درختان دل‌داده
1397/7/4


همیشه گفته‌اند دانشکده فنی محیطی سرد و بی‌روح است، ولی این دو درخت د‌ل‌داده که در کنار ساختمان دانشکده عاشقانه سر بر شانه‌ی هم گذاشته‌اند، چیز دیگری می‌گویند.
آرشالوس اولین دختر فنی بود که درهای دانشکده فنی را به روی عشق باز کرد. این دو درخت هم که یادگار عشق میان او و  جمشید بود، با دستهای ظریف او در یکی از باغچه‌های کنار دانشکده، کاشته شد.
آشالوس و جمشید از دانشجویانی بودند که در سال 1326 در رشته‌ی مهندسی شیمی دانشکده فنی قبول شدند. تا قبل از آن سال، دانشکده فنی دانشجوی دختر نداشت. سه سال پیش از آن یک دختر ارمنی در رشته‌ی مهندسی راه و ساختمان پذیرفته شده بود که سال بعد به خاطر جوّ مردانه‌ی دانشکده که برایش معذب‌کننده و غیر قابل تحمل بود و فشارهای مختلفی که از این بابت به او وارد می‌شد، مجبور شد تغییر رشته بدهد و به دانشکده‌ی هنرهای زیبا برود و در آن‌جا معماری بخواند. پس از آن باز هم دانشکده فنی بدون دانشجوی دختر بود تا این‌که در سال 1326 چهار دختر در دانشکده قبول شدند که آرشالوس یکی از آنها بود.
آرشالوس ارمنی و جمشید زرتشتی بود و نخستین آشنایی آنها در همان اوایل ماه مهر و چند روزی پس از شروع سال تحصیلی و برقرار شدن کلاسها، در آزمایشگاه شیمی رخ داد. مسئول آزمایشگاه، آنها را به گروه‌های دونفری تقسیم کرد و چون آرشالوس تنها دختر کلاس بود و اسم او و جمشید در لیست اسامی پشت سر هم بود، آن دو ناخواسته در یک گروه قرار گرفتند. اولین جلسه‌ی آزمایشگاه بدون حرف و اتفاق خاصی، جز سر تکان دادنی رسمی و سلامی از روی ادب و معارفه‌ای محترمانه و چند جمله‌ی کوتاهی که در ارتباط با آزمایشها در طول جلسه ناگزیر بینشان رد و بدل شد، گذشت ولی در جلسه‌ی دوم اتفاقی رخ داد که آنها را ناخواسته، و شاید هم به خواست تقدیر یا تصادف، به هم نزدیک کرد. در این جلسه آزمایشهایی برای آشنایی با اثر معرفها بر اسیدها و بازها و نمکها انجام می‌دادند. برای دیدن اثر تورنسل بر محلول اسید سولفوریک، آرشالوس مقداری اسید را در یک لوله آزمایش ریخته بود و جمشید می‌خواست چند قطره تورنسل روی آن بریزد که دستش خورد به شیشه‌ی اسید و شیشه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود سرنگون شود ولی او فوری گردن شیشه را گرفت و پیش از آن‌که اسیدهای داخل شیشه روی میز بریزد، آن را سر جایش گذاشت، با این وجود مقداری از اسیدها از شیشه بیرون پاشید و کمی از آن هم روی دست آرشالوس ریخت. آرشالوس بی‌اختیار گفت "آخ" و دستش را کشید عقب. جمشید فوری شیر آبی را که جلویشان بود، باز کرد. بعد تیز و فرز دست آرشالوس را در دستش گرفت و آن را گرفت زیر آب شیر و قطرات اسید را با دست دیگرش از روی دست او شست. بعدش هم دست او را زیر آب نگهداشت تا حسابی شسته شود. بعد از یکی دو دقیقه شیر آب را بست و  آبها را از روی دست آرشالوس با دستش پاک کرد و تمام این‌کارها را چنان با سرعت انجام داد که آرشالوس نفهمید چه اتفاقی افتاده و فقط وقتی به خودش آمد که جمشید ازش پرسید: خوبید؟
و او با تکان دادن سر نشان داد که خوب است. جمشید در حالی‌که پشت دست او را فوت می‌کرد، گفت: خیلی شرمنده‌م. من دس و پا چلفتی رو  ببخشین... خیلی می‌سوزه؟
آرشالوس لبخندی شیرین زد. بعدش نگاهی به پشت دستش که قرمز شده بود و  می‌سوخت، انداخت و گفت: نه. خوبه. به موقع به دادش رسیدین.
و با همین لبخند بود که انگار یخ فاصله و تکلف بین آنها آب شد و وقتی در پایان جلسه‌ی آزمایش، با هم از آزمایشگاه بیرون می‌آمدند، هر دو حس می‌کردند که دیگر با هم نه دو همکار آزمایشگاهی تازه آشناشده بلکه آشنایانی قدیمی هستند و به زودی با هم دوستانی صمیمی خواهند شد.
روز بعد، اولین کلاس درس صبح کلاس ریاضیات عمومی بود با دکتر جمال افشار. هنگامی که آرشالوس داشت داخل کلاس می‌شد، جمشید را دید که او هم دارد وارد کلاس می‌شود. جمشید با دیدن آرشالوس خودش را عقب کشید و به او راه داد. برایش سری هم به رسم احترام تکان داد و سلام کرد. آرشالوس سلامش را جواب داد و لبخندزنان برایش سر تکان داد. او چون تنها دختر کلاس بود، روی نزدیکترین صندلی به درب کلاس می‌نشست. وقتی سر جایش نشست، جمشید هم پشت سرش، وسایل را روی نیمکت گذاشت، و پیش از آن‌که بنشیند، از آرشالوس پرسید: دستتون چطوره؟ بهتر شد؟
آرشالوس نگاهی به دستش کرد. بعد لبخندی زد و گفت: نگران نباشید. خوبه.
جمشید گفت: می‌شه ببینمش؟
آرشالوس دستش را نشان جمشید داد و گفت: بفرمایید.
جمشید از خجالت سرخ شد و نگاهی به دست آرشالوس انداخت. وقتی که دید هنوز پوست دستش قرمز است، گفت: نه. این‌که هنوز خوب نشده.
آرشالوس خندید و گفت: خوب می‌شه. نگران نباشید. چیزی نیست. فقط کمی قرمزه.
جمشید پرسید: سوزش هم داره؟
آرشالوس گفت: نه دیگه.
در همین موقع دکتر افشار داخل کلاس شد. ناچار صحبت بین آن دو هم ناتمام ماند و جمشید مجبور شد سر جایش بنشیند.
روزها می‌گذشتند و با گذشتشان آرشالوس و جمشید کم کم به هم نزدیکتر و نزدیکتر می‌شدند، به طوری که بعد از دو هفته بینشان دوستی ساده‌ای شکل گرفت. چیزی که شاید آن‌دو را بیشتر به هم نزدیک می‌کرد تعلقشان به دو اقلیت مذهبی بود و همین باعث می‌شد که خود را شبیه به هم حس کنند و بودن با هم برایشان جذاب باشد. انگار  با هم فامیل بودند و همیشه برای صحبت با هم موضوع داشتند. و از خلال این صحبتها به دلبستگیهای هم و چیزهایی که برایشان عزیز بود، پی می‌بردند و همدیگر را بیشتر می‌شناختند. هر کدام به چیزهای خاصی علاقه داشتند که بعضی از آنها بینشان مشترک بود، مثل علاقه به تئاتر و کتاب به خصوص کتاب شعر و رمان، هم‌چنین ورزش، به خصوص کوهنوردی. آرشالوس عاشق تئاتر بود. جمشید هم تئاتر را خیلی دوست داشت، به خصوص هر دو دوستدار اجراهای گروه نوشین بودند و آرشالوس عاشق بازی لرتا بود.
خبر افتتاح "تئاتر فردوسی" در لاله‌زار و اجرای تئاتر "مستنطق" در آن به عنوان برنامه‌ی افتتاحیه، به کارگردانی نوشین و بازی گروهش و خودش و لرتا، در اواخر مهر ماه آن سال که در روزنامه‌ها منتشر شده بود و دهان به دهان می‌گشت، آرشالوس و جمشید را حسابی هیجان‌زده کرده بود و آن‌دو به محض باخبر شدن از آن تصمیم گرفتند با هم به تماشای این برنامه بروند. عصر یک پنج‌شنبه، طبق قرار قبلی، از دانشکده با هم راه افتادند. جمشید درشکه‌ای کرایه کرد و دوتایی با آن رفتند لاله‌زار. این اولین باری بود که خارج از دانشکده با هم بودند و اولین جایی هم بود که با هم می‌رفتند. سر کوچه‌ی باربد از درشکه پیاده شدند. "تئاتر فردوسی" در کوچه‌ی باربد بود، بین فردوسی و لاله‌زار. نمایش ساعت شش عصر شروع می‌شد. متن نمایش نوشته‌ی پریستلی بود و آن را بزرگ علوی برای اجرای گروه نوشین به فارسی برگردانده بود. ماجرای نمایش از این قرار بود:
 شب جشن نامزدی شیلا برلینگ با جرالد کرافت است؛ و خانواده‌ی ثروتمند و سرشناس بازرگان برلینگ وصلت دخترشان را با پسر خانواده‌ی اشرافی و زمین‌دار کرافت جشن گرفته‌اند. در این جشن خصوصی خانواده‌ی شیلا، شامل پدرش، آرتور برلینگ، مادرش، سیبل، برادرش، اریک، و نامزدش حضور دارند، پس از صرف شام خانواده دارند به سلامتی دو نامزد جوان شراب می‌نوشند که خدمتکار ورود بازپرس را اعلام می‌کند. بازپرس که خودش را گول معرفی می‌کند، علت حضور سرزده‌اش را تحقیق درباره‌ی خودکشی دختر جوان تیره‌روزی به نام ایوا اسمیت اعلام می‌کند. آرتور برلینگ متوجه ارتباط بین او و خانواده‌اش با این خودکشی که در آن، بنا به اظهار بازپرس، دختر بی‌چاره با خوردن زهر خودش را کشته و جسدش در بهداری است، نمی‌شود. بازپرس به او یادآوری می‌کند که دو سال پیش آن دختر برای او کار می‌کرده و چون تقاضای افزایش دست‌مزد داشته، آرتور برلینگ او را اخراج کرده و همین اخراج و حوادث پس از آن باعث خودکشی دختر بیچاره شده. به تدریج که ماجرا پیش می‌رود، پی می‌بریم که هریک از اعضای خانواده با رفتار ناشایستی که کرده‌اند آن دختر را به سهم خود به سمت خودکشی کشانده‌اند و او را به سوی پرتگاه مرگ هل داده‌اند. شیلا به خاطر حسادتی که به زیبایی و خوش‌اندامی آن دختر که پس از اخراج از کارخانه‌ی پدرش در فروشگاهی به عنوان فروشنده استخدام شده بوده، کرده، با سوء استفاده از نفوذ خانواده‌اش، از صاحب فروشگاه تقاضای اخراج او را کرده. پس از این اخراج نامزد شیلا، جرالد کرافت، سر راه دختر بدبخت قرار گرفته و با سوء استفاده از فقر و درماندگی‌اش او را تبدیل به معشوقه‌ی خود کرده، البته پنهان از چشمان شیلا، بعدش وقتی دختر دلش را زده و از او سیر شده، او را به امان خدا رها کرده. بعدش، پسر خانواده، اریک، با آن دختر آشنا شده و شبی در حال مستی به او تجاوز کرده و پس از آن دختر از او باردار شده، و سرانجام وقتی دختر باردار به مؤسسه‌ی خیریه‌ای که مادر خانواده، سیبل برلینگ، رئیس هیئت مدیره‌ی آن است، مراجعه کرده و وضع بارداری و نداری‌اش را توضیح داده و تقاضای کمک کرده، مادر او را رانده، و در نهایت دختر از فرط استیصال و درماندگی سمی مهلک تهیه کرده و آن را خورده و به زندگی پر از فلاکتش که مسببانش یکایک اعضای آن خانواده‌ی ثروتمند به ظاهر شریف و خوش‌نام بوده‌اند پایان داده...
وقتی نمایش تمام شد و چراغهای سالن روشن شد، آرشالوس و جمشید هر دو حال عجیبی داشتند که تا آن زمان تجربه‌اش نکرده بودند. موقعی که نوشین و لرتا، دست در دست هم و خیرخواه و خاشع و اسکویی و بقیه‌ی بازیگران روی صحنه آمدند، آن دو، مثل بقیه، غرق شور و هیجان، با تمام وجود دست زدند و هورا کشیدند و اعضای گروه را تشویق و برایشان ابراز احساسات کردند. ابراز احساسات و تشویق پرشوری که چندی دقیقه بی‌وقفه ادامه داشت.
وقتی از ساختمان تئاتر آمدند بیرون، گونه‌های آرشالوس خیس از اشک و چشمهایش قرمز بودند. معلوم بود که نمایش حسابی رویش اثر گذاشته و او برای ایوا و سرگذشت رقت‌انگیزش بی‌صدا اشک ریخته است. جمشید هم حال خاص عجیبی داشت. هردو حسابی هیجان‌زده بودند و در آسمانها سیر می‌کردند. هردو انگار شرابی گیرا نوشیده باشند، سرمست و از خود بی‌خود بودند. هر دو حس می‌کردند آن‌چه دیده‌اند خواب بوده و نگران بودند که مبادا از آن خواب عجیب و مهیج بیدار شوند. چقدر خوب کاری کرده بودند که به تماشای آن نمایش عالی آمده بودند. چقدر به هردوشان خوش گذشته بود. و اصلن نمی‌خواستند این لحظه‌های خوش پر از افسون و سرمستی تمام شود. برای همین جمشید پیشنهاد کرد که به کافه فردوسی بروند و دقایقی با هم بنشینند و چیزی بخورند. آرشالوس از خدا خواسته قبول کرد و با هم به کافه فردوسی که همان نزدیکیها بود، رفتند و در گوشه‌ای دنج نیم ساعت سه ربعی نشستند و شیرقهوه با شیرینی فرانسوی خوردند و درباره‌ی حسشان از نمایشی که دیده بودند صحبت کردند. چون داشت دیروقت می‌شد و آرشالوس اجازه نداشت دیرتر از آن به خانه برگردد، نتوانستند بیشتر از آن بنشینند، اگر چه هردو خیلی دلشان می‌خواست که آن لحظات با هم بودن هیچ‌وقت تمام نشود و حداقل تا صبح با هم باشند و صحبت کنند، از همه چیز، از تئاتری که دیده بودند، و از خیلی چیزهای دیگر...
بعد از آن شب هم باز دو بار دیگر به دیدن "مستنطق" رفتند و چند باری هم در کافه نادری و فردوسی و ژاله که قبلن اسمش رزنوار بود و سالها قبل پاتوق صادق هدایت و نوشین و دوستانشان بود، نشستند و با هم شیرقهوه یا کافه گلاسه و شیرینی فرانسوی خوردند. دو بار هم جمعه صبح زود با هم دوتایی رفتند کوهنوردی و از ارتفاعات دربند و درکه بالا رفتند و چند ساعتی در کوه و کمر با هم راه رفتند و چیزهایی را که در دل داشتند به هم گفتند و از هم شنفتند.
 در طول این دیدارها کم کم هر دو حس کردند که به هم دل‌بسته شده‌اند و هر روز که می‌گذشت دلبستگیشان بیشتر و عمیقتر می‌شد. کم کم داشت نهال عشقی ساده و بی‌پیرایه بینشان می‌بالید و رشد می‌کرد. خود را به هم خیلی نزدیک احساس می‌کردند و با هم راحت بودند. یک‌بار که به کوه رفته بودند، جمشید دسته‌ای شقایق از دامنه‌ی کوه برای آرشالوس چید و بعد از این‌که آنها را دسته کرد، جلویش زانو زد و دسته گل را به او تقدیم کرد. پس از آن با صدایی لرزان از هیجان، به عشقش به او اعتراف کرد و از او خواست که آن دسته گل را به عنوان نشانه‌ی عشقش بپذیرد. آرشالوس دسته گل را از دست جمشید گرفت. بعد درحالی‌که دسته گل را با دو دستش گرفته بود، برای چند لحظه چشمهایش را بست. وقتی چشمهایش را باز کرد، قطره‌های اشک از گوشه‌های چشمش سرازیر شده بود. بعد دسته گل را با دست چپش روی قلبش فشار داد و با دست راستش که آزاد شده بود، دست جمشید را گرفت و او را که مقابلش زانو زده و منتظر جوابش بود، به نرمی دعوت به برخاستن کرد. نگاه مهربانش می‌گفت که او هم جمشید را دوست دارد. زبانش هم کلام نگاهش را تکرار کرد، و جمشید که از خوشبختی در پوستش نمی‌گنجید، تیز و فرز از جا برخاست و یکی از گلهای شقایق را از دسته گلی که به سینه‌ی آرشالوس چسبیده بود، جدا کرد و میان موهای سر او، لای سنجاق سری که موهای آرشالوس را نگهداشته بود، گذاشت...
سحرگاه جمعه‌ی هفته‌ی بعد باز هم طبق قراری که گذاشته بودند، برای کوهنوری رفتند. آن روز تصمیم داشتند که به پلنگ چال بروند و از جنگل زیبای کارا که آرشالوس آن را ندیده بود، دیدن کنند و ساعتی در آن درختستان دیدنی بنشینند و  از زیبایی بدیع و بکرش لذت ببرند. جمشید راه را بلد بود. ساعت پنج صبح رفت دنبال آرشالوس و با هم راه افتادند. اول خودشان را به درکه رساندند، بعدش از درکه راه افتادند و از دره‌ی زیبای پلنگ‌چال و از کنار رودخانه بالا رفتند. یکساعتی راه رفتند تا به دوراهی جنگل کارا رسیدند. بعد از راهی که دره را دور می‌زد، رفتند و ساعتی بعد، پس از عبور از آبشاری زیبا، به درختستان دنجی که مردم آن منطقه نامش را جنگل کارا گذاشته بودند، رسیدند. برگهای زرد و خشک پاییزی فرشی زیبا پیش پاهایشان گسترده و راه را پوشانده بود. وقتی از رویشان می‌گذشتند، برگها زیر پاهایشان خش خش می‌کردند و نوای خش خششان در هماهنگی با آوای پرندگان کوهی، آهنگ دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد. چشمه‌ای جوشان پیدا کردند و چون آرشالوس نفس نفس می‌زد و خسته شده بود، به پیشنهاد جمشید، کنارش جا خوش کردند و نشستند تا خستگی در کنند. کمی بعد جمشید پا شد و رفت و از درختهای ازگیلی که سراغ داشت مقداری ازگیل کوهی برای آرشالوس چید و با دستهای پر از ازگیل آمد و آنها را در آب زلال چشمه حسابی شست و ازگیلهای درشت و رسیده‌اش را به آرشالوس داد و با هم تمام آن ازگیلهای ترش و شیرین کوهی را که خیلی خوشمزه بودند، خوردند. برای صبحانه هم نان شیرمال و پنیر و خرما و گردو و خوراکیهای دیگر داشتند که آنها را هم درآوردند و همان‌جا خوردند. بعد از خوردن صبحانه و رفع شدن خستگیشان، برخاستند تا به راهشان به سمت قله‌ی پلنگ‌چال ادامه دهند. به پیشنهاد جمشید از راهی رفتند که از کنار آبشار کارا می‌گذشت. نزدیک آبشار که رسیدند آرشالوس خواست خودش را به آبشار برساند. به همین خاطر از بیراهه میانبر زد تا زودتر به آبشار برسد ولی در یک لحظه، وقتی درست لبه‌ی پرتگاه بود، سنگی از زیر پایش در رفت و باعث شد که پایش بلغزد و برای یک لحظه تعادلش را از دست بدهد، تکانی که در اثر لغزیدن پا خورد باعث شد که سرش گیج برود و نتواند تعادلش را به دست آورد. یکدفعه جمشید دید که آرشالوس دارد به دره‌ی عمیقی که پایین پرتگاه بود، سقوط می‌کند.  با دیدن این صحنه‌ی وحشتناک، جمشید از جا پرید و تیز و فرز بازو و کمر آرشالوس را گرفت و او را با تمام قدرت عقب کشید و مانع سقوطش شد ولی در اثر این حرکت ناگهانی خودش تعادلش را از دست داد و لحظه‌ای بعد آرشالوس شاهد صحنه‌ی دل‌خراش سقوط او به دره بود...
چند هفته بعد، وقتی آرشالوس توانست بر خودش مسلط شود و غم و اندوه جان‌گدازش را تحمل کند، از یکی از دوستان خانوادگیشان که باغ داشتند، خواست که دو نهال صنوبر برایش بیاورد. بعد، یک روز صبح، اولین صبحی که پس از آن چند هفته بیقراری و سوگواری به دانشگاه آمده بود، نهالهای صنوبر را با خودش به دانشگاه آورد و در باغچه‌ای کنار دانشکده فنی، به یاد عشق پرشورشان، کاشت، چون از جمشید شنیده بود که عاشق درخت صنوبر است، و او برای آرشالوس تعریف کرده بود که در ولایتشان به آن سناور می‌گویند و معتقدند اگر عاشقان زیرش بنشینند، هر نیتی بکنند برآورده می‌شود...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا