رستم، یل یگانه، جهانپهلوان پیلافکن!
ای تهمتن که چون تو هیچ نزادهست مادر میهن!
ای زابلی پسر!
ای پور زال زر!
ای سختزاده از بر رودابه!
آن دخت کابلی
آن قرص ماه کامل روشن
آیا خبر نداشتی از اینکه
فرماندهی سپاه مهاجم به میهنت
ایرانزمین پاک و اهورایی
سهراب تست؟
آخر چگونهاش بپذیرم که تهمتن
سهراب خویش را نشناسد
با آنهمه نشان هویدا که داشت او؟
باور کنم که کور کرد
تقدیر چشم هوش تو را؟
آن روشنان تیز جهانبین
با نیروی شگرف نهانبینی
آن دیدگان که حرکت موری
در خاک رزمگاه
پنهان نبود از نظر تیزبینشان
با آن همه نشانهی گویا که داشت او
باور کنم چگونه؟ تهمتن!
سهراب خام بود
جویای نام بود و مقام و جلال و جاه
هرکس که آن جوان دلاور را
از دور یک نظر میدید
یا میشنید وصف دلیریهاش
میگفت: "بیگمان
این پهلوان پیلتن از پشت رستم است
و پور تهمتن."
افراسیاب هم
او را ندیده بشناخت
و پیش پایش از سر نیرنگ
با یاری سران سپاهش
- هومان و بارمان-
گسترد دام
تا با فریبکاری اهریمنانهاش
از پا بیفکند یکی و بشکند کمر
از دیگری
- از پور و از پدر-
و تو فریب خوردی و افتادی
در دام آن پلید.
آخر چرا شبانه زدی مشت؟
بر گردن برادر تهمینه- ژندهرزم
و در دل سیاهی شب کشتی
خالوی پور خود را
او را که بود همره سهراب و همدمش
و داشت این وظیفه که او و تو را به هم
پیش از نبرد بشناساند
تا قصد جان هم نکنید
و خون هم نریزید
کشتیش تا به سهراب
از تو نگوید و نشناساندت به او؟
و سهراب
از تو نخواهد
تا همرهش شوی و براندازید
از بیخ و بن
کاووس بیخرد را
- آن پادشاه خودسر کانا-
و خود شوی شهنشه ایرانشهر
سهراب هم سپهبد و سرلشکرت شود
اما، دریغ و درد
این ایده از برای تو، ای رستم!
خیزش به ضد نظم و نظام زمانه بود
و در تو این توان و جسارت نبود تا
بر هم زنی نظام کیانی را
با اصل پادشاهی فرمندش
ناچار تن به کشتن سهراب نوجوان
آن پور پهلوان
دادی، اگرچه با دل خونین و دردمند
و برگزیدی از سر ناچاری
راه پسرکشی را
آیا جز آنچه گفتم بود؟
این تلخرویداد پر از آب چشمها
این سوگناک قصه، تهمتن!
رستم، یل یگانه، جهانپهلوان پیلافکن!
|