ای عشق! ای شکوه تمامت!
ای بازگشت چلچله، رنگینکمان!
رنگینکمان وصل مهیا کن...
در مجموعهی شعرهای اسماعیل شاهرودی- شامل شش کناب شعر- عشق و عاشقانه جایی بزرگ و ویژه دارد، عشق به انسان و بهروزیاش، عشق به مردم، عشق به آینده، عشق به پیکار در راه سعادت همنوعان، و عشق به زن محبوب که در میان عشقهای اسماعیل شاهرودی عشقی ممتاز و ارجمند است و جایی والا دارد. شاهرودی از نخستین سرودهها در سالهای آخر دههی بیست تا آخرین سرودههایش در سالهای میانی دههی پنجاه- همیشه از عشق به زن محبوبش گفته و عاشقانههای زیبایی سروده که در این متن نگاهی کوتاه و گذرا میاندازیم به بعضی از این شعرها، به عنوان نمونه.
ای عشق! ای شکوه تمامت!
ای بازگشت چلچله، رنگین کمان!
رنگینکمان وصل مهیا کن
تا من
فوارهی بلند هلهلهی رنگ رنگ... رنگ رنگارنگ
این بیدریغ رنگ رنگ... رنگ را
با بازگشت چلچله
در پیش آفتاب تو بنشانم.
(رنگ...)
زندگی شاهرودی از رنج مایه میگرفت و تار و پودش را رنج در هم تنیده بود، سالها از بیماری اعصاب رنج برد و گرفتار بستر درد و رنج بود، با اینهمه رنج، او عاشق آینده بود و عاشق فرداهایی که بهروزی را برای همنوعانش و هممیهنانش به ارمغان آورد، و عشق او به زن محبوبش هم رنگ تیرهای از رنجهای او دارد و هم رنگ روشنی از عشقش به آینده، آنگاه که افقهای تاریک شب غم محو میشوند و در ژرفای نگاه نوازندهی زن محبوب درخشش شادیبخش آینده هویداست:
تو آن شب با نوای زندگیبخشت مرا لالایی دلچسب میگفتی
به دامان هوسهایت نهادم سر (سر سوداییام را)
گریز رنجها را من به چشم خسته میدیدم به هر دم
که در آفاق تاریک شب غم محو میگشتند
و از سوی دگر در عمق چشمان کبودت
که دائم با نگاه خویش جان را مینوازد
میان شادکامیها درخشان بود آینده.
(آینده)
عشق برای شاهرودی روشناییبخش خاطرات بود و زندهنگهدارندهی یادها، یاد مهرورزیها، یاد روزهای وصل و برخورداری از محبت و مصاحبت یار، یاد لحظههای سرشار از شور و شوق که به عاشق نیروی پیکار میبخشد و امیدواری به آیندهای روشن، آیندهای که روشناییاش استعارهای از روشنایی چشمهای یار است، چشمانی با نگاه تابناک که در افقهایش فردای نیکبختی انسانهای تیرهروز طلوع میکند و جهان را غرق روشنایی شادکامی و بهروزی میسازد:
نگران بودم از نیامدنت
از تپشهای دل هویدا بود
روی اندیشههام میلغزید
یادبود تو، آنچه بر جا بود.
جز تو در خاطرم نبود کسی
خاطرات تو بود در نظرم
روزهایی که با تو طی شده بود
یادش آمد ز دورها به برم.
دور- در جایگاه خواب و خیال
که در آنجا به جز خیال تو نیست
نیست جز یاد مهرورزیهات
هیچ نقشی جز از جمال تو نیست.
(خاطره)
زن محبوب او، اگرچه از او دور شده و او را دور از خود در وادی فاصلهای بعید و ناپیمودنی تنها گذاشته، ولی عشقش برای او هم روشناییبخش بوده و هم آرامشبخش و از بین برندهی تشویشها و تردیدها، و همین یادهای خوش است که مایهی شادکامی و خوشحالی اوست. شاعر در جستوجوی یارش به دریا می زند و غرقه در امواج میشود تا در صدف مهر گوهر پیوند بیابد، ولی دستش خالی میماند و جز تازیانهی امواج چیزی نصیبش نمیشود، با اینهمه نومید نمیشود و در نهایت شب، شبچراغ گمشدهاش را مییابد، شبچراغی که تاریکی تردیدها و تشویشها را از خاطر او میراند و غرق در روشنایی عشقش میکند:
باز به فکر توام نشسته در این دور
در سر من باز عطر یاد تو پیچید
راندم، راندم امید باز به دریا
در تک دریا دوباره گشتم نومید.
گشتم، گشتم، به جستوجوی تو گشتم
آنچه صدف بود باز از تو تهی بود
سر زدم از آب با نفس نفسم باز
باز تو را یافتم به ساحل مقصود.
باز تو آن شبچراغ گشتی و گشتی
روشنی کلبهام نشسته به درگاه
باز مرا گرد میستردی از چهر
چون به تن خسته میرسیدم از راه.
چون به تن خسته میرسیدم از راه
تو مگر آرام میگرفتی با خویش؟
من همه لبخند میچکاندم، ظاهر
تو همه میرُفتی از درونم تشویش.
(شبچراغ- دو)
زن محبوب او، زنی با چشمهای روشن بامدادی است، چشمهایی که آفتاب از شرق آنها طلوع میکند و شب را زبونتر از همیشه میکند:
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن که میخواهم
در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم.
(در چشمهای تو...)
شاعر و زن محبوبش مکمل همه هستند، یکی سرچشمهی شکوه و شکایت است و دیگری سرچشمهی اندیشه، زن محبوبش شکوه را در او تبدیل به پیکار میکند و او اندیشههای زن محبوبش را تبدیل به رفتار میسازد:
من به پهنای زمین شِکوه بودم
تو به پهنای زمان اندیشه بودی
آخر اگر تو نبودی
که میتوانست شِکوه را در من پیکار کند؟
آخر اگر من نبودم
که میتوانست اندیشه را در تو رفتار کند؟
(یگانگی)
زن محبوب شاعر، مسجد و معبد اوست، نیایشگاه و پرستشگاه اوست، خورشید اوست که آفتاب شسته را روانهی جانش کرده و آسمان رُفته را به او بخشیده:
گر تو از نهان
گام برنهی به سوی نام من
آفتاب شسته را به جان من روانه کردهای
آسمان رُفته را
بر مدام من نشانه کردهای.
این زمان نمود گام تو ز بود رفته است
با نبود گام تو سجود من گرفته است
ای که مسجدم تویی! تو ای عبادت همیشهام!
ای که معبدم تویی! تو ای سجود اصل و ریشهم!
با من آن که جز ندای گام تو علامت آورد
او به سالهای قلب من
رویش ملامت آورد.
بیدریغ شو، تو ای ندای گام بازگشته از مدام من!
بیدریغ شو، تو ای تمام من!
تا زبان بیزبان بیزبان بیزبان بینهایتم
با توان خویش
بیکرانگی کند
وین کلام بسته، رسته از نهان گام تو
رو به کام زندگی کند.
(تو ای تمام)
و دوری و مهجوری از چنین زن محبوبی چه دردناک و رنجبار است، تلخیاش را جز تلخی شراب گس و میکده و جام فرونمینشاند، و تنها مستی میتواند درد دوری از او را به طور موقت تسکین دهد:
باری، هزارسال از آن ماجرا گذشت
او رفت و من هنوز پی او روانهام
در جستوجوی او همهی کوچههای شهر
کندند روی راه به هر سو نشانهام.
...
او رفت و من به میکدهها گم شدم ز چشم
غیر از شراب هیچکس از او خبر نداشت
در باده مینشست به پیش نظر ولی
دیگر به او زبان نگاهم اثر نداشت.
میزد به قلب جام، رخش در شراب تلخ
گاهی فراز آمده و گاه میرمید
چون خوشههای تازه که روید به دشتها
موی سیاه او ز دل باده میدمید.
میبردمش به حلق که شاید پیاله را
از او تهی نموده و خود جام او کنم
اما، دریغ خواب فروکوفتم ز پای
تا آمدم که با تن او شستوشو کنم.
اینک هزارسالست کز بام میکده
هر صبح آفتاب تراود به روی من
من همچنان به جستوجوی او درون راه
او همچنان نیامده مانده به سوی من.
(روی راه...)
و انتظار آمدن زن محبوب و با او بیدار کردن گردش موعود چه هیجانانگیز است و لذتبخش، با بهترین و گرانبهاترین جامهها در انتظار "سپیدهی همخوانیهای طلایی" ماندن، به شوق دیدار و به شوق همراهی و یاری، گشتن در کوچههای شهر:
تا باز هم از گشتن و گشتن بسرایم
آغوش آوازهایم را باز میکنم
و در انتظار تو
ای سپیدهی همخوانیهای طلایی!
بهترین جامهی زربفتم را
به او میگویم
تا از صندوق استراحت بیرون بکشد
و در آیینهی روی او مینگرم
تا جوانی خود را
در باطن و بازویم بیابم
آنگاه
کفشهای سحرآمیز رنج را به پا میکنم
و در سر راهت قرار میگیرم
تا تو بیایی و با هم
گردش موعود را بیدار کنیم...
(باز هم...)
زن محبوب شاعر مهربان است و جوهر مهربانی، آتشیست که شاعر را مهربانانه به پناهگاه، به لانه، میآورد و جوششیست که مهربانانه او را از ویرانهها میبرد:
تا این پناه، این نیمهراه، این گوشه، این هیچ
تو آتشی بودی که آوردیم
تو جوششی بودی که میبردیم
آوردی از هر کجا، تا این کجاها (مهربانانه)
دیوانه را، تو مهربان! آورد تا ویرانه تا ویرانه تا...
تو مهربان! بردیم از ویرانه تا ویرانه تا ویرانه، تا ویرانه، تا لانه
(ویران سراییدن...)
زن محبوب شاعر زنیست با دستهای مهربان جوبارمانند که خطهای عمر و قلب آن که خطوط اصلیاش هستند، گشایندهی راه بر شاعر است . ...
آن شب که دیدمت
آشفته بود موهات
و
آشوب بود
از این سبب در آنجا آن شب
آشوب بود
تا آن زمان که
جوبار دستهات
آمد، گشود
رخسارهی زلال به دیدار دستهام
یعنی که دستهات
(این با کشیدگیش
خطهای عمر و قلب)
آمد، نشست
با دستهای من
بر سیر عمر و قلب
امشب ولی
تا آن زمان که
جوبار دستهات
آمد، گشود
رخسارهی زلال به دیدار دستهام
آنجا چنان که عمر و قلب من آشوب بود
آشفتهای نبود
امشب به غیر عمر و قلب من آنجا
(جوبار دستهات...)
|