فردا که شد سوال تو را میدهم جواب
میگویمت از آنچه گذشت، آه، آه، آه
بر من در این سیاهی دمسرد
در این شب دراز جدایی و بیکسی
در قعر تنگنای اسارت
میگویمت حکایت بسیار
از عمر رفته بر باد
از لحظههای بیثمر و پوچ سوخته
از قلب پاکباخته
فرجام سالهای صبوری و انتظار
میگویمت چه بود
معنای آن تلاش و تکاپوی رنجبار
سرگشتگی و گمشدگی در شب فریب
در وادی سراب.
فردا که شد
میگویمت از آنهمه پویندگی چه سود
از آنهمه تلاطم بیحاصل
از آنهمه تکاپوی بیفرجام
میگویمت چراغ فروزان مهر را
در قلب من کدام امید افروخت
میگویمت کدام نشاطانگیز
از قلب من غبار غم و رنج میزدود
در شعر من ترانهی پیوند میسرود
خورشید را به خواب شب یأس مینمود
در بر طلوع صبحدم تازه میگشود
میگویمت به سوی کدامین دیار دور
میرفتم، ای نگار! شباهنگام
آنگونه پر شتاب.
فردا که شد
میگویمت از آن همه افسوس عمرسوز
از زخمهای کاری و مهلک که خوردهام
از رنجهای روحگدازی که بردهام
از پیچوتابها
از التهابها
از اضطرابها
از بیقراری دل همواره دردمند
از آنهمه گزند
میگویمت
از کورمال رفتن در کورهراه یأس
در تنگنای تیرگی دیرپای شب
در حسرت طلوع
مشتاق آفتاب.
پرسیدهای: چه فایده از اینهمه عذاب؟
سرگشتگی در این شب تار و ره خراب
پرسیدهای: امید تو، ای خستهدل! به چیست؟
فردا که شد سوال تو را میدهم جواب.
|