بعد از تماشای فیلم "پول را بردار و فرار کن" وودی آلن با هم از سینما امپایر آمدیم بیرون و توی پیادهروی وسط بلوار الیزابت قدمزنان رفتیم به سمت رستوران هتل بلوار تا ناهار بخوریم، و تمام طول راه را دربارهی فیلم بامزهای که دیده بودیم، بحث کردیم...
وودی آلن در این فیلم در نقش دزدی ناشی و دست و پا چلفتی به اسم "ویرجیل استارکول" بازی کرده که با مشکل به دست آوردن شغل و کسب درآمد برای گذران زندگی خانوادهاش مواجه شده و از ناچاری تصمیم میگیرد که از راه دزدی پول به دست بیاورد ولی نقشههای سرقتش یکی پس از دیگری نقش بر آب میشود و او دست از پا درازتر سراغ نقشهی احمقانهی بعدی میرود تا اینکه سرانجام دستگیر میشود. اما آنجا هم مأیوس نمیشود و دنبال راهی برای فرار از زندان میگردد. فیلم با سکانسی شروع میشود که ویرجیل برای فرار از زندان با صابون چیزی شبیه کلت میسازد و با آن زندانبانان را تهدید به تیراندازی میکند و به حیاط زندان راه پیدا میکند ولی از شانس بدش باران میگیرد و کلت صابونیاش زیر باران خیس و لیز میشود، در نتیجه قلابی بودنش مشخص میشود و او را دوباره میگیرند و به زندان برمیگردانند...
بحثمان دربارهی نقشهای مثبت و منفی پول در جامعه بود. او معتقد بود که بدون داشتن پول نمیشود سعادتمند شد. من میگفتم پول سعادت نمیآورد. او میگفت برای اینکه آدم زندگی راحت و خوشی داشته باشه باید حتمن پولدار باشد. من میگفتم پول به تنهایی نمیتواند باعث راحتی و خوشی در زندگی شود. او میگفت: پول خدمتکار خوبیست. من میگفتم: در عوض ارباب بدیست.
همینطور با شور و حرارت داشتیم بحث میکردیم و هر کدام برای اثبات درستی نظرمان دلیل میآوردیم. کمی جلوتر گفت: بدون پول حتا به دنیا اومدن فرزند هم آدم را خوشحال نمیکند. مگر وقتی لوئیز به ویرجیل خبر داد که "ما داریم بچهدار میشیم" ویرجیل انگار با پتک کوبیده باشند فرق سرش، بهتزده نگفت "شوخی میکنی"؟ بعدش لوئیز چی گفت؟ گفتش: "نه. رفتم دکتر. گفت ما داریم بچهدار میشیم. این هدیهی کریسمس من به توئه." ویرجیلم که غم دنیا توی نگاه و صداش نشسته بود، گفت: "اما تموم چیزی که من لازم داشتم فقط یه کراوات بود."
گفتم: چقدرم وودی آلن نقششو توو این سکانس عالی و بینقص بازی کرد.
گفت: آره. لوئیزم همینطور.
گفتم: همهی عمر دنبال پول دوید ولی همیشه پول ازش چند قدم جلوتر بود.
گفت: و ازش فرار میکرد.
گفتم: او هم الکی دنبالش میدوید.
گفت: واسه همین هیچوقت نتونست طعم خوشبختی رو بچشه.
گفتم: یعنی شما فکر میکنی اگه به پول میرسید طعم خوشبختی رو میچشید؟
گفت: حداقل از شنیدن خبر اینکه قراره به زودی بچهدار شه اونقدر ناراحت نمیشد.
گفتم: واقعن این پول لعنتی تجسم خود حضرت شیطانه.
گفت: یه جایی خوندم که پول بتیست که پرستندگان بیشمار داره ولی معبد نداره.
گفتم: معبدش بازاره.
خندید و گفت: مادربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت: آدمی که پول نداره مث کمونیه که تیر نداره
گفتم: پدر بزرگ منم، هرچی خاک اونه عمر شما باشه، همیشه میگفت: پول زیاد مث تیریه که از چلهی کمون رها شده، معلوم نیست قراره به کی اصابت کنه.
خندید و گفت: امان از دست شما با این حاضرجوابیتون...
از روبهروی بیمارستان پارس گذشته بودیم و داشتیم به برجهای دوقلوی سامان نزدیک میشدیم. نسیم مطبوع پاییزی صورتم را نوازش میکرد. هوای خنک خیلی خوبی بود. مسیری هم که در آن قدم میزدیم خلوت بود و عطر شمشادهای دو طرفش آدم را سرمست میکرد.
به کل کل ادامه دادیم. گفت: نمیدونم کی گفته، اگه اشتباه نکنم گوگول گفته که از اسکناس چیزی بهتر پیدا نمیشه. بیسروصدا و بیآزاره. خوراک نمیخواد. جای کمی را اشغال میکنه. توی جیب جا میگیره. خراب هم نمیشه.
گفتم: مال کتاب "نفوس مرده"شه... ولی اینو یادش رفته بگه که اگرچه خودش خراب نمیشه ولی روح آدمو فاسد میکنه. البته اگه بیش از حد مورد نیازش دست یه نفر باشه.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: یعنی اینکه انباشت انحصاریش دست یه نفر ایجاد غده میکنه، یه غدهی بدخیم سرطانی و باعث هلاکت طرف میشه. واسه همین بایست بین آحاد اجتماع پخش باشه. شاید واسه همینه که فرانسیس بیکن گفته: پول مثل کوده، خوب و مفیده به شرط اینکه پراکنده باشه.
گفت: اما از قدیم گفتهاند "پول پول میاره". واسه همین بابام همیشه میگه پول پول میزاد.
گفتم: درست فرمودهاند. به قول معروف گاهی به دست آوردن اولین سکه حتا خیلی سختتر از به دست آوردن هزاران سکهی بعدیه... و هرچی ثروت آدم بیشتر بشه، حرص و آز و طمع و تشویش و نگرانیش بیشتر میشه. با این وجود پول مهمترین حزب انترناسیونالیستی دنیاست، یه انترناسیونالیسم واقعیه که همه رو زیر پرچم واحدش دور هم جمع میکنه و به یه اتحاد ناگسستنی و محکم میرسونه. پول پلاتفرم آدمهای پولدوسته، آدمهایی که به پول عشق میورزن و اونو میپرستن. و وقتی موضوع پول در میون باشه همهی عاشقان سینهچاکش متحد میشن. همگیشونم پیرو یه کیش و آیین میشوند. شعارشونم این میشه: زنده باد پول!... زنده باد مال و اموال!... زنده باد ثروت و دارایی!...
کمی بعد از عبور از خیابان آناتول فرانس از عرض خیابان بلوار گذشتیم و به سمت پیادهروی جنوبیش رفتیم. کمی جلوتر رسیدیم به هتل بلوار. رستوران هتل واقع در طبقهی همکف ساختمان هتل بود و در چوبی شیک و آنتیکی داشت. در را باز کردیم و وارد سالن رستوران شدیم. سالن نسبتن خلوت بود و اینجا و آنجا ده پانزده نفری به صورت تکنفره، دونفره یا چند نفره دور میزها نشسته بودند و سرگرم خوردن بودند.
میزی را که در گوشهای دنج از سالن رستوران قرار داشت، انتخاب کردیم. بعدش او کیف و کلاسورش را روی میز گذاشت. و بعد صندلی چرمی را به سمت عقب کشید و روی آن، روبهروی وسایلش نشست. من هم وسایلم را روی میز گذاشتم و روبهرویش نشستم. بعد از اینکه خوب سر جایمان مستقر شدیم، گفت: ناهار مهمون منینا. گفته باشم.
گفتم: چه خبره؟ چرا مهمون شما؟
گفت: دودفهی قبل شما مهمون کردین، حالا نوبت منه.
گفتم: مگه نوبتیه؟
گفت: پ ن پ.
و خندید...
گفتم: از قدیم گفتهن تا سه نشه بازی نشه، پس ایندفهم مهمون من.
گفت: نخیرا... دیروز وام دانشجوییمو گرفتم. اونم دو ماهه. وضع کیفم حسابی روبهراهه. پس امروز مهمون من.
گفتم: باشه. حالا که اصرار میکنین، چاره چیه؟ تسلیم!
گفت: بارک الله، آقاپسر حرف گوش کن!
گفتم: خوش به حالتون که وامتونو دادن، اونم دو ماهه، مال ما رو که هنوز ندادن، معلومم نیست کی بناست رحم به دلشون بیفته، بدنش.
گفت: غصه نخورین، بالاخره میدنش. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره... حالا وامتون چقدر هست؟
گفتم: ماهی سیصد تومن... مال شما چقدره؟
گفت: مال ما ماهی پونصد تومنه.
با تعجب پرسیدم: چطور؟ چرا اینقدر بیشتر از مال ماست؟
گفت: نمیدونم. شاید چون وام ما رو بنیاد پهلوی میده.
گفتم: خوش به حالتون. مال ما وام فقیر فقراست.
برای ناهار من سفارش چلوکباب کوبیده دادم و او جوجه کباب بدون استخوان با چلو سفارش داد. غذاهای رستوران هتل بلوار خیلی خوشمزه بودند. آنجا یکی از جاهایی بود که وقتی نمیخواستیم سلف سرویس دانشکده ناهار بخوریم یا ژتون نداشتیم یا اعتصاب بود و سلف تعطیل، معمولن میآمدیم آنجا و چلوکباب کوبیده میخوریم. هم غذاش به نسبت ارزان بود و هم کیفیتش خوب بود.
بعد از ناهار دو فنجان چای هم سفارش داد. خیلی چسبید. حدود ساعت سه بود که حساب میزمان را پرداخت و از رستوران آمدیم بیرون. کمی که در پیاده رو به طرف میدان ولیعهد رفتیم، باز از عرض خیابان گذشتیم و وارد پیادهروی وسط خیابان شدیم و در آن قدم زنان به سمت میدان ولیعهد حرکت کردیم...
تازه از روبهروی برجهای دوقلوی سامان رد شده بودیم و باز هم سرگرم کل کل دربارهی پول و مزایا و مضراتش بودیم که یکدفعه یک موتوری از کنار او رد شد و بعد پایش را گذاشت روی گاز و با سروصدای گوشخراش و سرعتی باورنکردنی به یک چشم به هم زدن از ما دور شد. همزمان فریاد او بلند شد: کیفمو قاپید... بگیرینش... آی دزد... آی دزد... بگیرینش... دار و ندارمو برد... آی دزد... آی دزد...
|