[به یاد مریم میرزاخانی]
مریم! چه زود بود غروبت
خاموشی چراغ فروزان جان تو
خواب نگاه ساده و خوبت
حالآنکه بود
خورشید ذهن روشن و بخشندهات هنوز
در اوج تابناکی گیتیفروز خود
و بازماند از تپش آن قلب مهربان
حالآنکه بود
آکنده از توان تپیدن
سرشار از جوانی و لبریز از آرزو.
رفتی به بینهایت مجهول باشتاب
شاید برای دادن پاسخ به یک سوال
حل کردن معادلهای فاقد جواب
فهمیدن تناقض مجموعهای تهی
شاید برای رسم نموداری
ترسیمناپذیر
شاید برای یافتن حد بینهایت بودن
شاید برای آنکه کنی رفع
ابهام کسر مبهم هستی به نیستی
وقتی که زندگی به سوی مرگ
ناچار میل میکند
شاید برای آنکه کنی کشف
رمز حیات هندسی کائنات را
و راز جبر هستی را
این عرصهی حکومت مجهولها
و چالش معادله و نامعادله
شاید برای آنکه بفهمی
از صفر یک چگونه پدید آمد؟
و یک چگونه
در انتهای هستی خود صفر میشود؟
رفتی به سوی منحنی جاودانگی
در امتداد شلجمی بیکرانگی.
پرواز کردی و به افقهای دوردست
رفتی شهابوار
و آرمیدی
در بیکرانهی ابدیت
آرام و باشکوه
شاید که خسته بودی
از آن همه محاسبهی بیشمار خود.
هذلولی حضور تو
همسایهی مجانب دیرآشنای خود
میرفت و میرود
تا دوردست خاطرههای همیشگی.
در ماتمت
روح ریاضیات غمین است و سوگوار
اشکال در عزای تو ای گل، سیاهپوش
احجام دلشکسته و مغموم
اعداد اشکبار و عزادار.
مریم گل معطر باغ ریاضیات
سرمست از شمیم لطیفش زمانه بود
گلچین روزگار! دو دستت بریده باد
چیدی تو آن گلی که در عالم یگانه بود؟
|