگی شگفتانگیز پدیدار شده:
وقتی که موج بر زبر آب تیرهتر
میرفت و دور
میماند از نظر
....
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگهای در هم مهتاب
رنگی شکفتهتر به در آمد
همچون سپیدهدم
در انتهای شب
کاید ز عطسههای شبی تیرهدل پدید.
و در آن شب تیره، آن رنگ نودمیدهی مصفا همچون گل شکفته و از نور سرشار شده، سپس بر نیما و همراهش قامت دلآرایش را نموده، و با گونههای سرد و پنجههای زرین، از بالای کوههای دور پیش آمده و با چشمانی به رنگ آب بر نیما و همراهش نگاه کرده:
وآن نودمیده رنگ مصفا
بشکفت همچنان گل و آگنده شد به نور
بر ما نمود قامت خود را
با گونههای سرد خود و پنجههای زرد
نزدیک آمد از بر آن کوههای دور
چشمش به رنگ آب
بر ما نگاه کرد.
پس از آن، برای اینکه دیدهبان گمراه گرداب او را روشنتر ببیند و دست روندگان آسانترش بچیند، به روی لانهی نواها فرود آمده و بر بالهای پرنقشونگار مرغ لاجورد (که کنایه از آسمان است) گرد طلا کشیده و از و از تمام ویرانههای وجود زنگار غم را زدوده و از هرچه زرد دیده چیزی تازه آفریده:
تا دیدهبان گمره مهتاب
روشنترش ببیند
دست روندگان
آسانترش بچیند
آمد به روی لانهی چندین صدا فرود
بر بالهای پرصور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید
از یکسره حکایت ویرانهی وجود
زنگار غم زدود
وز هرچه دید زرد
یک چیز تازه کرد.
اما افسوس که ناگهان و درست در هنگامی که نیما و همرهش با شتاب قایقشان را به سوی ساحل میراندند تا نزد گل مهتاب بروند و همراه نیما دست او را ببوسد و مانند نیما پایبسته و دلبستهاش شود و نیما با نگاه سرد او دمی افسانهای دیگر بخواند و جز به صدای دلنواز او به صدای دیگری گوش ندهد و آنجا در جوار آتش همسایه، آتشی دیگر بیفروزد، رهگذار موج تیره شده و در پیش روی آندو گل مهتاب کمرنگ و نگاهش تیره شده و آن گل دلجو در پی افسونگری جادوگری تبهکار افسردهحال شده و پژمرده:
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
میخواست همرهم که ببوسد ز دست او
میخواستم که او
مانند من همیشه بود پایبست او
میخواستم که با نگه سرد او دمی
افسانهای دگر بخوانم از بیم ماتمی
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وآنجا جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پایین
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کمرنگ ماند و تیره نظر شد
در زیر کاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسردهتر بشد گل دلجو.
|