مامانیمامی بعد از سالها به ایران برگشته بود و ماه اول را مهمان مامی بود. عصر روز دوم، همگی توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و مهتاب داشت پیانو میزد. وقتی "فور الیزه" را تمام کرد و شروع کرد به زدن موومان اول مونلایت سونات، چشمهای مامامیمامی پر از اشک شد، بعد هم قطرههای اشک از گوشههای چشمهایش سرازیر شدند روی گونههایش. من که روبهروش نشسته بودم، زودتر از بقیه متوجه شدم و سریع بلند شدم، جعبهی دستمال کاغذی را از روی میز برداشتم، گرفتم جلوی مامانیمامی. او هم دستمالی از جعبه کشید بیرون و گفت:
- مرسی عزیزم.
بعد اشکهای روی گونهها و گوشههای چشمهایش را با دستمال پاک کرد. مامی باتعجب پرسید:
- چی شد مامانی؟ واسه چی گریه میکنید؟
مهتاب هم پیانو زدن را متوقف کرد، از جایش بلند شد، آمد سراغ مامانیمامی، نگران پرسید:
- چی شده، مامانیمامی؟
مامانیمامی آب بینیاش را هم با دستمال پاک کرد و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست.
مهتاب پرسید:
- موزیک اذیتتون کرد؟
مامانیمامی لبخندی مرموز زد و گفت:
- اذیت!؟ نه، عزیزم. حسابی رفته بودم تو حس. حیف که قطعش کردی!
مهرناز پرسید:
- پس چرا دارید گریه میکنید؟
مامانیمامی گفت:
- از هجوم احساسات.
مهرناز با شیطنت همیشگیاش گفت:
- حتماً ازش خاطرهی عاشقانه دارید. نه؟
و چشمکی به من زد.
برق خاصی توی چشمهای مامانیمامی درخشید. بعد آهی کشید و پس از مکثی کوتاه گفت:
- قربون دختر تیزهوش گلم برم. آره، عزیزم. ازش خاطره دارم.
مهرناز با سماجت پرسید:
- خاطرهی عاشقانه، مامانیمامی! مگه نه؟
مامانیمامی گفت:
- آره عزیزم. آره... خاطرهای که تا حالا واسه هیچکی تعریفش نکردم... حتا واسه مامی گلتون. پنجاه و چند ساله که تو دلم مث یک گنج مخفییه.
مهرناز با پررویی گفت:
- حالا واسهمون تعریفش کنید. ما رو هم تو گنجتون سهیم کنید.
مامی با نگاهی اخمآلود مهرناز را نگاه کرد و گفت:
- اینقدر مامانی رو اذیت نکن، دخترهی پررو!
مهرناز گفت:
- خب مگه چییه! میخوام تو گنج مامانیمامی شریک بشم. این پررویییه!؟
مامانیمامی گفت:
- نه عزیزم. نه گلم. نه نازنینم.
مهتاب گفت:
- پس رازتونو واسه مام تعریف کنید. قول میدیم رازدار باشیم.
مامانیمامی گفت:
- چشم عزیزم، ولی به یه شرط.
مهرناز گفت:
- باشه مامانیمامی. هر شرطی بذارید، قبوله.
مهتاب پرسید:
- به چه شرطی؟
مامانیمامی گفت:
- به این شرط عزیزم که اول شما بری، یهبار دیگه از اول تا آخر آهنگی را که داشتی میزدی، بزنی، همه هم ساکت باشند بگذارند من حسابی برم تو حس، بعدش قول میدم رازمو براتون بگم.
مهتاب هیجانزده گفت:
- چشم، مامانیمامی. هرچی شما بگید.
و با عجله رفت سمت پیانو.
مامی گفت:
- برم واستون قهوه درست کنم، مامانی؟
مامانیمامی گفت:
- نه، عزیزم. بشین به موزیک گوش بده. من که فکر نمیکنم تو تموم دنیا موزیکی از این قشنگتر باشه.
بعد مهتاب شروع کرد به نواختن مونلایت سونات و همگی ساکت شدیم.
مهتاب موومان اول سونات را از قسمت بم پیانو با جملهی موجدار رمانتیکی شروع کرد. بعد تمی نجواگونه را نواخت که حالت راز و نیاز داشت. بعد از نواختن بخش میانی، نوبت بازگشت تمها رسید که به بخش پایانی موومان انجامید و در این قسمت باز بعضی از جملههای بخش میانی تکرار شد.
در تمام مدتی که مهتاب موومان اول سونات را با تمام احساسش میزد، زیر چشمی مراقب مامانیمامی بودم و حالت چهرهاش را زیر نظر داشتم. چشمهایش را بسته بود و لبخندی مرموز کنج لبهایش نشسته بود که تهمایهای از حزن داشت. انگار که غرق بود در موجهای رؤیایی لطیف و محزون.
بخش اول موومان دوم ملودی شادی بود که قلب آدم را پر از نشاط میکرد. در طول مدتی که مهتاب این موومان را میزد، اندوه لبخند مامانیمامی کمکم محو شد و جایش را آرامآرام به شادی داد.
موومان آخر پر از شوروهیجانی بود که روح آدم را پر از عواطف سرکش میکرد. جملههای مهیج پیدرپی با تأکیدهای انفجاری چهقدر پراحساس شوریدگی قلب عاشق زجرکشیده را بیان میکرد. وقتی مهتاب با ضربههای قوی پایانی به انتهای سونات رسید، مامانیمامی چشمهایش را باز کرد و برق عجیبی که در مردمکهای براقش میدرخشید یک آن چشمهایم را خیره کرد. مامانیمامی چند ثانیهای با هیجان کف زد و ابراز احساسات کرد:
- آفرین دختر گلم. عالی بود. عالی عالی. آفرین عزیزم.
بعد از جایش بلند شد، دستهایش را باز کرد و مهتاب را که آمده بود طرفش، بغل کرد و چپ و راست، لپهایش را بوسید و چیزی در گوشش زمزمه کرد.
وقتی اوضاع به حال عادی برگشت، مهرناز چشمک شیطنتآمیزی به من زد. بعد رو کرد به مامانیمامی و پس از صاف کردن ساختگی صدایش که ظاهراً برای جلب توجه بود، گفت:
- مامانیمامی! نمیخواهید خاطرهتونو تعریف کنید؟
مامانیمامی لبخند شرینی زد و گفت:
- چرا، عزیز دلم. الان واستون تعریف میکنم.
بعد شروع کرد به تعریف خاطرهاش:
- آخ که زمان چه زود میگذره! انگار همین پارسال بود. اصلاً باورم نمیشه که پنجاه و چهار سال گذشته. اصلاً... سال ۱۳۳۵بود. من رفته بودم تو شونزده سال. به خاطر مأموریت اداری آقاجون چند سال بود که رشت بودیم. آقاجون وقتی علاقهی شدیدم به موسیقی رو دید، سفارش داد برام از مسکو یک پیانو بیارند. بعد از رسیدن پیانو، از آقایی که تو رشت پیانو درس میداد، خواست که به من هم تعلیم بدهد. یک روز عصر هم او را که اسمش مسرور بود، آورد خونه و ما را به هم معرفی کرد. بعد باهاش قرار گذاشت که سهشنبهها عصر، ساعت شش بیاید منزلمون، تا ساعت هفت به من تعلیم پیانو بدهد. کارمونو از همون هفته شروع کردیم. مسرور اولش شروع کرد به من یاد دادن نتخوانی و نرمشهای مخصوص انگشتها و طرز انگشتگذاری رو شاسیها و فوتوفنهای دیگهی نوازندگی. قبلش هم آقاجون کلی باهام حرف زده بود، گفته بود باید سر کلاس لباس سادهی گشاد و تیره بپوشم، خیلی هم جدی و متین باشم، نه بخندم، نه جلفبازی درآرم، هیچ حرفی هم خارج از درس نباید بینمون رد و بدل بشه، اگر هم یهوقت خدای نکرده مسرور حرفی خارج از درس زد باید فوری اونو به اطلاع آقاجون برسونم. پیانو هم که گوشهی سالن پذیرایی بود، در طول یک ساعتی که مسرور به من تعلیم میداد، چند دقیقه یکبار یا آقاجون یا خانومجون به بهانهای میاومدند، سری میزدند و زیرچشمی مراقبمون بودند... بعد از چند ماه تمرین مسرور شروع کرد به تعلیم آهنگهای سادهای مثل فور الیزه و ترکیش مارش. مسرور هم خیلی خوشتیپ بود- قیافهی گریگوری پک رو داشت- هم خیلی مهربون و مؤدب و خوشزبون بود. خوبم بلد بود چه جوری رفتار کنه که دل آدمو ببره. واسه همین من کمکم عاشقش شدم. از اول هفته لحظهشماری میکردم تا سهشنبه عصر برسه. دوشنبه شبها تقریباً تا صبح از هیجان نمیخوابیدم. از ظهر سهشنبه قلبم چنان تاپتاپ میزد که انگار بمب ساعتی بود که قرار بود سر ساعت شش عصر منفجر بشه. بعد از یه مدت حس کردم که مسرور هم به من علاقهمنده. چنان عاشقانه نگام میکرد که دلم ضعف میکرد. البته پنهان از چشمهای آقاجون و خانومجون.
بهار سال بعدش، روز تولدم یکشنبه بود. پسفرداش که مسرور اومد واسم صفحهی مونلایت سونات بتهوونو کادو آورده بود. پیچیده بودش تو یک کاغذ کادوی خوشگل صورتی با قلبهای قرمز. پیش از شروع کلاس تولدمو تبریک گفت. بعدش کادو رو داد و گفت ناقابله. من که شوکه شده بودم که مسرور از کجا فهمیده پریروز تولدم بوده، نفهمیدم چه جوری ازش تشکر کردم. از درس هم چیزی حالیم نشد، از بس هیجان داشتم. بعد از رفتن مسرور، خوشبختانه آقاجون و خانومجون رفتند دیدن یکی از همسایهها، منم با شوق و ذوق تمام کاغذ کادو رو وا کردم که صفحه را بگذارم رو گرامافون، یهو چشمم افتاد به پاکت نامهای. داشتم از هیجان منفجر میشدم. پاکتو هولکی باز کردم، کاغذشو درآوردم و وا کردم. نامهی مسرور بود. هیجانزده سرگرم خوندن شدم. اولش چند تا جملهی پر از عشق و صفا بود که من با تمام قلبم عاشقتم و تموم وجودم پر از عشق تست و از اینجور جملههای عاشقانه. بعدش نوشته بود که تو واسه من مث جولیتا هستی واسه بتهوون، همونقدر که بتهوون جولیتاشو دوست داشت منم تو رو دوست دارم و همونطور که بتهوون مونلایت سوناتشو به جولیتاش تقدیم کرد، منم این صفحهی مونلایت سونات رو به تو تقدیم میکنم تا بارها و بارها گوشش کنی و از عمق عشقم خبردار بشوی، چون کلمات عاجزند از بیان مرتبهی عشق من به تو و هیچچیزی بهتر از این موسیقی قادر نیست عمق عشقم به تو رو بیان کنه. فقط امیدوارم که مث جولیتا بیرحم و بیوفا نباشی... آخرش هم امضا کرده بود: مسرور محزون و بینوای تو.
نامه رو تا آخر شب بیشتر از ده بار خواندم. هر بار از شدت هیجان قلبم میخواست منفجر بشه. شب هم تا صبح تقریباً نخوابیدم، هی جملههای نامه را تو ذهنم مرور کردم و از این دنده به اون دنده شدم. فرداش تو مدرسه هم تو دنیای خودم بودم. دنیای رؤیاهای شیرین عشق و عاشقی. ولی ظهر وقتی برگشتم خونه، چشمتون روز بد نبینه، دیدم آقاجون داره تند تند تو سالن بالاپایین میره، اوقاتش هم چنان تلخه که با صد من عسل هم نمیشه خوردش، خانومجون هم رنگش پریده، با اخمهای تو هم نشسته رو کاناپهی بالای سالن، نامهی مسرور و صفحهی مونلایت سونات هم رو میز جلوشه. قلبم هری ریخت پایین. نفسم داشت بند میآمد. سرمو انداختم پایین و هولکی سلام کردم، خواستم تند رد بشم برم تو اتاقم که آقاجون راهمو بست و با لحنی تحکمآمیز گفت دست و صورتتو که شستی بیا اینجا کارت دارم. هولکی گفتم چشم. بعد سریع رفتم تو اتاقم، کیفمو پرت کردم یه گوشه. روپوشمو سراسیمه درآوردم، انداختم رو تخت. بعد چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی به خودم مسلط شدم. بعد رفتم دستشویی، دستورومو شستم. بعد انگار دارم میرم شکنجهگاه، غرق دلشوره، ترسون لرزون رفتم تو سالن پذیرایی. آقاجون منو که دید با تشر گفت برو، بشین پیش مادرت. گفتم چشم. و با ترس و لرز رفتم پیش خانومجون نشستم. بعد آقاجون آمد جلوم و داد کشید این نامه چییه؟ هولکی گفتم هیچی. آقاجون بلندتر داد کشید یعنی چی هیچی؟ دخترهی پررو! حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به من جواب سربالا میدی؟ ازت پرسیدم این نامه چییه؟ تموم شجاعتمو جمع کردم تو صدام، گفتم حتماً خودتون خوندینش، میدونید چییه. گفت میخوام از زبون تو ورپریده بشنوم این نامه چییه و از کجا اومده. دیدم حاشا کردن هیچ نتیجهای نداره جز اینکه کار رو خرابتر کنه. گفتم آقای مسرور دادند. بعد استنطاق نفسگیر مفصلی شروع شد که حسابی رسّمو کشید. آخرشم آقاجون حکم محکومیتمو صادر کرد که "از قدیم گفتند کرم از خود درخته. اگه تو رفتارت سنگین بود، متین بود، اگه جلفبازی درنمیآوردی، اون مرتیکهی جعلق نرهخر جرأت نمیکرد از این شکرا بخوره." اینو که گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. بغضم ترکید. زدم زیر گریه. آقاجون گفت: خبه، خبه، لازم نکرده ننهمنغریبمبازی دربیاری. حالام به جای زر زر کردن، برو گم شو که دیگه نمیخوام اون ریخت نحستو ببینم. همین امروزم تکلیف اون کثافتو معلوم میکنم. درسی بهش بدم که هیچوقت از یادش نره. کلاس پیانوم دیگه تعطیله.
هقهق کنان بلند شدم، رفتم تو اتاقم، دمر افتادم رو تخت، اونقدرگریه کردم که خوابم برد. از فرداش هم آقاجون ملیحه را مأمور کرد که صبحها منو برسونه مدرسه، ظهرهام بیاد دنبالم، منو برگردونه خونه. بهش دستور داده بود که به هیچ وجه نگذاره کسی تو راه مدرسه با من حرف بزنه یا چیزی به من بده. در نتیجه ارتباط من و مسرور به کلی قطع شد. دو هفته بعد هم مدرسه تموم شد و امتحانات ثلث سوم شروع شد. بالاخره هر جور بود امتحاناتو دادم. روز بعد از تموم شدن امتحانات، آقاجون منو آورد تهران، گذاشت پیش عمه سارا. خودش هم آخر تابستون دورهی مأموریتش تموم شد، با خانومجون و بقیه اومدند تهران، برگشتیم سر خونهزندگیمون. با اینکه دیگه هیچوقت مسرور رو ندیدم ولی همیشه بهش فکر میکردم. هر وقت تنها بودم مونلایت سوناتو که پیش خودم یادش گرفته بودم، میزدم و بیصدا اشک میریختم. دو سال بعد دیپلممو گرفتم. چند وقت بعدش شدم زن امیرهوشنگ. چند سال بعدش، آقاجون و خانومجون به فاصلهی دو سال عمرشونو دادند به شما دستهگلای عزیزم... دو سال بعد از مرگ خانمجون، سالی که مامانتونو حامله بودم، تابستونش رفته بودیم بندر پهلوی خونهی عمه سیما. یه روز از امیرهوشنگ خواستم منو ببره رشت، خونهای رو که سالها توش زندگی کرده بودم با هم ببینیم. بعد از اون ماجرا دیگه نرفته بودم رشت، واسه همین بدجوری دلم واسه همه چی تنگ شده بود. امیرهوشنگ قبول کرد. بچهها را گذاشتیم پیش عمه سیما، خودمون دو تا رفتیم رشت. ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم رشت. ناهار رو تو رستوران گل پامچال که همیشه تو اون سالها آقاجون ما رو میبرد اونجا، خوردیم. باقالاقاتق با مرغانه و ترشتره. عصر امیرهوشنگ رو بردم محلهی سابقمون. خونهای که توش بزرگ شده بودم، همون جور سر جاش بود. زنگ زدم. خانوم جوونی اومد دم در. خودمو معرفی کردم، گفتم سالها پیش با خونوادهم تو این خونه ساکن بودیم، حالا از تهران اومدهام تا دوباره محل زندگی سابقمونو ببینم و تجدید خاطره کنم. خانوم جوون که اسمش نسرین خانم بود، با خوشرویی تعارفمون کرد داخل، اجازه داد همه جا رو ببینیم و یه دنیا خاطره واسم زنده بشه. خونه همون خونهی سابق بود، بدون هیچ تغییری. همون سالن پذیرایی، همون راهروها و همون اتاقها، همون تراس و همون حیاط. وقتی برگشتیم به سالن پذیرایی، شوهر نسرین خانم هم آمد جلو و سلامعلیک و معارفه کردیم. زن و شوهر اصرار کردند ساعتی نشستیم، خستگی در کنیم. قبول کردیم. شوهر نسرین خانم با امیرهوشنگ سرگرم گفتوگو شد. خیلی زودم با هم اخت شدند. من و نسرین خانم هم سرگرم تعریف شدیم. بعد از صحبت از اینور و اونور یه جورایی با هم رابطه پیدا کردیم. خواهر نسرین خانم- نسترن- همکلاسی من تو دبیرستان ایراندخت رشت بود. داشتیم از خاطرات اون سالها میگفتیم که یهدفعه صدای ضعیف پیانو به گوشم خورد. گوش تیز کردم. یکی داشت سونات مهتاب بتهوونو میزد. صدا از بیرون میاومد. چنان منقلب شدم که دیگر نفهمیدم نسرین خانم چی داره تعریف میکنه. قلبم شروع کرد به گرپگرپ زدن. نسرین خانم پرسید چی شد؟ چرا رنگتون پرید؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم و حفظ ظاهر کنم. گفتم چیزی نیست. موزیک همیشه منو تحت تأثیر قرار میده. گفت پیانو رو میگید؟ بیصدا گفتم آره. گفت همسایهی خونهی روبهرو میزنه. مرد کورییه که تک و تنها زندگی میکنه. معلم پیانوست... نفسم داشت بند میاومد. خواستم چیزی بگم ولی نتونستم. حال عجیبی داشتم. نسرین خانم گفت بیچاره! اونایی که از قدیم میشناسنش میگن اونوقتها کور نبوده، جفت چشاش سالم بوده، تا اینکه سالها پیش، یه روز معلوم نیست رو چه حسابی، چند تا لات بیپدرمادر میریزند سرش، به قصد کشت میزننش، اونقدر میزننش که حیوونکی بیهوش میافته زمین. وقتی تو بیمارستان به هوشش میآرند، جفت چشاش کور شده بوده. ظاهراً ضربههای محکمی که تو سرش خورده بوده باعث کوریش شه بوده. چندین بار هم عملش کردند ولی بیفایده.
دوباره چشمهای مامانیمامان پر شده بود از اشک. چند لحظه چشمهایش را بست. بعد آنها را باز کرد و با دستمالی که دستش بود اشکهای چشمهایش را پاک کرد. بعد آهی کشید و گفت:
- خب... دیگه بسه. هرچی باید میشنیدید شنیدید... حالا میخوام واستون مونلایت سوناتو بزنم، البته اگه بعد از این همه سال چیزی از پیانو زدن یادم مونده باشه.
بعد از جا بلند شد، رفت طرف پیانو...
|