پرسشهای شعر نیما
1396/5/30


ذهن نیما یوشیج سرشار بود از چالشها و کشمکشها، از دغدغه‌ها و تشویش خاطرها، از بیمها و امیدها؛ و یکی از شکلهای اصلی بروز این چالشهای درونی در شعر او به صورت طرح پرسش بوده است. در حقیقت، پرسشگری یکی از جلوه‌های چشم‌گیر شعر نیما یوشیج است، پرسش از همه کس و همه چیز، پرسش از خود و دیگران، پرسش از دوست و دشمن، پرسشهای مجادله‌آمیز، پرسشهای افشاگر، پرسشهای فریبنده، پرسشهای عاطفی و احساسی، پرسش از ناقوس، از چراغ، از شب‌پره، از داروگ، از توکا، از گل یاسمن. پرسشهای شعر نیما یوشیج تلنگرزننده‌اند و هشدار دهنده. این پرسشها ذهن خواننده یا شنونده‌ی شعر را به چالش می‌کشند و با خود درگیر می‌کنند. این پرسشها گره‌ها و گسلهای تأمل‌انگیز شعر نیما هستند و نقطه‌های شروع تعمق و به فکر فرو رفتن.

در مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده خون سرد" که نخستین شعر منتشر شده از نیما یوشیج است، در گفت‌وگوی او با همراه همیشگی‌اش- عشق- شاهد پرسش‌های فراوانی درباره‌ی نام و نشان آن همراه و حال و روزش هستیم، پرسشهایی از این دست:

گفتمش: ای نازنین یار نکو!
همرها! تو چه کسی؟ آخر بگو.

کیستی؟ چه نام داری؟ گفت: عشق.
چیستی که بیقراری؟ گفت: عشق.

گفت: چونی؟ حال تو چون است؟ من
گفتمش: روی تو بزداید محن.

- تو کجایی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی.
خوب صورت، خوب سیرت، دلکشی.

در شعر مشهور "ای شب" هم شاهد پرسشهای نیما از شب و هویتش و اسرار پنهان در دل سیاهی‌اش هستیم، پرسشهای جدلی که بیانگر جدال بی‌پایان نیما با شب و تاریکی‌اش است، جدالی که نیما تا پایان عمرش درگیر آن بود:

هان، ای شب شوم وحشت‌انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.
...
تو چیستی؟ ای شب غم‌انگیز!
در جست‌وجوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همان‌طور
استاده به شکل خوف‌آور
تاریخچه‌ی گذشتگانی؟
یا رازگشای مردگانی؟
...
در سایه‌ی آن درختها چیست؟
کز دیده‌ی عالمی نهان است
عجز بشر است این فجایع؟
یا آن‌که حقیقت جهان است؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود؟

 در منظومه‌ی "افسانه" که شاهکار دوران جوانی نیماست و شعری‌ست که او را به شهرت رساند، عنصر پرسشگری بیشتر از دو شعر قبلی چشم‌گیر است. پرسشهای عاشق از "افسانه"، و "افسانه" از "عاشق"، و پرسشهای حساس و بحث‌انگیز نیما، از جمله پرسش جسورانه‌اش از حافظ که در آن حافظ را متهم به کید و دروغگویی کرده و عشق او به آن‌چه مانا و باقی‌ست را باورناکردنی دانسته:

حافظا! این چه کید و دروغی‌ست
کز زبان می و جام ساقی‌ست؟
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی‌ست
من بر آن عاشقم که رونده است.

در "افسانه" بیشتر پرسشها در گفت‌وگوی بین "عاشق" و "افسانه" رد و بدل می‌شود ولی پرسشهای دیگری هم هست، از جمله پرسش عاشق از دل بینوایش در آغاز شعر:

- ای دل من، دل من، دل من
بینوا، مضطرا، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سرشکی به رخساره‌ی غم؟

آخر، ای بینوا دل، چه دیدی؟
که ره رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه‌درایی که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده

با این‌همه بیشتر پرسشهای مطرح شده، پرسشهای عاشق از افسانه است، پرسشهایی از این دست:

ای فسانه، فسانه، فسانه!
ای خدنگ تو را من نشانه!
ای علاج دل، ای داروی درد!
همره گریه‌های شبانه!
با من سوخته در چه کاری؟

چیستی؟ ای نهان از نظرها!
ای نشسته سر رهگذرها!
از پسرها همه ناله بر لب
ناله‌ی تو همه از پدرها
تو که‌ای؟ مادرت که؟ پدر که؟
...
سرگذشت منی، ای فسانه!
که پریشانی و غمگساری؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده‌ی اشکباری؟
یا که شیطان رانده ز هر جای؟

قلب پر گیر و دار منی تو؟
که چنین ناشناسی و گم‌نام
یا سرشت منی که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام
یا تو بختی که از من گریزی؟
...
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره‌ی خود نجوید؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی‌حظ و حاصل خیالی‌ست.

در شگفتم، من و تو که هستیم؟
وز کدامین خم کهنه مستیم
ای بسا قیدها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی‌خبر خنده‌زن، بیهده نال.

در شعرهای آزادش هم عنصر پرسشگری از عنصرهای شاخص و چشم‌گیر است. نخستین شعر از  این شعرها که در آن با پرسشهای بی‌پاسخ نیما روبه‌رو می‌شویم، شعر "وای بر من" (سروده‌ی سال 1318) است، در این شعر نیما، در فضای تاریک شبی تیره، در حالی‌که بین کله‌هایی جنبان گرفتار شده و نگران از پا گذاشتن روی آنهاست، با ترس و نومیدی، پرسشهای پر از هراس و تشویش خود را که نشانه از دغدغه‌های ذهنی‌اش دارد، مطرح می‌کند، و آرزوی طلوع ستاره‌ای روشنایی‌بخش، ستاره‌ای از فساد خاک رسته، می‌کند:

وای برمن! در شبی تاریک از این‌سان
بر سر این کله‌ها جنبان
چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟
از تکان کله‌ها آیا سکوت این شب سنگین
- کاندر آن هرلحظه مطرودی فسون تازه می‌بافد-
کی که بشکافد؟
یک ستاره از فساد خاک وارسته
روشنایی کی دهد آیا
این شب تاریک دل را؟

در همین شعر نیما یکی از شاعرانه‌ترین پرسشهایش را مطرح کرده و با آن تصویری درخشان و یادمان ساخته:

وای بر من!
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟
تا کشم از سینه‌ی پردرد خون بیرون
تیرهای زهر را دل‌خون
وای برمن!

در شعر "اندوهناک شب" (سروده‌ی سال 1319) نیما با طرح پرسشهایی امیدانگیز، آرزوهایش را برای گذشتن از شب و رسیدن به روشنی روز سپید و زندگانی راستین برای شوریدگان شب تاریک که حرفهایشان به گوش همه آشنا نیست، تصویر کرده است:

آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون
واشکال این جهان
باشند اندر آن
لرزان و واژگون
شوریدگان این شب تاریک را ره است؟
آیا کسان که زنده ولی زندگانشان
از بهر زندگی
راهی نداده‌اند
وین زندگان به دیده‌ی آنان چو مرده‌اند
در خلوت شبان مشوش
با زندگان دیگرشان هست زندگی؟
این راست است، زندگی این‌سان پلید نیست؟
پایان این شب
چیزی به غیر روشن روز سپید نیست؟
وان‌جا کسان دیگر هستند کان کسان
از چشم مردمان
 دارند رخ نهان
با حرفهایشان همه مردم نه آشناست؟

 در شعر "بازگردان تن سرگشته" (سروده‌ی سال 1321) نیما در پی کشف علت رنجهایی که می‌برد و شوربختی پایان‌ناپذیری که قسمتش شده، از خود می‌پرسد که آیا به بیراهه رفته و گم‌راه شده و رازهایی را فاش کرده که نمی‌بایست می‌کرده و چیزهایی نگفته که می‌بایست می‌گفته:

من ز راه خود به در بودستم آیا؟
فاش کردم رازهایی را
یا نگفتم آن‌چه کان شاید؟
شمعی آیا بر سر بالینشان روشن شد از دستم؟
زیر کله‌ی سرد شب در راه
لکه‌ی خونی به کس دادم نشانی؟

در "منظومه به شهریار" (سروده‌ی سال 1322) هم پرسش فراوان است، و باز چون شعرهای پیشین، بعضی از این پرسشها درباره‌ی روشنایی نهان در دل شب سیاه است، روشنایی دل‌افروزی که در راه است و دیر یا زود فرا خواهد رسید:

راست است آیا که می‌باشد
در فلاخن این شب دیجور را
روشنی زین روشنان بس جلوه‌افزاتر
وندر این ظلمت چو گویی یافته‌ست آن تیر پرتاب
تا بماند بر جبین روشنای صبح؟
راست است آیا به هر روزی که باشد، لعل از پنهان کان خود برآید؟

در شعر "مردگان موت" (سروده‌ی سال 1323) پرسش نیما درباره‌ی زندگی مردگان موت است، زندگانی نهانی و جدا از زندگی زندگان آن مردگان که با هم شاد می‌خندند:

مردگان موت با هم شاد می‌خندند
با عصیر غارت خود
در جهان زندگانی
می‌کنند آیا جدا از زندگی زندگان یک زندگانی نهانی؟

شعر بلند "ناقوس" (سروده‌ی سال 1323) سرشار است از دغدغه‌های ذهنی نیما یوشیج که به صورت رشته‌ای از پرسشهای زیبای پی در پی از ناقوس مطرح شده و در آنها هم طنین صدای پر از پژواک و شکوهمند ناقوس شنیده می‌شود و هم بازتاب بیمها و امیدهای ذهن اندیشناک نیما:

دینگ‌دانگ... چه صداست؟
ناقوس!
کی مرده؟ کی به جاست؟
بس وقت شد چو سایه که بر آب
وز او هزار حادثه بگسست
وین خفته بر نکرد سر از خواب
لیکن کنون بگو که چه افتاد
کز خفتگان یکی نه به خواب است؟
بازارهای گرم مسلمان
آیا شده‌ست سرد؟
یا کومه‌ی محقر دهقان
گشته‌ست پر ز درد؟
یا از فراز قصرش با خون ما عجین
فربه تنی فتاده جهانخواره بر زمین؟
بام و سرای گرجی
شد طعمه‌ی زبانه‌ی آتش؟
یا سوی شهر ما
دارد گذار دشمن سرکش؟
یا زین شب محیل
(کز اوست هول
گریان به راه رفته شتابان)
صبحی‌ست خنده بسته به لب؟ یا شبی‌ست کاو
رو در گریز از در صبحی‌ست
در راه این دراز بیابان؟

دینگ‌دانگ... چه خبر؟
کی می‌کند گذر؟
از شمع کاو بسوخت به دهلیر
آیا کدام مرد حرامی
گشته‌ست بهره‌ور؟
حرف از کدام سوگ و کدامین عروسی است؟
ناقوس!
کی شاد مانده؟ که مأیوس؟

شعر "که می‌خندد؟ که گریان است؟"  (سروده‌ی سال 1325) تنها سروده‌ی نیما یوشیج است که پرسش در عنوان شعر جا گرفته و در پایان هر بند تکرار شده است: که می‌خندد؟ که گریان است؟
در بندی از این شعر نیما از مخاطبش می‌پرسد:

بگو با من چقدر از سالیان بگذشت؟
چگونه پر می‌آمد قطار گردش ایام؟
ز کی این برف باریدن گرفته‌ست؟
کنون که گل نمی‌خندد
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه‌ی "مازو"ی پیری
به نفرت تار می‌بندد
در آن جای نهان (چون دود کز دودی گریزان است)
که می‌خندد؟ که گریان است؟

در شعر "خروس می‌خواند" (سروده‌ی سال 1325) این خروس است که با بانگ قوقولی قو از خستگان و ماندگان در راه می‌پرسد:

قوقولی قو، در این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

در شعر "در فرو بند" (سروده‌ی سال 1327) گفت‌وگوی بین نیما و دلدارش دربرگیرنده‌ی پرسشهای نیما و پاسخهای دلدار است، و برگرفته از سنتهای مناظره در شعر کلاسیک پارسی:

گفتم: آن وعده که با لعل لبت؟
گفت: تصویر سرابی بود آن.
گفتم: آن پیکر دیوار بند؟
گفت: اشارت ز خرابی بود آن.

گفتم: آن نقطه که انگیخته دود؟
گفت: آتش‌زده‌ی سوخته‌ای‌ست
استخوان بندی بام و در او
مرگ را لذت اندوخته‌ای‌ست.

در شعر "آقا توکا" (سروده‌ی سال 1327) نخست پرسشگر توکاست که از گریزانی دوستانش و تاریکی وهمناک شب تنهایی می‌پرسد:

"چگونه دوستان من گریزانند از من؟" گفت توکا
"شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینی‌ست؟"

سپس مرد درون پنجره که در حقیقت خود نیماست، از توکا می‌پرسد که آیا با این‌همه ناکامی و نامرادی و بیوفایی دوستان نیمه‌راه، دلش از خواندن نگرفته و جانش از آن سیر نشده، و آیا هنوز در دلش رغبت خواندن هست:

ز مردی در درون پنجره آوا ز راه دور می آید:
"دودوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته‌ند، روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه‌ی تر جسته از سرما
اگر خوب این وگر ناخوب
سفارشهای مرگند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری می‌نهدشان دل‌شکسته
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامد سیر؟
...
به دل، ای خسته! آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟

در شعر "در ره نهفت و فراز ده" (سروده‌ی سال 1329) سخن از پرسشهایی‌ست که در راه نهفت و فراز ده است، پرسش از این‌که چه کسی برنده و کی بازنده است، چه کسی خواب است و کی بیدار است، و چرا چهره‌ی مهتاب چرکین است، و چرا دیگر در اتاقی چراغی روشن نمی‌شود:

در ره نهفت و فراز ده حرفی‌ست:
کی ساخته است؟
کی برده است؟
کی باخته است؟
...
چرکین چراست صورت مهتاب؟
کی ماند چشمش بیدار؟
خواب آشنا که هست و چرا خواب؟
کی ساخته است؟
کی برده است؟
کی باخته است؟

از چیست در شکسته و بگسسته پنجره؟
دیگر چرا که اتاقی
روشن نمی‌شود به چراغی؟
یک لحظه از رفیق، رفیقی
جویا نمانده، نمی‌پرسد
از سرگذشته‌ای و سراغی؟

در شعر بلند "یک نامه به یک زندانی" (سروده‌ی سال 1329) نیما حرفهای دلش را با رفیق زندانی‌اش در میان گذاشته و پرسشهای بی‌پاسخش را از او پرسیده، پرسشهایی که نشان از دغدغه‌های ذهن اندیشناکش دارد:

کی به من می‌رسد آیا روزی؟
گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشید
میوه کی خواهد از این شاخه‌ی نوخاسته چید؟
با چراغی که در این خانه‌ی تنگ
با دلم می‌سوزد
و به هر سرکشی‌اش دارد درخواست
کز برای همه آن همسفران افروزد.
چشم در راهم سیمای چه همدردی را من؟
در خطوط به هم آمیخته‌ی مبهم تقویم حیات من و تو وانانی
که چو من یا چو تو اند
روز نزدیک خلاصی است اگر
با کدام اصطرلاب
می‌توانیم در آن برد نظر؟
..
چند سال است که گشته سپری؟
چند ماه است؟ بگو
...
تو بگو:
از چه در این مدت هرچیزی شد غماز؟
هم‌چنان‌که مهتاب
در سخن‌چینی خود با مرداب
...
راه سرمنزل مقصود و ره روز خلاص
در کدامین سوی تاریک بیابان شب است؟
با زبان‌آوری‌اش باد چرا
در نشیب دره می‌ماند خاموش؟
(هم‌چنانی‌که به شن‌زار بیابانی گرم
جویی آواره بماند ز خروش)
از چه غمگین ننماید مردی
که جوانی به هدر داد و بر او
آن دل‌آرام نیفکند نگاه؟
(چون بهاری که بخندید و شکفت
بی‌نشان از خود در ناحیه‌ی دور از راه)

در شعر "چراغ" (سروده‌ی سال 1329) مخاطب نیما چراغی‌ست پیت پیت کنان، و نیما در میان گفت‌وگو با او، از چراغ می‌پرسد که از چه نفسش نگیرد در حالی که دلدارش ترکش کرده و از کنارش رفته:

پیت پیت... نفس نگیردم از چه
از چه نخیزدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می‌دیدمش که می‌رود از من
چون جان من که از تن نابود.

در شعر "در شب سرد زمستانی" (سروده‌ی سال 1329) سخن از پرسشهایی‌ست که آویزه‌ی لب نیماست:

و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه‌ی لب:
"که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می‌افروزد؟"

در شعر "شب است" (سروده‌ی سال 1329) نیما اندیشناک است که اگر باران آن‌چنان بی‌وقفه ببارد که از هرجا سرریز کند و چون زورقی جهان را در آب اندازد، چه باید بکند و راه چاره کدام است:

شب است
جهان با آن چنان‌چون مرده‌ای در گور
و من اندیشناکم باز
اگر باران کند سرریز از هر جایی؟
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟

در سایر شعرهای کوتاه نیما هم به پرسشهای گوناگونی برمی‌خوریم، از جمله در شعر "قایق" (سروده‌ی سال 1331):

با سهوشان
من سهو می‌خرم
از حرفهای کام‌شکن‌شان
من درد می‌برم
خون از درون دردم سرریز می‌کند
من آب را چه‌گونه کنم خشک؟

 یا در شعر "داروگ"  (سروده‌ی سال 1331):

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

یا در شعر "شب‌پره‌ی ساحل نزدیک" (سروده‌ی سال 1334)

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی‌ست؟
از اتاق من چه می‌خواهی؟

چوک و چوک!... در این دل شب که از او این رنج می‌زاید
پس چرا هرکس به راه من نمی‌آید؟

و سرانجام در شعر "در پیش کومه‌ام" (سروده‌ی سال 1335)

ای یاسمن! تو بی‌خود پس
نزدیکی از چه نمی‌گیری
با این خرابم آمده خانه؟

در منظومه‌های نیما هم طرح پرسش فراوان است. به عنوان نمونه در  "خانه‌ی سریویلی"، در مکالمه‌ی بین سریویلی و شیطان، پرسشهای فراوانی از جانب دو طرف مطرح می‌شود. شروع کننده‌ی پرسش شیطان است که به قصد فریفتن سریویلی و خام کردنش پرسیدن می‌آغازد. پرسشهای سریویلی اما افشاکننده‌ی دورویی و فریبکاری شیطان است. به نمونه‌ای از پرسشهای شیطان از سریویلی توجه کنید:

شیطان: با همه اینها که بنمودی
ای سریویلی!
تو نکوکاری، نکوکاران
از پی درمان بیماران
بار هر سختی کشیده، روی بس منفور دیده
حرفهای این جهان  و زشتی کردارهای آن چه می‌ارزد
که به دل مرد نکوکاری از آن لرزد؟
رهنوردی یا به راه خود شود لغزان؟
...
از چه روی این‌سان نفور آوردن؟
این‌چنین زآوازه‌ی نام بلند خود بیازردن؟
ممکن است آیا که در پنهان بماند پاره‌ی الماس در پیش نگینی چند از شیشه؟
یا همیشه لکه‌ی ابری بپوشاند رخ خورشد؟
ممکن است آیا کز این‌گونه حکایتها
مردمان تابند رخ از هوشمندان؟
...
ای سریویلی! چرا بیگانگان را حرف بشنیدن؟
دوستان را بی‌گناه آزار دادن
یا از آنان با خیالی بیهده این‌گونه رنجیدن؟
کی می‌آید از پلیدان
به در کاشانه‌ی تو؟

و این‌هم نمونه‌ای از پرسشهای افشاگرانه‌ی سریویلی از شیطان که نقاب از چهره‌ی او برمی‌دارد و سیمای پر از تزویر و فریبکاری او را آشکار می‌کند:

تو ز خرمنهای گندمها چرا صحبت نمی‌داری
که در این توفان
می‌برد سیلش؟
سیل مثل آتش فتنه
می‌رود از کوه سوی دره‌های پست
تا دهاتی را گرسنه‌تر گذارد
برباید گندمی کان هست
تو چرا چون جنگجویان در سخن هستی؟
حال آن‌که حربه‌ی تو حیله‌های تست
هر دلیری کز تو ناشی می‌شود
از به کار افکندن آن حیله‌های کج برای تست
جنگ را تنها تو از بهر به هم بد کردن مخلوق می‌خواهی
تا توانی از ره آن سود خود جویی
تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال)
که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته‌ست طفلی؟
ای بداندیش! از رویه‌های فکر تیره‌ی تو
با همه دعوی خوبی و نکوکاری
چون شبان رنج‌آور
آشنایم از چه نایی پیش دیده؟
چون نداند تلخی حنظل کسی که تلخی حنظل چشیده؟
تو نه‌ای که آشیان مرغکان زرنشان را
بی‌مهابا می‌کنی ویران
تا بسازی پله‌ای کوچک در ایوان بلندت را؟
تو نه‌ای که گر برآید ناله‌ای سوزنده از راهی
که خود از بنیادش آگاهی
مردمان سرگرم داری تا نه کس بندد سوی آن گوش؟
تو نه‌ای که تیرگی را نیز خامش می‌کنی با خود
که مبادا از به هم ساییدن ذراتی از آن ره جهد کوچک شراری؟
و تواند پیش پایش را ببیند
در دل شب، رهگذاری؟

موضوع پرسشهای فریبکارانه‌ی شیطان در شعر "پریان" (سروده‌ی سال 1319) (و همان سالی که نیما منظومه‌ی "خانه‌ی سریویلی" را سرود) هم مطرح است و در این شعر هم شیطان با طرح پرسشهای فریبکارانه مذبوحانه می‌کوشد تا پریان سرکش را خام و رام کند و آنها را زیر نفوذ خود بگیرد:

اینک که من و شما به هم دوست شدیم
گنجینه‌ی کشور بن دریا را
دادم به کف شما کلید
وز هرچه خوشی که بر ره آن پیدا
بستم گرهی که با سر انگشت شما
بگشاید
در کف توانای شما ماند به جا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب فضا
از رنج دل شما نکاسته‌ست آیا؟
پاسخ بدهید، از یکی نقطه‌ی درد
کاندوخته دست تیره‌ای در شب سرد
باید نگران شد؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام نمی‌دهد کاری را؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن؟

در منظومه‌ی "مانلی" (سروده‌ی سال 1325) پرسنده‌ی اصلی پری دریایی است که از مانلی مدام می‌پرسد و برای امتحان کردن او، یا برای دلداری دادن و امیدوار کردنش به زندگی پرسشهایی گوناگون مطرح می کند. البته گاهی هم مانلی پرسشگر می‌شود، از جمله در آغاز منظومه که از خود می‌پرسد:

وای بر من، من زار
در دل این شب تاریک نگهبانم کیست؟
آن‌چه درمان مرا دارد در کارم چیست؟
با کفم خالی از رزق، خدایا! چه مرا
سوی این سرکش دریا آورد؟
روشنای چه امیدیم در این‌جا ره داد؟
...
من ویران شده‌ی کاهل‌کار
به کجا خواهم رفت؟
از کجا خواهم جست؟

و اینک نمونه‌های از پرسشهای پری دریایی از مانلی:

گفت با او: به تن‌آورده همه زحمت ره را هموار!
مرد! این‌جا به چه سودی و چه کار؟
در دل این شب سنگین که در او
گرد مهتابش دردی به تک مینایی‌ست
وانگهی با مدد چوبی خرد
و به همپایی ناوی لنگان
که بر او سخمه‌ی یک موج سبک تیپایی‌ست.
...
از چه پی بر پی این فکر روی
که چه کشتی و چه باید دروی؟
با چه تشویشی گردیده ستوه؟ ای مانلی!
از چه رو این‌قدرت با غم دوران کسلی؟
...
تو به پاس دل و میل زن خود شاید در کارستی؟
برفشانده ز همه کاری دیگر دامن
به دلم بود ولیکن حرفی
راستی خواهی گفتن با من؟
من سفیدم به تن و نرمترم من به تنم یا زن تو؟
چشمهای من یا اوست کدام
بیشتر در نظرت تیره به فام؟
...
نازپرورده‌ی دریای نهان‌کار بخندید و به او گفت: اگر
همه چیز است سیاهت به نظر
خانه‌ات را به کدامین گل اندایی و داریش سفید؟
ای دروغ‌آور! ای حیله‌فکن!
با تو من رویارو
آنگهت با من در روی من این‌گونه سخن؟
ناز از حد ز چه باید بردن؟
نرم را زبر چرا بشمردون؟
پس پی چیست که می‌گویی تو
مارماهی‌ست تنش از نرمی
و به دل خواهی کز پنجره‌ی خانه‌ی تو
یاسمن با تن عریانش و با ساق سفید
به تو سر دارد و با خنده‌ی گلهایش آید به سوی تو بالا؟
...
دل‌گشا هست جهان، چشم چرا بستن از آن؟
...
از صدای پی هم آمدن بوسه چرا می‌شکند
خواب نوشین سحرگاهی سنگین شده در چشم کسان؟
تا سپیده‌دم آن کیست به پای دیوار
ایستاده‌ست خموش؟
از چه رو خنده‌ی شاد؟
وز چه ره گریه‌ی زار؟
وانمودی به چنین شیوه که هست از پی چیست؟
...
از چه با خلق رها دادن سرمایه‌ی عیشی که ز ماست؟

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا