ویولنیست روی تراس
1391/3/20


 
 ارکستر نواختن کنسرتو ویولن برامس در ر ماژور را به رهبری پرویز محمود و تک‌نوازی ویولن کولت فرانتس، ویولنیست فرانسوی، شروع کرده بود و ویولن‌سلها، ویولاها، باسونها و شیپورها تم اصلی موومان اول را نواخته بودند و پس از آن سه تم آوازمانند متضاد با تم اصلی، هم‌زمان با یک نغمه‌ی هیجان‌انگیز و پرشور مقطع توسط ارکستر اجرا شده و تازه تک‌نواز فرانسوی شروع به هنرنمایی کرده بود و داشت پس از پاساژی کوتاه، ملودی اصلی را می‌نواخت که رعشه‌های محسوس دست تماشاگر سمت راستم که مردی میان‌سال بود- شصت تا شصت و پنج ساله- توجهم را جلب کرد. بدون این‌که متوجه شود زیرچشمی نگاهش کردم. داشت با دستمالی که در دست راستش بود پیشانی‌اش را می‌مالید و دست چپش که روی دسته‌ی صندلی، بین او و من بود، آشکارا می‌لرزید. فکر کردم شاید بدنش رعشه دارد. بعد از چند ثانیه نگاهم را چرخاندم و سرگرم تماشای ارکستر و شنیدن موسیقی برامس و نوازندگی ویولنیست شدم که داشت تم اصلی موومان را که ارکستر در ابتدای کار نواخته بود، بسط می‌داد. نغمه‌سرایی ویولن که پیرامون تمهای آوازگونه‌ای که ارکستر می‌نواخت، هنرنمایی می‌کرد و با نوایش تارهای وجودم را به ارتعاش درمی‌آورد، چنان مهیج بود که از فرط هیجان مورمورم شد. این اولین کنسرت رسمی ارکستر سمفونیک تهران پس از تشکیلش بود، کنسرتی که مدتها بود آرزوی اجرایش را داشتم و آرزوی اینکه تهران یک ارکستر سمفونیک داشته باشد و ما هم بتوانیم شاهد اجرای زنده‌ی موسیقی کلاسیک در شهرمان باشیم... و حالا پس از چند سال انتظار سرانجام این آرزو واقعیت پیدا کرده و پرویز محمود با زحمت فراوان و همت تحسین‌انگیزش توانسته بود ارکستر سمفونیک تهران را تشکیل دهد و پس از سالها تمرین در سالن خانه‌ی پدری و چند کنسرت کوچک آزمایشی در سینما کریستال و دانشگاه تهران، سرانجام موفق شده بود کنسرتی بزرگ و رسمی با ارکسترش برگزار کند.
ارکستر در قسمت اول برنامه اورتور "ابرون" از کارل‌ماریا فن‌وبر، سمفونی شماره‌ی دو از بتهوون و قطعه‌ی "نوروز" از ساخته‌های خود محمود را اجرا کرده بود و قسمت دوم برنامه اختصاص داشت به کنسرتو ویولن برامس.
چند دقیقه بعد، موومان اول تمام شد و ارکستر موومان دوم را شروع کرد. زیرچشمی نگاهی به مرد بغل‌دستیم انداختم. ظاهرن آرام شده بود و دیگر دستش رعشه نداشت.
موومان دوم آداجیویی آرام بود. ابتدا ابوآ ملودی اول را که محزون بود، نواخت. بعد تکنواز فرانسوی با نغمه‌ی ویولنش به ملودی خوشامد گفت و با تم دومی که نواخت به گفت‌وگو با آن پرداخت. پس از گفت‌وگویی کوتاه، ویولنیست روی همان تم خودش شروع کرد به خلق نقش‌ونگارهای تزیینی ظریف، و جلوه‌ای شاعرانه به موومان بخشید. ریزه‌کاری‌های ویولن چنان پراحساس بود که گویی نوازنده‌ای عاشق‌پیشه تغزلی عاشقانه سر داده است.
در میانه‌ی اجرای موومان حس کردم که صدای هق‌هقی خفه می‌آید. به سمت راست برگشتم. او بود. شانه‌هایش به آرامی بالا و پایین می‌رفتند. برای اینکه نفهمد متوجه گریه کردنش شده‌ام زود سرم را برگرداندم، درحالی‌که خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم چی او را این‌طور به هیجان آورده که به هق‌هق افتاده.
موومان دوم هم سرانجام تمام شد و موومان سوم با تمی شاد و مهیج که تکنواز فرانسوی آن را با مهارت می‌نواخت، شروع شد. پاساژهای سخت و تحریرهای ظریف موومان تسلط کامل تک‌نواز را می‌طلبید و تک‌نواز فرانسوی الحق بر کارش مسلط بود و به‌خوبی از پس تمام دشواریهای کار برمی‌آمد. اواخر اجرای موومان بود که احساس کردم بغل‌دستیم دارد به‌شدت می‌لرزد. نگران به سویش برگشتم. رعشه‌ای هیستریک تمام تنش را در بر گرفته بود. آهسته دم گوشش گفتم:
- انگار حالتان خوب نیست. کمکی از من ساخته‌ست؟
بدون این‌که نگاهم کند، سرش را چند بار بالا برد و گفت:
- نه. نه. نه. نه
- تعارف نکنید. اگه کمکی از دست من برمی‌‌آید بفرمایید.
مکثی کرد و آهسته گفت:
- صبر کنید کنسرت تمام شود. بعدش باهاتان کار کوچولویی دارم.
گفتم:
- چشم.
و بازوی چپش را آرام‌آرام ماساژ دادم تا بلکه کمی آرامش کنم. چند دقیقه بعد موومان سوم هم تمام شد و کنسرت در میان کف‌زدن‌های پرشور تماشاگران و تعظیمهای پی‌درپی تک‌نواز فرانسوی و رهبر ارکستر به پایان رسید. همه از جا بلند شده بودند و دست می‌زدند و هورا می‌کشیدند. من هم از جا بلند شدم و پیش از این‌که جمعیت به طرف درهای خروجی سالن به حرکت درآید، در گوش بغل‌دستیم گفتم:
- زودتر برویم بیرون... تا جمعیت راه نیفتاده.
به‌زحمت از جا بلند شد. خواستم زیر بغلش را بگیرم ولی قبول نکرد  و دستم را پس زد:
- نه.نه. من خوبم. می‌توانم روی پای خودم راه بروم. ممنون. ممنون.
- تعارف می‌کنید؟
- نه. نه. تعارف نمی‌کنم. حقیقتش این است که احتیاج به کسی ندارم که زیر بغلم را بگیرد، احتیاج به کسی دارم که باهاش درد دل کنم.
گفتم:
- من در خدمتم.
- با نگاهی عجیب نگاهم کرد:
- ممنون. ممنون.
و شانه‌به شانه راه افتادیم و از سالن رفتیم بیرون. توی خیابان چند تا نفس عمیق کشید، بعد با صدایی مرتعش گفت:
- هی هی هی... عجب روزگاری‌ست!
سرم را تکان دادم و به صورتش نگاه کردم. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. گفتم:
- دوست دارید برویم جایی بنشینیم، فنجانی قهوه بخوریم، کمی حالتان جا بیاید؟
گفت:
- می‌دانید؟ تنها چیزی که الان حالم را جا می‌آورد یک سنگ صبور است که به درد دلم گوش بدهد.
بعد مکثی کرد و پس از چند ثانیه ادامه داد:
- هیچ می‌دانید الان چند وقت است هیچ‌کی نبوده باهاش درد دل کنم؟
جوابی ندادم.
- از وقتی آمدم ایران. باز آنجا اقلن صاحب‌خانه‌ام بود که گاهی باهاش درد دل کنم، ولی اینجا هیچ‌کی را ندارم.
کافه‌ای همان نزدیکیها بود که پاتوقم بود. عصرها آنجا می‌نشستم و فنجانی شیرقهوه می‌خوردم و روزنامه می‌خواندم. جای تروتمیز خلوتی بود. قهوه‌اش هم عالی بود. پیشنهاد کردم برویم آنجا و بنشینیم، فنجانی شیر قهوه بنوشیم و در این فرصت او هرچه‌قدر می‌خواهد درد دل کند تا حسابی سبک شود. قبول کرد. راه افتادیم.
اکثر میزهای کافه خالی بودند و جز پنج شش نفر کسی آن‌جا نبود. رفتیم گوشه‌ای دنج، پشت ستونی نشستیم و من دو فنجان شیرقهوه سفارش دادم. بدون این‌که چیزی بپرسم شروع کرد به تعریف. با صدایی گرفته و مرتعش که زنگ محزونی داشت.
- حتمن متوجه شدید که موسیقی برامس چه‌جوری منقلبم کرد. تمام وجودم را به رعشه درآورده بود. لابد دلتان می‌خواهد بدانید چرا.
بدون این‌که چیزی بگویم سرم را به نشانه‌ی موافقت با حرفش تکان دادم.
- ... حقیقتش این است که چند سالی‌ست که من به ایران برگشتم. پیش از آن، تا یک ماه قبل از حمله‌ی نازیها به بروکسل، آن‌جا زندگی می‌کردم. حدود چهل سال. از ۱۹۰۰ تا ۱۹۳۹. من نقاشم. نقاش تابلو. در بروکسل راهنمای گالری هنرهای ملی بودم. تمام این مدت تنها زندگی کردم و کسی توی زندگیم نبود تا این‌که اوایل آوریل ۱۹۳۷ سوفیا به محله‌ی ما اومد و ساکن آپارتمان روبه‌روی آپارتمانم شد. پنجره‌های اتاق خواب و تراس‌هامان درست روبه‌روی هم بود. آن موقع سوفیا بیست و چهارپنج ساله بود با موهای بلند و مواج طلایی و چشمهای درشت آبی که نگاهش برق مسحورکننده‌ای داشت. سوفیا ویولنیست بود. عصرهایی که خانه بود، سر ساعت شش می‌آمد توی تراس، روی صندلی راحتی حصیریش می‌نشست و یک‌ساعت ویولن می‌زد. عشق عجیبی هم به برامس داشت و اغلب قطعه‌ای از کارهای او را می‌زد، به‌خصوص سوناتهای ویولنش و رقصهای مجارش. چند هفته بعد فهمیدم که توی ارکستر سمفونیک بروکسل کار می‌کند. این را وقتی فهمیدم که ارکستر کنسرت داشت و من هم که عاشق موسیقی کلاسیکم، طبق معمول برای شنیدن کنسرت به تالار فیلارمونیک بروکسل رفته بودم. وقتی نوازنده‌های ارکستر آمدند تا سر جاهاشان بنشینند، دیدم سوفیا هم یکی از آنهاست و حسابی شوکه شدم. او همان ردیف اول، نزدیک نوازنده‌ی ویولن اول نشست و سرگرم کوک کردن سازش شد. آن شب، شب برامس بود و ارکستر، سمفونی یک برامس رو اجرا کرد با همین کنسرتو ویولنش.
چند وقت بعد، یک روز عصر که با مادام فوریه، زن صاحب‌خانه که زن خیلی خون‌گرم و خوش‌تعریفی بود، توی تراس آپارتمانش نشسته بودیم، داشتیم قهوه می‌خوردیم و مادام فوریه داشت ماجرایی از ماجراهای عشقی سالهای جوانیش را برایم تعریف می‌کرد؛ سوفیا آمد توی تراس و نشست روی صندلی حصیریش و شروع کرد به نواختن قطعه‌ای از برامس. با شروع نوازندگی سوفیا، مادام فوریه تعریفش را ناتمام گذاشت و ساکت شد. بعد چشمهاش را بست و رفت توی حس. من هم همین‌طور. تا پایان نوازندگی سوفیا هر دو ساکت به موزیک زیبایی که می‌نواخت گوش می‌کردیم. وقتی ویولن زدن سوفیا تمام شد و او رفت توی اتاقش، مادام فوریه شروع کرد به تعریف چیزهایی که از سوفیا می‌دانست. آنها را دوست صمیمیش، مادام ورهالن، زن صاحب‌خانه‌ی روبه‌رو که سوفیا آن‌جا زندگی می‌کرد، برایش تعریف کرده بود. آن‌طور که او می‌گفت سوفیا از ورشو به بروکسل آمده بود و خانواده‌اش در ورشو زندگی می‌کردند. پدرش، مادرش و دو برادر کوچکترش. تحصیلات موسیقیش را آنجا تمام کرده بود و بعد در ارکستر سمفونیک بروکسل استخدام شده و آمده بود این‌جا.
سوفیا دختری نازک اندام و ریزجثه و ظریف بود. خیلی هم خجالتی و سربه‌زیر بود. بی‌سروصدا می‌رفت و می‌آمد و کاری به کار کسی نداشت. جز صدای ویولنش که بعضی عصرها از تراس اتاقش شنیده می‌شد صدای دیگری ازش درنمی‌آمد. هر صبح، سر ساعت هفت می‌رفت کنسرواتوار و عصر برمی‌گشت خانه. اگر هم کنسرت داشتند، می‌ماند و بعد از تمام شدن کنسرت برمی‌گشت خانه. من چند بار با ترفندهای مختلف سعی کردم سر صحبت را باهاش باز کنم و باهاش رابطه‌ای دوستانه برقرار کنم ولی سوفیا هیچ‌وقت این فرصت را به من نداد. هروقت می‌دیدمش چنان به هیجان می‌آمدم که سر تا پام داغ می‌شد. بعد از مدتی حس کردم که به او دلبستگی شدیدی پیدا کرده‌ام. همیشه به فکرش بودم و با فکر کردن به او قلبم گر می‌گرفت. صبحها چند دقیقه به ساعت هفت مانده از خانه خارج می‌شدم، طوری که او را توی کوچه ببینم و صبح‌به‌خیر بگویم. او هم بدون این‌که سرش را بلند کند و نگاهم کند، با صدای نازنینش تند صبح‌به‌خیری می‌گفت و باعجله می‌رفت. بعد بدون این‌که متوجه شود دنبالش می‌رفتم و تا ساختمان کنسرواتوار تعقیبش می‌کردم. از خانه‌ی ما تا کنسرواتوار راه زیادی نبود و سوفیا این راه را در‌حالی‌که جعبه‌ی ویولنش دستش بود، پیاده می‌رفت. من هم با فاصله‌ی ده پانزده متر پشت سرش می‌رفتم و دل‌خوش بودم به این‌که دارم پشت سرش راه می‌روم و پا جای پای او می‌گذارم و هوایی را که او نفس کشیده تنفس می‌کنم، و این فکرها چنان به هیجانم می‌آورد که تپش قلبم را تندتر می‌کرد. وقتی سوفیا وارد ساختمان کنسرواتوار می‌شد من آهسته برایش دستی تکان می‌دادم، بعد باحسرت برمی‌گشتم، می‌رفتم سر کارم. از ساعت هشت صبح تا ساعت پنج بعد از ظهر توی گالری بودم. ساعت پنج که کارم تمام می‌شد، تند برمی‌گشتم خانه و باعجله از فروشگاه سر خیابان، خرید روزانه‌ام را می‌کردم تا به موقع برسم خانه و ویولن زدن سوفیا را از دست ندهم. روزهایی که سوفیا عصر برمی‌گشت خانه، زودتر از من می‌رسد و وقتی من می‌رسیدم و می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است، کلی ذوق می‌کردم. بعد با عجله قهوه‌ام را آماده می‌کردم و منتظر می‌ماندم تا ساعت شش که سوفیا می‌آمد توی تراس و فنجان قهوه‌اش را می‌گذاشت روی میز گردی که جلوی صندلیش بود و می‌نشست روی صندلی حصیری و شروع می‌کرد به ویولن زدن. ولی اگر چراغ اتاقش خاموش بود معلوم می‌شد که تا دیروقت تمرین دارند و سوفیا زودتر از ساعت نه و ده شب به خانه برنمی‌گردد، آن‌وقت بدجوری دل‌تنگ می‌شدم.
روزهایی هم که ارکستر سمفونیک کنسرت داشت با شوق و ذوق به تماشای کنسرتش می‌رفتم. گرانترین بلیط را هم می‌گرفتم تا یکی از ردیفهای جلو باشم و بتوانم از نزدیک نوازندگی سوفیا را تماشا کنم. سوفیا در نوازندگی هم مثل رفت‌وآمدش محجوب و موقر بود و بدون ادااطوار خاصی ویولن می‌زد، خیلی متین و جدی و در عین حال پرشور. خیلی دلم می‌خواست برایش دسته گلی بگیرم و پس از تمام شدن کنسرت بروم روی صحنه و دسته گل را تقدیمش کنم ولی رویم نمی‌شد. آخر می‌دانید؟ من آدم کم‌رویی هستم و اعتماد به نفس لازم برای انجام این‌جور کارها را ندارم.
بعد از این‌که چهارده پانزده ماه از آشنایی‌ام با سوفیا گذشت یک‌دفعه به این فکر افتادم که تابلوهایی از ویولن زدنش در حالتهای مختلف بکشم و با آنها نمایشگاهی ترتیب بدهم. سوفیا را هم به مراسم افتتاح نمایشگاه دعوت کنم شاید به این بهانه بتوانم باب دوستی با او را باز کنم. بعد از مدتی فکر کردن روی سوژه‌های تابلوها بالاخره از اوایل پاییز سال ۱۹۳۸ کار کشیدن تابلوها را شروع کردم. این کار به زندگیم معنایی شاعرانه می‌داد و لحظه‌هایم را پر می‌کرد از حسی لطیف و عمیق. عصرها که می‌آمدم خانه، اگر سوفیا خانه بود، صبر می‌کردم سوفیا ویولنش را بزند. بعد که ویولن زدنش تمام می‌شد و وسایلش را برمی‌داشت، می‌رفت به اتاقش، پا می‌شدم و سرمست از موزیکی که شنیده بودم، سرگرم نقاشی می‌شدم. بعد از حدود ده ماه بیست تابلو از سوفیا با ویولنش یا در حال ویولن زدن در حالتهای مختلف کشیدم. در ماه سپتامبر گالری هنرهای ملی نمایشگاه‌های نقاشی فصل پاییزش را افتتاح می‌کرد. من هم می‌خواستم تابلوهای تازه‌ام را در یکی از سالنهای گالری به نمایش بگذارم. ولی از بخت بد، درست روزی که تابلوها را به گالری بردم تا ترتیب نصبشان را بدهم، رادیو خبر حمله‌ی ارتش نازی به ورشو را پخش کرد و من از شنیدن این خبر وحشتناک انگار آب سردی رویم ریخته باشند وا رفتم. پس بالاخره این جنگ لعنتی که مدتها بود همه جا صحبتش بود، شروع شده بود، آن‌هم با حمله‌ی برق‌آسای آلمانی‌ها به لهستان. نازیها خیلی زود ورشو را اشغال کردند و موجی از کشت و کشتار راه انداختند. تا مدتی همه گیج بودیم و پریشان‌خاطر اخبار جنگ و پیش‌روی سریع نازیها را دنبال می‌کردیم. از روزی که خبر حمله‌ی نازیها به ورشو منتشر شد نظم زندگی سوفیا به‌کلی به‌هم ریخت و ویولن زدن عصرهایش هم تعطیل شد. سر کار هم دیگر نمی‌رفت. چند روزی به کلی غیب شد. معلوم نبود کجاست. بعد هم که برگشت دیگر ندیدمش. یا اصلن از خانه بیرون نمی‌آمد یا رفت و آمدش وقتی بود که من خانه نبودم. در این مدت به‌شدت نگرانش بودم ولی کاری از دستم برنمی‌آمد جز غصه‌خوری و دل‌شوره.
 ۲۵ سپتامبر روز افتتاح نمایشگاه بود. چند روز قبلش کارتهای دعوت چاپ شده بود و آنها را به کسانی که می‌خواستم دعوتشان کنم، داده بودم. فقط مانده بود کارت مادام ورهالن و کارت سوفیا. عصر ۲۱ سپتامبر تازه برگشته بودم خانه و داشتم قهوه‌ام را می‌خوردم که صدای ویولن سوفیا بلند شد. فوری خودم را به پنجره رساندم. خودش بود. بعد از مدتها آمده بود توی تراس و داشت ویولن می‌زد، ولی برخلاف همیشه روی صندلی راحتیش ننشسته بود بلکه لبه‌ی تراس ایستاده بود و ایستاده داشت ویولن می‌زد. همین موومان سوم کنسرتو ویولن برامس را هم داشت می‌زد. قسمت ویولن سلوش را. چون قطعه‌ای که می‌زد شاد بود خوش‌حال شدم و حدس زدم که احتمالن باید خبرهای خوشی از خانواده‌اش دریافت کرده باشد، مثلن خبر سلامتیشان را یا خبر این‌که به سلامت ورشو را ترک کرده و به جای امنی رفته‌اند. شاید هم داشتند می‌آمدند پیش سوفیا که این قطعه‌ی شاد را برای ابراز خوشحالیش انتخاب کرده بود. تصمیم گرفتم وقتی ویولن زدنش تمام شد، بروم دم آپارتمانش و کارت دعوتش را بدهم. شاید فرصتی پیش می‌‌آمد که چند جمله‌ای هم با او صحبت کنم و از ویولن زدنش تعریف کنم و همان‌جا باب دوستی با او را باز کنم.
غرق خیال‌بافی بودم که یک‌دفعه دیدم سوفیا ویولن دست چپش، آرشه دست راستش، دستهاش را باز کرد، مثل بالهای کبوتر، بعد از لبه‌ی تراس شیرجه زد پایین. یک آن قلبم از جا کنده شد و با تمام وجودم فریاد کشیدم: نه...نه...نه...
بعد آهی طولانی کشید و ساکت شد. یکی دو دقیقه‌ای به سکوت گذشت. انگار به‌خاطر آوردن دوباره‌ی آن صحنه چنان متأثرش کرده بود که قادر نبود بقیه‌ی ماجرا را تعریف کند. وقتی منی که غریبه بودم و نه سوفیا را دیده بودم، نه شناختی ازش داشتم این‌طور تحت تأثیر قرار گرفته بودم و اشک توی چشمهایم جمع شده بود، حال او که دوستش داشت معلوم بود.
بعد از مدتی سکوت فنجانش را برداشت و ته مانده‌ی شیرقهوه‌اش را سر کشید. پرسیدم:
- می‌خواهید باز سفارش بدم؟
- نه. ممنون. گلوم بدجوری خشک شده.
گارسن را صدا کردم و خواهش کردم که یک پارچ آب با یک لیوان بیاورد. گارسن رفت و با یک سینی که تویش یک پارچ آب و دو تا لیوان بود، برگشت. پارچ را برداشتم و توی یکی از لیوانها آب ریختم و تعارفش کردم. تشکر کرد و لیوان را برداشت و جرعه جرعه آبش را نوشید. بعد دستمالش را از جیب کتش درآورد و اول لبهایش را و بعد قطرات عرقی را که روی پیشانی‌اش نشسته بود، پاک کرد. بعد ادامه داد:
- وقتی رسیدم بالا سرش، ره‌گذرها و چند تا از همسایه‌ها دورش جمع شده بودند. سوفیا را طاقباز خوابانده بودند و مردی زانو زده بود کنارش، گوشش را گذاشته بود روی سینه‌اش. رفتم جلو. مرد سرش را بلند کرد و گفت: تمام کرده...
توی مراسم تشییع جنازه که فرداش برگزار شد، مادام ورهالن برای من و مادام فوریه تعریف کرد که بعد از خودکشی سوفیا، وقتی مأمورهای پلیس برای تحقیق به اتاقش رفته‌اند، روی میزش نامه‌ای پیدا کرده‌اند که دخترخاله‌اش به او نوشته و خبر داده بود که پدر و مادر و هر دو برادرش  توی بمباران ورشو کشته شده‌اند.
مرگ سوفیا چنان منقلبم کرد که برنامه‌ی نمایشگاه نقاشی را به هم زدم و رفتم تابلوهام را از گالری بردم خانه. مدتی توی جهنم افسردگی عذاب کشیدم تا این‌که احتمال حمله‌ی نازیها به بلژیک بیشتر و بیشتر شد و گالری هنرهای ملی هم مثل بقیه‌ی مراکز فرهنگی و هنری تعطیل شد و من بی‌کار شدم. برای همین تصمیم گرفتم برگردم ایران و چند سالی ایران بمانم تا ببینم سرنوشت جنگ به کجا می‌کشد. تابلوها و کتابها و صفحه‌های گرامافونم را توی چند تا چمدان جا دادم و با ترن راهی ایران شدم. توی راه پرویز خان را توی راهرو ترن دیدم. او هم داشت می‌آمد ایران. بردمش به کوپه‌ی خودم و هم‌سفر شدیم. پرویزخان سوفیا را می‌شناخت و همکارش توی ارکستر سمفونیک بود. وقتی سرگذشتم را شنید، پیشنهاد کرد که برای اینکه عشقم حاصلی داشته باشد، شروع کنم به یادگیری ویولن زدن. من توی ایران که بودم دو سه سالی پیش عمویم نوازندگی کمانچه کار کرده بودم و تا حدی هم پیش‌رفت کرده بودم. پیشنهاد پرویزخان جرقه‌ای شد توی ذهنم، تصمیم گرفتم راه سوفیا را با یادگرفتن ویولن و زدن آهنگهای برامس ادامه بدهم و با او هم‌روح بشوم، شاید این‌طوری غم دوریش به شادی باهم بودن تبدیل شود. پرویزخان قول داد که خودش معلمم بشود و به من نوازندگی ویولن را تعلیم بدهد. یک عکس یادگاری هم به من داد. عکسی از یکی از تمرینهای ارکستر سمفونیک بروکسل که در آن سوفیا و او در کنار هم در حال نوازندگی بودند. دوست دارید ببینیدش؟
- حتمن. با کمال میل.
بعد دست کرد جیب بغلش و کیف بغلی‌اش را درآورد و آن را باز کرد و از داخلش عکسی را درآورد و نشانم داد.
- این سوفیاست.
و دختری را که ردیف اول نشسته بود و داشت ویولن می‌زد نشانم داد. دختری ظریف بود با صورتی جذاب. کمی اخمهاش توی هم بود. معلوم بود که حسابی رفته تو حس و غرق آهنگی‌ست که دارد می‌زند. مدتی به عکس خیره شدم و بعد پسش دادم.
وقتی نگاهش کردم دیدم اشک توی چشمهاش جمع شده است. گفتم:
- روزگار چه بازیهای بی‌رحمانه‌ای با زندگی بعضیها می‌کند. انگار از رنج دادنشان لذت می‌برد.
سرش را چند بار تکان داد و گفت:
- با بی‌رحمی تمام... با بی‌رحمی تمام... با بی‌رحمی تمام.
و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خیلی ممنون که سنگ صبورم شدید. مدتها بود با کسی درددل نکرده بودم. آخر می‌دانید؟ من تقریبن بی‌کس‌وکارم. توی سالهایی که فرنگ بودم پدر و مادرم را از دست دادم. تنها برادرم هم آمریکاست. چند تا فامیل درجه دو و سه هم دارم که همگی شیرازند و سرشان گرم زندگی خودشان است. برای همین کسی را ندارم که باهاش درد دل کنم. اما انگار امروز خدا دلش به حال دل پرسوزم سوخت، شما را برایم فرستاد که سنگ صبورم باشید.
و بعد ازم قول گرفت که شب جمعه‌ی آینده بروم منزلش و شام مهمانش باشم تا هم تابلوهای نقاشیش را ببینم هم برایم به یاد سوفیا قطعاتی از برامس، از جمله قسمتهای ویولن‌نوازی همین کنسرتو ویولنش را بزند. قرار شد عصرش، ساعت شش، هم‌دیگر را در همین کافه ببینیم و به اتفاق به منزلش برویم.
بعد از جدا شدن از هم، قدم‌زنان راه افتادم سمت کتاب‌فروشی لاروس که صفحه‌های گرامافون هم می‌فروخت. چه خوب بود اگر صفحه‌ی کنسرتو ویولن برامس را داشت، می‌خریدم. شوق غریبی برای شنیدن دوباره‌اش داشتم. حس می‌کردم با شنیدنش عمیقتر می‌توانم حال این مرد بی‌نوا را بفهمم و عمق عشق ناکامش را حس کنم.

اردیبهشت ۱۳۸۹

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا