ساعت پنج و پنجاه دقیقه است. روی نیمکتی، کنار میدان وسط پارک، روبروی استخر نشستهام و دارم روزنامه میخوانم. منتظرم کلاس نقاشی مهرشید تمام شود، بیاید سراغم، با هم برگردیم خانه. کلاسشان تو ساختمان کانون پرورش فکری، ته خیابانیست که آن طرف میدان، درست روبروم قرار گرفته. ساعت شش کلاسش تمام میشود و در حالیکه کیف نقاشیش را انداخته پشتش، دواندوان میآید سراغم. من هم تا از دور میبینمش، روزنامهام را میگذارم رو نیمکت، کیفم را میگذارم روش که باد پخش و پلاش نکند. بعد از جا بلند میشوم، با دستهای باز میروم به پیشواز دختر کوچولوی نازنینم تا بغلش کنم. به یک متریم که میرسد خودش را پرتاب میکند بغلم. ساعت شش کلاسشان تمام میشود. تا برسد اینجا میشود شش و سه چهار دقیقه.
غرق خواندن صفحهی حوادث روزنامهام که حس میکنم کسی نشست بغل دستم. برمیگردم به طرفش و یک نظر نگاهش میکنم. عاقلهمردیست باریکاندام، با صورتی استخوانی و موهای خاکستری ژولیده و عینک ته استکانی با قاب کائوچویی کت و کلفت و سبیلی هیتلری. چمدان بزرگ زرشکی رنگی هم دارد که آن را بین خودش و من، کنار پاش گذاشته. برمیگردم و سرگرم خواندن ادامهی خبر دستگیری قاتلی میشوم که دوازده بچه را دزدیده و سر بریده، موقعی که میخواسته بچهی سیزدهم را بدزدد با هشیاری مأموران دستگیر شده. خبر تکاندهندهایست که سخت مرا درگیر خودش کرده. قبل از آمدن این مرد داشتم با خودم فکر میکردم که خانوادههای آن دوازده بچه، بعد از گم شدن بچههاشان چه شکنجهای شدهاند، هی این فکر میزد به سرم که اگر یک وقت، زبانم لال، این بلا سر یکییکدانهی من بیاید چه حالی میشوم، هی سرم را تکان میدادم و این فکر کثیف را که حتا تصورش هم دیوانهام میکرد، از سرم بیرون میکردم.
در حال خواندن بقیهی خبرم که مرد با صدایی گرفته میگوید:
- امان از دست این قاتلای جانی که تموم شهرو پر کردن، هیچکی هم از شرشون در امون نیست.
حتماً تیتر خبر را خوانده. بدون اینکه برگردم به سمتش، میگویم:
- واقعاً که بد دوره زمونهای شده!
- همهشونم یه چیزی دستشونه، کیفی، ساکی، چمدونی.
حیرتزده برمیگردم، تو چشمهایش نگاه میکنم. چی دارد میگوید؟ چند ثانیه نگاهم مکث میکند تو نگاهش. چشمهاش حالت عجیبی دارد، حالت چشمهای مالیخولیاییها را دارد. نگاهش مرموز است، انگار چیزی را پشتش مخفی کرده، حالت نگاه گربهای را دارد که قبل از چنگ انداختن و گرفتن موش خوش دارد باهاش بازی بازی کند.
- چیزی که کسی نمیدونه توش چییه، یه چیز مرموز که هیچکی خبر از رمز و رازش نداره. قبول ندارین؟
بهتزده میگویم:
- چی بگم!
- مثلاً همین چمدون من که اینجا کنار پامه، هیچ میتونین حدس بزنین توش چییه؟
مکثی میکنم. بعد میگویم:
- نه. نمیتونم.
کمی خودش را به طرفم میکشد، بعد در حالیکه تو چشمهاش برق مخصوصی میدرخشد، میگوید:
- پر مواد منفرجهی خیلی قوییه، موادی که میتونه تموم ساختمونای اطراف این پارکو تا شعاع دویست متری گرومپی بیاره پایین.
وحشتزده خودم را عقب میکشم. حس میکنم خون دارد تو رگهایم منجمد میشود. لبخندی مرموز رو لبهایش مینشیند:
- باور کردین؟
تته پته کنان میگویم:
- چه عرض کنم!
میخندد:
- نترسین بابا، شوخی کردم. مواد منفجرهم کجا بود! هیچ میدونین امروز کجاها رفتم؟
خودم را جمع و جور میکنم:
- نه.
- صبح پیش دکترم بودم. میدونین آخرین حرفش بهم چی بود؟
- نه.
- خیلی خونسرد گفت دو ماه بیشتر زنده نیستم... یعنی اول جواب پاتوبیولوژی رو خوند، بعد سری تکون داد و انگار داره یه خبر عادی پیش پا افتاده رو میده، گفت سرطان کبدم اونقدر پیشرفتهست که اینجا هیچ کاری از دست هیچکی برام برنمیآد، حداکثر دو ماه زندهم، اونم با درد وحشتناک و جون کندن تدریجی. میدونستم اینو میخواد بگه. شب قبلش خواب دیده بودم که همینو بهم میگه. برای همین هیچ خودمو نباختم. پرسیدم هیچ کاری نمیشه کرد. گفت اینجا نه. مگه برم آمریکا. اونجا ممکنه بتونن با دستگاههای جدید کاری کنن که دو سه سال دیگه زنده بمونم. گفتم ویزای انگلیس دارم، اونجا برم چطوره. کاری از دستشون برمیآد. گفت آره. اونجام خوبه. واسه همین اول رفتم آژانس هواپیمایی، یه بلیط لندن رزرو کردم برای هفتهی آینده، بعد هم رفتم این چمدونو خریدم. آخه میدونین؟ چمدونم تو سفر قبلی پاره شد، باید یه چمدون نو میخریدم. واسه همین اینو خریدم. به نظر شما خوبه؟
نگاهی به چمدان میاندازم. بعد میگویم:
- خوبه.
- هم بزرگه، هم جا داره، هم سبک. خیلی هم گرون نبود.
- مبارکتون باشه.
- ممنون. ولی نگفتین توش چییه؟
- چه عرض کنم! مدارک پزشکیتون؟
لبخند تلخی میزند و دستهای بیقوارهاش را تکان تکان میدهد. بعد آب دهانش را قورت میدهد:
- درست حدس زدین. ولی غیر از اونا، یه چیز دیگهم توشه. اگه تونستین حدس بزنین معلوم میشه خیلی باهوشین.
کمی فکر میکنم. بعد میگویم:
- چیزی به فکرم نمیرسه.
- باز خودش را به من نزدیکتر میکند و سرش را میآورد سمت گوشم. بعد آهسته میگوید:
- پر از بستههای اسکناس پنج هزاری و دوهزارییه. برای سفرم.
باز جا میخورم و خودم را هولکی عقب میکشم.
- ... خرج دوا درمون تو انگلیسو نداشتم، از مطب دکتر که دراومدم یهراست رفتم سراغ اولین بانک سر رام. بانک تجارت بود. رفتم سراغ رئیس بانک، قاطع و سریع این کلتو کشیدم بیرون، گذاشتم رو شقیقهش، تهدیدش کردم...
دستش را میگذارد روی برجستگی قلمبهی سمت راست کاپشنش، روی ناحیهای که کبدش قرار دارد.
- ... گفتم دستور بده معاونت هرچی پول درشت تو گاو صندوقه بذاره تو این چمدون، بقیهم دمر دراز بکشن رو زمین... بعد همونجور که کلت رو شقیقهش بود، چمدونو گذاشتم رو پیشخون. اونم که رنگش مث ماست سفید شده بود، دست و پاش داشت عین لغوهایها میلرزید، تتهپته کنان به معاونش و کارمنداش دستور داد دستورمو مو به مو اجرا کنن، اونام بیمقاومت اجرا کردن. چمدون که پر اسکناس شد، به معاونه گفتم در چمدونو ببند، بذارش رو پیشخون. اونم ترسون لرزون گوش کرد. بعد بهش گفتم دمر دراز بکشه رو زمین. فوری دراز کشید. بعد با ته کلت محکم زدم تو سر رئیسه، گیج شد، افتاد زمین، منم از فرصت استفاده کردم، تو یه چش به هم زدن چمدونو برداشتم، فلنگو بستم، د برو که رفتی.
بهتزده نگاهش میکنم. حسابی گیج شدهام. نمیدانم دارد سربهسرم میگذارد و این چیزها را دروغکی میگوید، یا اینکه ماجرا راست راستی اتفاق افتاده. وقتی بهتزدگیام را میبیند قاهقاه میخندد و میگوید:
- حرفامو باور کردین؟
- چه عرض کنم!
- اگه باور کرده باشین خیلی خوشباورین!
با تعجب میگویم:
- چطور؟
زل میزند تو چشمهایم و میگوید:
- باباجان، این چیزی که تعریف کردم، یه فیلم بود که پریشبا تو تلویزیون دیدم. مگه شما ندیدینش؟
- نه. من زیاد اهل تلویزیون نیستم.
- ولی من حسابی معتادشم. تموم برنامههاشو از اول تا آخر میبینم. اونقد میشینم جلوش تا برنامهش تموم میشه، صفحهی تلویزیون برفکی میشه، ولی باز دلم نمیآد ازش دل بکنم. یعنی، میدونین؟ تنها سرگرمیم تو زندگی همین تلویزیونه. علت این سرطان کبدمم به گفتهی دکترم همین زیاد نشستن جلو تلویزیونه، اشعهی ایکسش تکثیر سلولی کبدمو بیرویه کرده، تبدیل به تومور شده، کبدم شده این هوا...
با دو دستش اندازهی یک توپ فوتبال را نشان میدهد.
نگاهی به دور و برم میاندازم. پارک خلوت است و به ندرت رهگذری از میدان پارک میگذرد. مصاحبم را زیر چشمی نگاه میکنم. خیره شده به جلوش، احتمالاً به فوارههای وسط استخر پارک. بعد از چند لحظه دوباره برمیگردد سمت من و چند ثانیهای نگاهش رویم سنگینی میکند. بعد میگوید:
- بالاخره نگفتین تو این چمدون چیچییه!
میگویم:
- خودتون بگین توش چیچییه. من چیزی به فکرم نمیرسه.
انگار دارد با من موش و گربه بازی میکند، لبخندی مرموز میزند، بعد میگوید:
- حالا یه حدسی بزنین.
- اصلاً نمیتونم.
- اگه بگم توش تیکههای جسد یه دختر کوچولوی نازنازییه، باور میکنین؟...
وحشتزده خودم را عقب میکشم. عرق سردی رو تیرهی پشتم مینشیند. آب دهانم را به سختی قورت میدهم. گلوم بدجوری خشک شده. حس میکنم چیزی راهش را بسته.
- ... از مطب که اومدم بیرون خیلی حالم بد بود. خبر بدی شنیده بودم. دلم بدجور شور میزد. پر بودم از یأس شدید. حس میکردم به آخر خطر رسیدم. اونوقت دیگرون بدون اینکه خبر از درد و رنج من داشته باشند خوش بودند و میخندیدند و کیف میکردند. ازشون بدم میاومد، از تموم اونایی که سالم بودند و سرومروگنده. میخواستم سر به تن هیچ کدومشون نباشه. دلم میخواست همهشونو نیست و نابود کنم. پر بودم از کینه و نفرت نسبت به آدما، پر از حس انتقامجویی. حالا که نمیتونستم از همهشوم انتقام بگیرم، باید حداقل دق و دلیمو سر یکیشون خالی میکردم، شاید این جوری یه کمی سبک میشدم، عقدهای که تو گلوم گیر کرده بود، داشت خفهم میکرد، خالی میشد. غرق حس انتقامجویی وارد پارک شدم. ته یکی از خیابانهای پارک چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی خوشگل. عین عروسک بود، تو دل برو و نازنازی. تنها بود. رفتم سراغش. بهش لبخند زدم و گفتم "میخوای یه تخم مرغ شانسی، از اون گندههاش واست بخرم؟" هیجانزده گفت "آره که میخوام." گفتم "بیا بریم واست بخرم." بعد دستش را گرفتم، با خودم بردمش. اونم بدون مقاومت باهام اومد. رسیدیم به توالت. یهدفه دستمو گذاشتم رو دهنش، محکم جلو دهنشو گرفتم. بعد بردمش تو توالت. خوشبختانه هیچکی اون دور و ورا نبود...
خیس عرق، در حالیکه قلبم از شدت وحشت دارد از جا کنده میشود، زل زدهام بهش و دارم به تعریفش گوش میکنم. صدای تاپ تاپ قلبم را که مثل بمب ساعتی میزند، میشنوم. چنان ذهنم قفل کرده و فلج شده که نمیتوانم کوچکترین عکسالعملی نشان بدهم یا حتا از جام تکان بخورم. بدجوری میخ نگاه نافذش شدهام. حس میکنم خون تو رگهام منجمد شده. یکدفعه صدای زنگ موبایلش شوکهام میکند. چیزی نمانده پس بیفتم. میگوید:
- ببخشین.
بعد از جا بلند میشود، موبایلش را از جیب بغل کاپشنش درمیآورد، میچسباند به گوشش و سرگرم صحبت میشود. همزمان چمدانش را برمیدارد و راه میافتد، میرود. کمی که ازم دور میشود، میپیچد تو خیابانی که پشت سرم است. چنان فلج شدهام که نمیتوانم هیچ عکسالعملی نشان بدهم. یکدفعه چشمم میافتد به ساعت مچیام. ساعت شش و هفت دقیقه است. پس چرا هنوز مهرشید نیامده؟ همیشه حداکثر ساعت شش و سه چهار دقیقه اینجا بود. وحشتزده به خودم تکانی میدهم و از جا میپرم، با سرعت میدوم طرف خیابانی که همیشه از آنجا میآمد سراغم...
آذر 1388
|