سکوت برد مرا باز همسفر با خود
به دوردستترین چشمهسار نجواها.
عبور کردیم از ژرفنای تاریکی.
شدیم راهی میعادگاه نور و نوا.
در آن مسیر خیالانگیز
ستارهها همه سرشار از تپش بودند
شهابها همه از انفجار آکنده
افق پر از هیجان بود
و آسمان تب طوفان داشت
نگاه خستهی درهای بسته
به دستهای رهایندگان راهگشا بود
که بوسههای امیدآفرینشان
کلید درها بود
و چشم پنجرهها انتظار باز شدن داشت
چراغها همه مشتاق روشنی بودند
و بادبانها
در آرزوی برافراشته شدن در باد
اسیر سد شدگان غرق حسرت جریان
و تشنگان زمین غرق خواهش باران
شکستهبالوپران غرق حسرت پرواز
و جمع بستهلبان غرق خواهش آواز
زمان پر از جوشش
زمین پر از جنبش
و قلب راه پر از اشتیاق و خواهش بود.
سکوت همسفرم بود و ما روان بودیم
به سوی دورترین چشمهسار نجواها
در آرزوی تب و تاب موج سردادیم
سرود سرکش و شورآفرین دریاها.
تیر 1390
|