بیگمان "کار شبپا" در میان شعرهای آزاد نیما یوشیج، بومیترین شعر است، هم از نظر تعداد واژههای بومی به کار رفته در آن، و هم از نظر فضای بومی و شخصیت اصلی آن -شبپا- که نیما هر دو را از زندگی بومی مردم روستانشین مازندران برگرفته است. از نظر توجه به زندگی زحمتکشان جامعه و همدردی دلسوزانه با بینوایان فرودست و زجر و عذابی که از سختیهای کمرشکن زندگی میکشند، هم "کار شبپا" شعری کمنظیر است، همچنین از نظر ماجرای داستانی که از این نظر روایتی مهیج است که پیرنگ یک داستان کوتاه را دارد و دارای اکسیون و بزنگاه و تعلیق است و خواننده یا شنونده را دچار هول و ولای هیجانانگیز میکند.
از نظر واژههای بومی، نگاهی به واژههای بومی این شعر نشان میدهد که شعر از این نظر شعری ممتاز و منحصر به فرد است. نگاه کنید به این واژهها:
شبپا (نگهبان شبانهی شالیزار)- اوجا (درخت نارون بومی)- تیرنگ(قرقاول جنگلی)- کپه (ظرف چوبی که در آن برنج نگهداری میکنند- لاوک)- آیش (شالیزار- کشتزار برنج)- بینج (شلتوک- شالی)- بینجگر (شلتوککار- شالیکار)- کلهسی (اجاق)- نپار (خانهی گالیپوش)- شماله (مشعلی که گالشها از چوب کراد میسازند و میسوزانند)- پلم (نام گیاهی بومی)- لم (نام گیاهی بومی که در هم پیچیده و تیغدار است و از گونهی تمشک وحشی).
نیما بارها در نوشتههایش از پیوند خود با زحمتکشان بینوای جامعه با عشق و افتخار یاد کرده و این را مساعدت طبیعت دانسته:
"این مساعدتی است که طبیعت به من عطا کرده تا اینکه مرا در جوار بعضی مردم زحمتکش و بیریا واقع داشته و با آنها محشور ساخته است..." (دنیا خانهی من است- ص 63)
یا:
"شبها گاهی به شبنشینی فقیرترین و ناتوانترین اشخاص از قبیل زارعین و ماهیگیرها میروم. پیشآمد از روی مساعدت آنها را به من عطا کرده است. مثل اینکه از حوادث سهمگین عبور کردهام و به انتظار آتیهی فرحانگیزی هستم، پهلوی آنها مینشینم، مرا دوست دارند، مخصوصن وقتی که میفهمند من نیز دهاتی هستم. پس از آن برای من نی میزنند، قصههای عاشقانه و تصنیفها و آوازهای دهاتیشان را میخوانند... این مشغولیات در بین تمام مشغولیات من مفرحترین و از آن چیزهایی است که من هرگز از آن خسته نمیشوم. زیرا عادات طفولیت مرا به یاد من میآورد. زیاد حرف میزنیم، ولی مجاری صحبت ما به مباحثه و رقابت و حسد منتهی نمیشود، نه آنها جز برای محصول مزارعشان فکر میکنند و نه اینکه من به آنها میخواهم الزام کنم که مرا شاعر و نویسندهی بزرگی بدانند. این است معنی یک معاشرت سالم." (ستارهای در زمین- ص 78)
او خود را حامی فرودستان و مظلومان میدانست:
"معتقد باشید که در عالم یک محبت نوعی هم هست. من که میبینم به ضعفا چه میگذرد، چطور میتوانم راحت بنشینم؟ در صورتی که خودم را اقلن انسان خطاب میکنم..." (کشتی و توفان- ص 11)
یا:
"من حامی پاک و بیریای مظلومینم. نظریات خود را روی این قبیل عقاید تأسیس میکنم. همیشه میل دارم برخلاف عقیده و امر وجدان خود عملی مرتکب نشوم، زیرا وجدان مرا در نهایت سستی و بیاهمیتی در مقابل چشم مجسم کرده، به هرجا فرار کنم، به من خواهد گفت: "تو نادرست هستی." و همین باعث شکست من در اعمال زندگی خواهد شد." (دنیا خانهی من است- ص 63)
نیما یوشیج شعرهای زیادی دارد که در آنها به زندگی زحمتکشان و محرومان جامعه پرداخته و تصویرهایی از فقر آنها و رنج و زحمتی که میکشند و مصیبتهایی که تحمل میکنند، ترسیم کرده است. نخستین آنها منظومهی "خانوادهی سرباز" است که از یادگارهای دوران ابتدایی کار شاعری اوست. سرباز بدبخت در جبهه برای سرمایهداران و بزرگاربابان زمیندار رژیم تزاری میجنگد و زخمی میشود و میمیرد تا آنها روز به روز فربهتر و داراتر شوند. و خانوادهی او گرسنه و سرمازده و بیچاره در چنگال بینوایی و بیچارگی اسیر است و از هم میپاشد.
در منظومهی "مانلی"، مانلی ماهیگیری زحمتکش و تهیدست است که در پی کسب روزی ناچیزی شبها با "ناو" فکسنیاش به دریا میزند و با امواج و خطرهای فراوان رودررو میشود.
در منظومهی "خانهی سریویلی" هم یکی از موضوعهای مشاجره بین سریویلی و شیطان، موضوع "دهاتیها"ی فقیر و بینواست که سریویلی از آنها دفاع میکند و شیطان را مسبب بدبختیهای آنان میداند.
در شعر "او را صدا بزن"، تصویری از تنهای برهنه یا ژندهپوش میبینیم که از آنها جدار راه دهکده چیده شده است.
در شعر "در نخستین ساعت شب"، نیما با زنی چینی همدردی کرده که شوهرش همراه با سایر بردگان در کار ساختن دیوار بزرگ چین است و او تنها و خسته و رنجور، در آستانهی شب، نگران و چشم به راه شوهرش است.
موضوع وخامت وضعیت زندگی زحمتکشان و محرومان بینوا و مسئلهی فقر و ثروت و تضاد طبقایی در شعر "مادری و پسری" با رنگهای تیرهی چشمگیرتری ترسیم شده است.
اما اوج توجه نیما یوشیج به زندگی زحمتکشان بینوا را در یکی از گوهرهای گرانقدر گنجینهی شعرش، "کار شب پا"، میبینیم.
در روستاهای شمال ایران که بافت جنگلی داشتند و در آنها شالیکاری میشد، یکی از آفتهای آسیبرسان حملههای شبانهی حشرات موذی و جانوران وحشی، مانند گراز، بود و شالیکاران هر روستا، از اوایل فصل بهار تا اواسط تابستان که فصل کاشت شالی و برداشت برنج است، کسی را استخدام میکردند که شبها مراقب شالیزارها باشد و مانع حملهی گرازها شود. این شخص که "شب پا" نامیده میشد، شبها تا صبح بیدار میماند و از شالیزارها مراقبت میکرد و با دمیدن در بوق یا شیپور (شاخ) گرازها را میترساند و از شالیزارها دور میکرد.
کار شبپا از غروب خورشید شروع میشد و تا طلوع آفتاب روز بعد به درازا میکشید. شبپاها کلبههای صحرایی داشتند که چوببستی بیحفاظ بود، و در صورت تهاجم گراز، به مقابله برمیخاستند. نیما نحوهی مقابله و وظایف شبپا را در این شعر به زیبایی تمام تصویر کرده است.
در دل شبی موذی و گرم و دراز که همه جا خاموش است و همه در خواب و آسایشاند، شبپا در کار شبانه و طاقتفرسای نگهبانی از شالیزارهای روستاییان است و با دمیدن در شاخ و کوبیدن بر طبل، گرازها و جانوران موذی دیگر را فراری میدهد و از "بینج" مراقبت میکند، و در همان حال نگران حال دو بچهی تازه یتیمشدهاش هم هست که در کلبه گرسنه و تنها و بیمار مانده و در تب میسوزند و بیتابی میکنند:
چه شب موذی و گرمی و دراز!
تازه مردهست زنم
گرسنه مانده دوتایی بچههام
نیست در کپهی ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟
و باز بر طبلش میکوبد و با دلنگرانی، و هول و هراسی که سیاهی سنگین و دمکردهی شب در دلش میافکند، به کار طاقتفرسایش ادامه میدهد:
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
میدهد وحشت و سنگینی شب را تسکین
هرچه در دیدهی او ناهنجار
هرچهاش در بر سخت و سنگین.
فکر و خیال اینکه بچههای گرسنه و بیمارش تنها در کلبه چه میکنند و آیا بلایی سرشان آمده یا نه، او را از درون میخورد و عذاب میدهد:
مثل این است به او میگویند:
آن دو بیمادر و تنها شدهاند
دست در دست تب و گرسنگی داده بهجا میسوزند
بچههای تو دوتایی ناخوش.
برو آنجا به سراغ آنها
در کجا خوابیده
به کجا یا شدهاند
مرد!
بچهها در کلبه خوابیدهاند. چراغ در آنجا پک و پک میسوزد. در اطراف آتش پشهها جولان میدهند و تن بچهها را نیش میزنند و خونشان را میمکند. شب موذی و دراز است و از هیچکس آوایی برنمیشود. گویی همه مردهاند. و شبپا درحالیکه سگش- دالنگ- را صدا میزند و گرازها را میرماند، و مشعل به دست میرود و میآید، خسته و مانده، غرق هول و ولاست و فکر به بچههایش:
چه شب موذی و گرمی و سمج!
بچگانم ز ره خواب نگشتند به در
چقدر شبها میگفتمشان:
"خواب، شیطانزدگان!" لیک امشب
خواب هستند، یقین میدانند
خسته ماندهست پدر
بس که او رفته و بس آمده در پاهایش
قوتی نیست دگر.
همه جا آرام است. دالنگ- سگ گرسنه- هم در خواب است و با اینکه دم صبح است، کار شبپا هنوز تمام نشده، و در دلش، در گیر و دار درگیری درونی و دلنگرانی، آرام آرام جوانههای عصیان میروید و شعلههای خشم زبانه میکشد:
میکند بار دگر دورش از موضع کار
فکرت زادهی مهر پدری
او که تا صبح به چشم بیدار
"بینج" باید پاید تا حاصل آن
بخورد در دل، راحت، دگری
باز میگوید: "مرده زن من
بچهها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی، دمی
خوکها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا."
نیما یوشیج حالت دلنگرانی و تشویش خاطر شبپا را، در حالی که غرق دودلی است که برود به بچههایش سر بزند و آیش را به امان خدا رها کند یا نه، در تصویر زیبا و جاندار زیر به روشنی نشان داده. شبپا درحالیکه بغض راه گلویش را بسته و از دلشوره و تشویش بیتاب است، میرود و میآید و در ذهنش هزار فکر و خیال است و دلش غرق اضطراب:
مانده آتش خاموش
بچهها بیحرکت با تن یخ
هردوتا دست به هم خوابیده
بردهشان خواب ابد لیک از هوش.
هردو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم
وارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیش
نگه رفتهی چشم آنها
با درون شب گرم
زمزمه میکند از قصهی یک ساعت پیش.
تن آنها به پدر میگوید:
"بچههایت مردهاند
پدر! اما برگرد
خوکها آمده اند
بینج را خوردهند."
چه کند؟ گر برود یا نرود
دم که با ماتم خود میگردد
میرود شبپا آنگونه که گویی به خیال
میرود او نه به پا.
کرده در راه گلو بغض گره
هرچه میگردد با او از جا
هرچه، هرچیز که هست از بر او
همچنان گوری دنیاش میآید در چشم
واسمان سنگ لحد بر سر او.
اما در بیرون هیچ اتفاقی نیفتاده و فاجعهها در ذهن مشوش و آشوب زدهی او رخ داده. در جهان پیرامون او همه چیز آرام است و رود آرام و همهجا آرام. از جنگل دوردست نالهی پرندهای شنیده میشود. چراغ دلمرده پتپتکنان میسوزد. کار همه تمام شده به جز شبپا که کارش هنوز تمام نشده است:
هیچطوری نشده، باز شب است.
همچنان کاول شب، رود آرام
میرسد نالهای از جنگل دور
جا که میسوزد دل مرده چراغ
کار هرچیز تمام است، بریدهست دوام
لیک در آیش
کار شبپا نه هنوز است تمام...
"کار شبپا" تراژدی مردیست از سرزمین رنج و زحمت و فقر و بدبختی که با دلی نگران و خاطری مشوش و حالی خراب باید شب تا صبح در تقلا و رفت و آمد باشد تا از ثمرهی کار و زحمتش دیگران فربهتر شوند و خود او مدام نگران زندگی و بچههای گرسنه و بیمارش باشد...
|