صبح بود. سر کلاس استاتیک نشسته بودیم. سمت راست یکی از ردیفهای ته کلاس. به ترتیب از چپ به راست: من و سانتریفوژ و ممرضا و حجآقا. دکتر تابنده داشت مسئله حل میکرد، داشت رسم نمودار برشی- خمشی یک تیر را روی تخته میکشید. سانتریفوژ که انگار یکهو داغ کرده بود، گفت: من دیگه نمیتونم بشینم. دارم بالا میارم. پاشیم بریم سینما.
ممرضا گفت: بتمرگ سرجات.
سانتریفوژ گفت: نمیتونم.
بعد رو کرد به من و گفت: بریم؟
آهسته گفتم: بریم.
ممرضا در گوش حجآقا چیزی گفت. حجآقا هم به علامت تأیید سر تکان داد. بعدش سانتریفوژ از جاش پا شد. پشت سرش ما سه تا هم پا شدیم و چهارتایی راه افتادیم به سمت در کلاس. چند ثانیهای طول کشید تا برسیم دم در. حجآقا در را باز کرد و خارج شد، پشت سرش ممرضا. دکتر تابنده که متوجه شده بود ما داریم کلاس را ترک میکنیم، مثل همیشه که برای اینجور مواقع متلکی حاضر و آماده توی آستینش داشت، گفت: چی شد؟ تنگتون گرفت؟
بچهها خندیدند. ما چیزی نگفتیم. سانتریفوژ رفت بیرون. پشت سرش من خارج شدم و در را پشت سرم آهسته بستم. حجآقا گفت: چی گفت؟
گفتم: گفت "تنگتون گرفت؟"
حجآقا خندید. ممرضا گفت: زنش تنگش گرفته.
سانتریفوژ برگشت سمت کلاس و یکی دو قدم هم به طرف در کلاس رفت. بعد انگار پشیمان شده باشد، ایستاد و گفت: مرتیکهی لیچارگو.
گفتم: بیخیال... حالا چه فیلمی بریم؟
حجآقا گفت: بریم سینما شهر قصه، فیلم "شبهای کابیریا".
سانتریفوژ گفت: نه. بریم سینما آتلانتیک، فیلم "ت مث تقلب".
ممرضا گفت: اون مال کینه؟ این مال کینه؟
حجآقا گفت: شبهای کابیریا مال فللینیه. ت مث تقلبم مال اورسن ولز.
ممرضا گفت: نه فللینی نه اورسن، لعنت به هردو تا شون.
سانتریفوژ رو کرد به من و پرسید: تو چی میگی؟
من گفتم: واسه من فرقی نمیکنه.
ممرضا گفت: فعلن بیاین بریم تریا یه چایی بخوریم که بدجور چرتم گرفته، بلکه چرت از سرم بپره.
حجآقا گفت: از سرت یا از تهت؟
ممرضا گفت: از دهنت.
سانتریفوژ گفت: بریم.
چهارتایی راه افتادیم سمت تریا...
تریا تقریبن خلوت بود. مرضیه تازه خواندن "صورتگر نقاش چین" را شروع کرده بود، یکی از آن ترانههایش که عاشقش بودم. پول چای را سانتریفوژ داد. ممرضا ارد داد که چند تا دونات هم بگیرد. سانتریفوژ برایمان دونات هم گرفت. ژتونها را از آقای توکلی گرفت و داد دست علی آقا. سینی چای و دوناتها را حجآقا برداشت و رفتیم سمت یکی از میزهای وسط تریا که دو طرفش چند جای خالی برای نشستن بود، همانجا نشستیم، دو به دو، رودررو. من و حجآقا کنار هم. سانتریفوژ روبهروی من، ممرضا هم روبهروی حجآقا.
مرضیه همچنان داشت میخواند: آفاق را گردیدهام، مهر بتان سنجیدهام، بسیار خوبان دیدهام، اما تو چیز دیگری...
سانتریفوژ گفت: اه اه اه... عقم گرفت، اینم شد موزیک؟
حجآقا گفت: چون گند سلیقهای.
ممرضا گفت: پس چی میشه موسیقی؟ مَنَ آخ واخ باخ؟
سانتریفوژ گفت: خفه...
ممرضا گفت: خفه شدهشم داریم.
سانتریفوژ گفت: پا میشم همین وسط سانتریفوژت میکنما..
ممرضا گفت: اونوقتا که سانتریفوژ میکردی بابات پاسبون بود.
من گفتم: تو رو خدا کوتاه بیاین...
حجآقا گفت: نگفتین چه فیلمی بریم.
ممرضا گفت: بریم یه فیلم لنگ و پاچهای دبش... از زعودی آریا فیلم نشون نمیدن؟
حجآقا گفت: نه.
ممرضا گفت: سینما ونک چی نشون میده؟
حجآقا گفت: نمیدونم... "عشق و مرگ"م میتونیم بریم.
ممرضا گفت: مال کیه؟
حجآقا گفت: وودی آلن.
من گفتم: موافقم.
ممرضا گفت: عشقیه؟
من گفتم: نه.
ممرضا گفت: پایین تنهایه؟
حجآقا گفت: نه؟
ممرضا گفت: پس چیه؟
گفتم: یه کمدی باحاله که رمانهای روسی مث جنگ و صلح و برادران کارامازوف و جنایت و مکافاتو هجو کرده.
سانتریفوژ گفت: خوبه. کدوم سینما نشونش میده؟
حجآقا گفت: دیاموند.
سانتریفوژ گفت: موافقم.
خلاصه بعد از مدتی بحث قرار شد برویم به دیدن فیلم "عشق و مرگ" وودی آلن. از تریا که آمدیم بیرون، ممرضا از سانتریفوژ پرسید: ماشین آوردی؟
سانتریفوژ گفت: آره. ولی تو با خط یازده بیا.
ممرضا گفت: من سوار کولت میشم، فیفیلخان.
سانتریفوژ هم عصبانی شد و بغتتن دستهایش را دراز کرد سمت ممرضا و تا او به خودش بیاید دست انداخت دور سینهاش و از جا کندش، شروع کرد به دور خودش چرخیدن و چرخاندن ممرضا که توی هوا میچرخید و دست و پا میزد...
چند دقیقه بعد، توی خیابان نصرت، دم شورلت ایران قرمز سانتریفوژ بودیم و هنوز سوار نشده بودیم که دختری خوشگل و ملوس را دیدیم، همراه با یکی از پسرهای سبیلکلفت فوق برنامه، داشتند میآمدند به سمت ما. ممرضا گفت: دیگه نمیخواد بریم، عشق و مرگ با پاهای خودشون دارن میان سراغمون...
|