یادش به خیر دکتر سلطانپور- استاد عزیز آنالیزمان- علاقهی خاصی به مبحث اسرارآمیز توپولوژی داشت، هم خودش هم پسرخالهاش، مهندس رئیسی دهکردی، که دستیارش بود و برایمان مسائل آنالیز یک و دو را حل میکرد. هردو عاشق بحث شیرین توپولوژی بودند و تقریبن جلسهای از جلسات درس یا تمرین آنالیز یک و دو نبود که در آن حداقل ده بار سخن از توپولوژی به میان نیاید و دربارهاش صحبت نشود. بهخصوص دکتر سلطانپور که آن را با لهجهی شرین دهکردیاش خیلی غلیط و از ته دل ادا میکرد و از نحوهی بیانش کاملن روشن بود که چه عشق خالصانه و مخلصانهای به آن میورزد: توپولوژی.... آه، ای توپولوژی! یادت به خیر که چه خاطرات دبش شیرینی ازت دارم... ممولی به جای توپولوژی میگفت: تپللوژی. عزیز میگفت: توپپولوژی. هادی میگفت: تاپالهلوژی. روی بعضی از بچههای تپل همدورهای هم اسمهایی در رابطه با آن گذاشته بودیم، مثلن به آقامحیالدین میگفتیم: آقتپللوژی، یا ممولی به سانتریفوژ میگفت: تپلمپلوژی.
توپولوژی در ریاضیات معناهای مختلفی دارد. یک روز که دکتر سلطانپور سرحال بود و شوخطبعیاش مثل همیشه گل کرده بود، دربارهی هانری پوانکاره، ریاضیدان فرانسوی، صحبت کرد که به گفتهی او اولین ریاضیدانی بوده که به توپولوژی پرداخته بوده. میگفت هانری پوانکاره توی یک کافه نشسته بوده و دنات شکلاتی با یک ماگ قهوه سفارش داده بوده، وقتی گارسن سفارشش را میآورد، به محض دیدن دنات و ماگ قهوه، جرقهای در ذهنش میزند و از خودش میپرسد که در چه فضایی یکی از آنها میتواند به دیگری تبدیل شود، بعد به فکر فرو میرود و آنقدر فکر میکند که قهوهاش از دهن میافتد، خوردن دنات را هم فراموش میکند و بلند میشود، میرود به ساحل رود سن، شروع میکند به قدم زدن و فکر کردن تا اینکه یکدفعه فکری به ذهنش خطور میکند و آن را پیگیرانه دنبال میکند تا اینکه، در نهایت، عصر همان روز، آن فکر بدیع منجر میشود به ابداع توپولوژی. به گفتهی دکتر سلطانپور بعدها این رشته از ریاضی خیلی پیشرفت کرد و به شاخهها و رشتههای مختلفی تقسیم شد، از جمله نظریهی شبکهها، تئوری گرافها، فضاهای توپولوژیکی و غیره و غیره... البته توپولوژی مورد نظر دکتر سلطانپور و پسرخالهاش- مهندس رئیسی- بیشتر مربوط میشد به مباحث همسایگی و حد و پیوستگی و از اینجور چیزها. دکتر سلطانپور هروقت دربارهی توپولوژی صحبت میکرد، علاقهی عجیبی داشت که این جمله را تکرار کند: همانطور که بارها گفتهام، باز هم میگویم که توپولوژیست واقعی کسیست که فرقی بین دنات و ماگ نمیبیند. همین جمله شده بود اسباب شوخی و مسخره بازی درآوردن بچهها. ممولی گفت: توپولوژیست واقعی کسیه که فرقی بین گوز و شقیقه نمیبینه. پرویز میگفت: توپولوژیست واقعی کسیه که فرقی بین شتر و مرغ نمیبینه. عزیز گفت: توپولوژیست واقعی کسیه که فرقی بین دانشکده فنی و طویله نمیبینه. این یکی میگفت: توپولوژیست واقعی کسیه که طلا و مس واسش یکی باشه. آن یکی گفت: توپولوژیست واقعی کسیه که چمنهای جلو دانشکده و قرمه سبزی واسش یکی باشه و...
سلطانپورها و رئیسیها دو تا از خانوادههای نامدار دهکرد (شهر کرد فعی) بودند که مثل اکثر خانوادهها در این شهر با هم نسبت قوم و خویشی داشتند. در دامن این دو خانواده مردان و زنان بزرگی پرورش یافته بودند که هرکدام برای خودشان کسی بودند، اشخاص شخیصی که یا ریاضیدان بودند یا منجم بودند یا ادیب و شاعر و هنرمند بودند. در مجموع، این دو خانواده در دامنهای پرخیر و برکتشان دانشمندان و ادیبان و ریاضیدانان و اخترشناسان فراوانی پرورده بودند.
مادر دکتر سطانپور زنی متدینه و فاضله بود و در دهکرد ملاباجی بود و مکتبخانه داشت و به دخترهای قد و نیمقد دهکردی قرائت قرآن و عم جزو یاد میداد. اسمش هم ملاباجی حاجیه بیبیبیگم بود. پدرش هم مدیر مدرسه بود و استاد علم نجوم.
از سدهی یازدهم شمسی در این منطقه رصدخانهی بزرگ لردگان وجود داشت که این رصدخانه باعث شده بود که دهکرد از همان زمان مرکز تجمع ریاضیدانان و اخترشناسان باشد. نسب پدر دکتر به منجمان و متولیان این رصدخانه میرسید.
دکتر سطانپور و مهندس رئیسی در دامن چنین شهری و در آغوش چنین خانوادههایی رشد و نمو یافته بودند. آندو اگرچه پسرخاله بودند ولی رابطهشان خیلی فراتر و عمیقتر از رابطهی نسبی و خویشاوندی و پسرخالگی بود، بین آندو یک جور رابطهی مرید و مرادی وجود داشت که البته معلوم نبود کدامیک در این رابطه مرید است و کدام یک مراد، چون مدام نقش عوض میکردند و نسبتشان در رابطه جابهجا میشد، گاهی دکتر مرید بود و مهندس مراد و گاهی برعکس. به زبان ریاضی بخواهم بگویم باید عرض کنم که رابطهی ارادتی آنها یک جور رابطهی توپولوژیکی خاص و منحصر به فرد بود، درست مثل رابطهی همان ماگ و دنات کذایی، و باز بایست تصریح کنم که بههیچوجه معلوم نبود که در این رابطهی ارادتی کدام یک ماگ است و کدام یک دنات، چون در اینجا هم مدام یکی از ماگ به دنات تبدیل میشد و دیگری از دنات به ماگ، و بالعکس... اما از نظر معرفت ریاضی بین آن دو یک جور رابطهی شاگرد و استادی وجود داشت که البته در این رابطه همه چیز به طور دقیق و شفاف مشخص بود و دکتر استاد بود و مهندس شاگرد. و در رابطهی شعر و شاعری وضع درست برعکس بود و مهندس استاد بود و دکتر شاگرد. مهندس رئیسی کتاب شعری هم داشت به نام "حقایق و دقایق" که مجموعهای از سرودههایش بود که دکتر آن را گردآوری کرده و به دست چاپ سپرده بود.
مهندس رئیسی در همان ترمی که برای ما مسئله حل میکرد، ازدواج کرد. مدتی قبلش، یک روز ظهر که برای خوردن ناهار با چند تا از بچهها رفته بودیم چلوکبابی نصرت، چلوکباب کوبیده بخوریم، تازه نشسته بودیم دور میز که یکی از بچهها گفت: بچهها! اونجا رو.
به سمتی که نشان میداد، نگاه کردم. مهندس رئیسی را دیدم که با یک خانم جوان- و خیلی جوانتر از خودش- روبهروی هم نشسته بودند. مهندس رئیسی که فقط نیمرخش دیده میشد، چنگالش را که یک گوجه فرنگی کباب شده سرش بود، بلند کرده بود و مقابل صورتش گرفته بود و داشت چیزی به دخترخانم میگفت و دخترخانم هم بیحرکت نشسته بود و با دقت گوش میکرد. یکی از بچهها گفت: اگه گفتین داره راجع به چی صحبت میکنه؟
یکی دیگر از بچهها گفت: حتمن راجع به توپولوژی.
من گفتم: حتمن داره توضیح میده که چه جوری در فضای توپوژولوژیک چلوکبابی نصرت گوجه فرنگی تبدیل به کباب کوبیده میشه.
خلاصه کلی واسش حرف درآوردیم و خندیدیم. خوشبختانه مهندس چنان گرم تعریف بود که متوجه ما نشد. البته بینمان چند میز هم فاصله بود که دور بعضیهایش افرادی هم نشسته و سرگرم خوردن بودند. و از همان روز بود که متوجه شدیم مهندس رئیسی احتمالن همسر یا نامزد یا دوستدختر دارد. البته دخترخانم که قیافهای ساده و معصوم داشت، میتوانست خواهر مهندس یا یکی از قوم و خویشهایش باشد و بینشان رابطهی دیگری وجود نداشته باشد.
چند روز بعد که مهندس رئیسی داشت سر کلاس حل تمرین یکی از مسائل توپولوژی را حل میکرد، یکی از بچهها که آن روز در چلوکبابی نصرت با هم بودیم، گفت: استاد، اجازه؟
مهندس رئیسی نوشتن ادامهی حل تمرین روی تخته را متوقف کرد و برگشت سمت پرسندهی سوآل و گفت: بفرمایین.
دوستمان گفت: استاد! امکانش هست که توو فضای توپولوژیک، در همسایگی یه بشقاب چلو، گوجه فرنگی به کباب کوبیده تبدیل بشه؟
توپ خنده در کلاس منفجر شد. مهندس رئیسی که هاج و واج مانده بود، مدتی برّ و برّ دوستمان را نگاه کرد. بعدش، انگار تازه دوزاریش افتاده باشد، باعصبانیت گچ را پرتاب کرد طرف تخته که خورد به تخته و بعد برگشت و افتاد روی زمین. بعدش هم با عصبانیت کاغذهایش را از روی میز جمع کرد و به حالت قهر از کلاس رفت بیرون. یکی دو جلسه هم سر کلاس نیامد تا اینکه دوستمان مجبور شد برود ازش عذرخواهی کند و بگوید که منظور خاصی از سوالی که کرده نداشته و فقط خواسته چیزی بپرسد که جو خشک کلاس را عوض کند و بچهها از خستگی دربیایند. بالاخره مهندس رئیسی معذرتخواهی دوستمان را قبول کرد و دوباره برگشت سر کلاس حل تمرین.
مهندس رئیسی با وجود اینکه میگفت مهندس راه و ساختمان است ولی خداییش از ریاضیات چیز زیادی نمیدانست و حتا اغراق نیست اگر بگویم معلوماتش از خود ما هم کمتر بود. به عنوان مثال یکبار که داشت دربارهی ناحیههای توپولوژیکی و همسایگی در مرز آنها صحبت میکرد، مستطیلی کشید و بالای طول فوقانیش نوشت پنجاه متر و کنار عرض سمت راستش نوشت هشتاد متر. یعنی در این حد. حل مسائل را هم روی کاغذ مینوشت و حفظ میکرد، بعد میآمد سر کلاس و از روی کاغذهایش حل مسائل را روی تخته مینوشت. تازه همینش را هم اکثر بچهها معتقد بودند که کار خودش نیست و مسائل را شب قبل از جلسهی حل مسائل، دکتر سلطانپور برایش حل میکند و مهندس رئیسی فقط آنها را چند بار میخواند تا حفظ شود و بعد فردایش میآید سر کلاس و آنها را روی تخته مینویسد. تازه همینش را هم اغلب حل مسائل یادش میرفت و هی به ورقهها مراجعه میکرد و از روی آنها ادامهی حل مسائل را روی تخته مینوشت. یکبار هم که پنجرهی کلاس باز بود یکدفعه باد شروع کرد به وزیدن و کاغذهای حل مسائل را از روی میز استاد ریخت روی زمین و پخش و پلا کرد و بعد از اینکه بچهها کاغذها را برایش از روی زمین جمع کردند، زبل بازی درآوردند و چند تا از ورقهها را کش رفتند. بعدش هرچه مهندس سعی کرد ورقهها را مرتب کند، نتوانست و دیگر نتوانست ادامهی حل مسئله را بنویسد، ناچار کلاس را تعطیل کرد و قرار شد حل مسئلهی نیمهکار مانده را در جلسهی بعد ادامه دهد.
در مجموع بچهها از طرز مسئله حل کردن مهندس رئیسی اصلن راضی نبودند. چند بار هم به خودش تذکر دادند. چند بار هم به دکتر نیکخواه که معاون آموزشی دانشکده بود، مراجعه کردند و جریان را گفتند و ازش خواستند کاری بکند ولی چون دکتر سلطانپور پارتی مهندس رئیسی بود و طبیعتن پارتی خیلی کلفتی هم بود، چون در آن سالها شده بود رئیس دپارتمان ریاضی دانشکده و خرش خیلی میرفت، کاری از پیش نبردند و نتوانستند مهندس رئیسی را برکنار کنند و به جایش کس دیگری را که حداقل قادر باشد حل مسائل را درست حفظ کند و سر جلسهی حل تمرین آنها را بیاشتباه و لکنت و هدر دادن وقت روی تخته بنویسد، جانشین ایشان کند. تا اینکه یکبار فرصتی طلایی گیر بچهها آمد. مهندس رئیسی چند جلسه غیبت کرد و کلاس حل تمرین آنالیز تعطیل شد. ما هم فرصت را مغتنم شمردیم و رفتیم اتاق رئیس دانشکده، خدابیامرز دکتر میری، و به این وضع اعتراض کردیم. دکتر میری هم به دکتر نیکخواه گفت که مشکل را رفع کند. ایشان هم با فیض دیزجی که از لیسانسیههای رشتهی ریاضی دانشکده علوم بود و یکی دو سالی بود که در دانشکده فنی آنالیز یک و دو درس میداد یا تمرین آنالیز برای بچهها حل میکرد و بچهها بین خودشان "اوستا فیض" صدایش میکردند، صحبت کرد و قرار شد از آن به بعد "اوستا فیض" در کلاسهای حل تمرین آنالیز، برایمان مسئله حل کند. سه چهار جلسه از کلاسهای "اوستا فیض" گذشته بود که یک روز عصر سر و کلهی مهندس رئیسی پیدا شد و وقتی فهمید که بچهها او را از مقام مسئله حل کنی عزل و به جایش "اوستا فیض" را در این مقام نصب کردهاند، خیلی ناراحت شد و گفت که آن چند هفته درگیر کارهای ازدواج و جشن عقد و عروسی و ماه عسل بوده و برای همین غیبت داشته و با لحنی کم و بیش التماسآلود، از بچهها خواست که دوباره او را در مقام سابقش نصب کنند که بچهها زیر بار نرفتند و خام آن لحن تضرعآمیز نشدند و پروندهی مسئله حل کنی مهندس رئیسی برای کلاس ما برای همیشه بسته شد.
البته در سال تحصیلی بعد که ما دیگر آنالیز سه داشتیم باز دکتر سلطانپور مهندس رئیسی را برگرداند سر کلاس و با پارتیبازی ایشان باز هم مسئولیت ادارهی کلاسهای حل تمرین آنالیز یک سال یکیهای تازه وارد به دانشکده را به ایشان سپردند. ما هم دیگر با دکتر سلطانپور کلاس نداشتیم و مدرسان درسهای آنالیز سه و چهارمان استادان دیگری بودند، تا اینکه بار دیگر در دورهی درسهای تخصصی و در درس آنالیز اختصاصی که درسی بود مختص رشتهی برق، بار دیگری سر و کارمان با دکتر سلطانپور افتاد و ایشان استادمان شدند، البته اینجا دیگر بحث دربارهی توپولوژی نبود بلکه به جای فضای توپولوژیک دو فضای جدید خیلی پیچیده وارد مباحث ریاضیمان شدند: فضای باناخ و فضای هیلبرت که فهمشان به این سادگی نبود و دکتر سلطانپور عشق عجیبی به این دو فضا، علیالخصوص فضای باناخ نشان میداد و جلسهای نبود که حداقل پنجاه بار از این فضا اسم نبرد و چندین و چند قضیه و لم و مسئله راجع به آن مطرح نکند، که این خود موضوع نوشتهی دیگری است که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت، پس فعلن وارد فضای باناخ یا هیلبرت نمیشوم و نوشته را در همان فضایی که در آن شروعش کردم، یعنی فضای توپولوژیک، ادامه میدهم...
توقع سر کلاس درس آمدن از دکتر سلطانپور در دو وضعیت توقعی بیجا و زیادهخواهانه بود، یکی وقتی که هوا خوب بود و یکی وقتی که هوا بد بود، در این دو وضعیت تحت هیچ شرایطی دکتر سلطانپور سر کلاس درسش حضور پیدا نمیکرئ، حتا اگر جلسهی امتحان داشت. در وضعیتی که هوا بد بود ایشان در خانه میماند و با شعر و دیگر سرگرمیهای خاص خودش مشغول میشد. اگر از ادارهی آموزش دانشکده هم به منزلشان تلفن میزدند، میفرمود : مگر آدم توی این هوای بد پا میشه بیاد دانشکده؟
وقتی هم که هوا خیلی خوب بود کسی دسترسی به ایشان نداشت حتا ادارهی آموزش دانشکده و شخص شخیص دکتر نیکخواه، چون دکتر در خانه نبود، و در پارکی یا جای خوش آب و هوای دیگری سرگرم تفرج و قدم زدن یا نشستن روی نیمکتی و سیر کردن در آفاق و انفس تفکر و بحر تعمق بود.
یکبارش را خودمان با چشمهای خودمان دیدیم. جلسهی آنالیز دو داشتیم. دکتر سلطانپور نیامد و کلاس تشکیل نشد. دو ساعتی وقت آزاد داشتیم. چون هوای خیلی خوب و مطبوع بهاری بود، تصمیم گرفتیم با بچهها برویم پارک فرح، قدمی بزنیم و هوایی بخوریم و حالی بکنیم. راه افتادیم و چهارپنجتایی رفتیم. توی یکی از خیابانهای شرقی و دنج پارک، زیر درختهای بید مجنون دکتر سلطانپور را دیدیم که شانه به شانه با مهندس رئیسی قدم زنان پیش میرفتند. پشت سرشان با فاصلهی ده پانزده متر راه افتادیم. گویا مهندس رئیسی داشت شعری برای دکتر سلطانپور میخواند که البته ما صدایش را نمیشنیدیم ولی صدای دکتر سلطانپور را از آن فاصله میشنیدیم که هر چند ثانیه یکبار بلندبلند میگفت: احسنت، پسرخاله!... احسنت!...
شوخی و سر به سر هم گذاشتن با موضوع توپولوژی بین ما ادامه داشت تا اینکه آن اتفاق نحس افتاد و توپولوژی نحوستش را نشانمان داد و زهرش را به ما ریخت ...
یکی از روزهای پاییز سال پنجاه و پنج بود. با پرویز و حاجآقا برای دیدن فیلم "بهشت گمشده" با بازی زعودی آریا، هنرپیشه اتیوپیتبار ایتالیایی رفته بودیم سینما رادیوسیتی. اسم اصلی این فیلم رمانتیک- اروتیک "The Body" بود ولی در ایران به اسم "بهشت گمشده" نمایشش میدادند. ساعت ده و نیم صبح بود. جلوی سینما صف طویلی از دخترها و پسرهای جوان و اغلب دانشجو تشکیل شده بود. ما هم توی صف ایستاده و منتظر بودیم تا گیشه باز شود و بلیط بخریم. جلوی ما سه دختر ایستاده بودند که یکیشان دختری تپلمپل بود. دوتای دیگر هم دخترهای هیکلداری بودند. و هرسه در حال تخمه شکستن. پرویز با اشاره به دختر تپلمپل با صدای بلند گفت: آقایون! معرفی میکنم: توپولوژی.
حاجآقا سقلمهای به پهلوی پرویز زد و گفت: یواش، خره!
پرویز با صدایی بلندتر گفت: مگه چیه؟ خب توپولوژیه دیگه.
دختر که از قرار معلوم گوشهای خیلی تیزی داشت، برگشت و با نگاهی غضبناک پرویز را برّ برّ نگاه کرد. بعدش گفت: اوهوی، زردنبو! به من میگی تپلی؟
پرویز با لحنی تمسخرآلود گفت: تپلی نگفتم، خانومی! گفتم توپولوژی.
دختر گفت: که گفتی توپولوژی، هان؟ الان توپولوژی رو نشونت میدم...
بعد رو کرد به دوستانش و گفت: آهای، بچهها! این خاک توو سر به من میگه توپولوژی.
من خواستم توضیح بدهم که توپولوژی یکی از مباحث ریاضیات است و ربطی به تپلی و چاقی و اینجور چیزها ندارد ولی دخترها به توضیحاتم گوش ندادند و سه تایی پرویز را دوره کردند و شروع کردند به داد و فریاد. یکیشان گفت: خیال کردی چون ما دختریم هر گهی دلت خواست میتونی بخوری؟
دیگری گفت: نه، جونم. کور خوندی. الان نشونت میدیم توپولوژی یعنی چی.
بعدش تا من و حاجآقا بیاییم به خودمان بجنبیم، سه تایی ریختند سر پرویز و دو تا دوست دختر تپل که معلوم بود کاراتهکارند، با ضربات جانانهی دست و پا و چرخشهای سرگیجهآور، خود دختر تپل هم با کوبیدن کیف بزرگش به کمر و پهوی پرویز او را مفصل زدند. ما هم که میخواستیم آنها را از هم جدا کنیم و پرویز را از زیر ضربات دخترها بیرون بکشیم، از مشت و لگدشان بینصیب نماندیم و خلاصه جنگ مغلوبه شد. چند دختر و پسر دیگر هم به طرفداری از آن دخترها وارد میدان جنگ شدند و چنان کتک مفصلی به ما زدند که هر سه مضروب و مصدوم به زحمت توانستیم از آن معرکه جان سالم به در ببریم، و افتان و خیزان و لنگلنگان فرار را بر قرار ترجیح دادیم و عطای تماشای فیلم خانم زعودی آریا را به لقایش بخشیدیم، و از هرچه توپولوژی بود برای همیشه بیزار شدیم.
همان شب تحت تأثیر اتفاق شوم آن روز و برای تسکین درد مشتها و لگدهایی که نوش جان کرده بودم، غزلکی آبکی، یا به قول معروف بندتنبانی، دربارهی توپولوژی سرودم که البته هیچوقت نتوانستم آن را کامل کنم و همینطور ناقص ماند. این غزلک آبکی را تقدیم میکنم به تمام کسانی که دانشجوی دکتر سلطانپور و مهندس رئیسی بودهاند و از کلاسهای ایشان و مبحث توپولوژی، چه بد و چه خوب، خاطره دارند.
دیدم ز بس که ناز و ادای توپولوژی
گفتم به خود که گور بابای توپولوژی
تبدیل میکند به دنات، ماگ قهوه را
آن عشوههای هوشربای توپولوژی
بسیار داده است عذابم مسائلش
خون شد دلم ز جور و جفای توپولوژی
بیزارم از مسائل همسایگی و حد
از ابتلا به درد و بلای توپولوژی
روحم ملول گشت ز دلتا و اپسیلن
از این دو هرزهگرد فضای توپولوژی
|