سه عنصر مرتبط با هم ابر، باران و باد در شعر نیما یوشیج جایگاهی چشمگیر دارند. فضای چندین شعر یادمان از او فضایی ابری و بارانی است که در آنها معمولن باد تند و توفنده است و با توفان همراه. گاهی شب و تاریکی آن هم به این مجموعه افزوده میشود و فضا هراسانگیزتر و هولآورتر میشود، گاهی هم فضا روزانه است و تیرگیاش ناشی از تیرگی ابرهای درهمفرورفتهی کدر و غلیظ است.
نخستین شعری از نیما که در آن ابر و باران و توفان حضوری چشمگیر و هراسانگیز دارند، منظومهی "خانهی سریویلی" است که سرودهی بهار سال 1319 است. در این منظومه که موضوعش مجادلهای بین سریویلی- شاعر روستایی- و شیطان مزور است، شیطان در شبی توفانی که باران سیلآسا از آسمان میبارد و ابرهای سهمگین در هم میپیچند و میغرند و کوبش نعرهسان تندر زمین و آسمان را پر کرده، به درب سرای سریویلی میآید و بر در میکوبد و از سریویلی میخواهد که در کلبهی روستاییاش را بار کند و به او پناه دهد. فضای ابری و بارانی و توفانی شعر در این بند به روشنی و با زیبایی یک تابلوی نقاشی ترسیم شده:
از شبی اینسان نه پاسی رفته
زابرها برخاست غوغاها
آسمان شد خشمگینگونه به ناگاهان
و زمین سنگین و پرتوفان
باد چست و چابک و توفنده بر اسبش سوار آمد
همچنان دیوانگان تازنده سوی کوهسار آمد.
در همین دم سیل و باران ناگهان جستند
از کمینگهشان
و نه چیزی رفته بود از این
که چنان غرنده اژدرها
گشت غران رود وحشتزا
کرد آغاز سر خود هر زمان بر سنگ کوبیدن
از میان درهها سنگ و درخت و خاک روبیدن
وز ره صدها دلآرا دیهها بام و در و دیوارها کندن.
در مهرماه همین سال 1319 نیما قصیدهی "توفان" را سروده است. در این قصیدهی بهنسبت بلند، تصویرهایی هراسانگیز از ابر و باران و باد و توفان دیده میشود. نیما و نگارینش در روزی توفانی سرشار از بارش سیلآسای باران و کوبش و غرش تندر، سوار بر اسبهای خود روانند و باد و باران و توفان آنها را در خود پیچیده و در بر گرفته:
چو ابر بر کرد سر ز کوه مازندران
سیاه کرد این جهان همه کران تا کران
زمین صلایت گرفت، هوا مهابت فزود
از بر "لاویچ" کوه تا به سر "لووران"
چو دیو با هم به کین شدند از بیشهها
پی چه اندیشهها، چه شکلهای جهان
بکوفتند از نهان به نعرهی پردلان
به دستهای وزین، به کوسهای گران
هول برانگیختند، به هم درآویختند
ز یکدیگر ریختند خون ز تن خونفشان
ز هر شکسته گریخت جانوران عجیب
که بودشان همچو شب در تن گیتی تکان
غریوها گشت راست چنانکه گفتی شدهست
بر سر این خاکدان خراب یکسر جهان
ز رنجهای درون فغان برآورد ابر
ز دیده تا ریختش سرشکهای نهان
تو گفتی آهیختند ز چاه آبی به دست
پسآنگهش ریختند به هر سوی چاهدان
رها شد از پیش کوه هزار دریای آب
که از جهان برد تاب، ز رهنوردان توان
رود مخوان، اژدها؛ دهان پر از نعرهها
ز هر نشیبی جدا به پشت کوه کلان
باد مگو نالهای ز جان گیتی به در
شکسته بغض گلو غمی کند تا بیان
مرغ نه یک نه دو تا ز موج آواره بود
بسیجها بود بر کرانهی آسمان
یکی گریزان که تن برآرد از سیلگاه
یکی پریشان که تا رهاند از باد جان
ز هول این معرکه من و نگارین من
بر اسبهای چو باد چو آب گشته روان
فکنده سرها به پیش به زیر باران و باد
که داند آن را کسی که دیده مازندران
به لای آلوده بود کلاه تا موزهام
ز باد پیچیده بود از او همه گیسوان
نه در کف او قرار، نه در دل او شکیب
نه در سر او نشاط، نه در تن او توان
گهی ز موج پلید، گهی ز باران سخت
گهی ز آب و درخت، گهی ز باد دمان
و ایندو در این فضای پر از هول و هراس گفتوگویی جانانه و شنیدنی با هم دارند، گفتوگویی از جانب نگارین نیما همراه با خطاب و عتاب و اوقات تلخی از اینکه در چنین هوای بد و هولانگیزی نیما وسوسهاش کرده که تن به چنین گردش و سفری بدهد، و از جانب نیما با نرمش و ناز کشیدن و تلاش در قانع کردن نگار که کار بدی نکردهاند که تن به چنین تجربهای دادهاند:
بگفتم: ای نازنین! مدار بیهوده بیم
بگفت: ای بیخبر! نگر چه برخاست، هان!
فسادهای جهان ببین و آگاه باش
خیره نه در راه باش به هر مکان و زمان
آنچه از او آشکار ستیزههای چنین
وانچه از او مستتر فریبهای چنان
دمی نجنبید باد که ابر بپراکند
کنون نخسبد دمی که ابر دارد زیان
سیهدل آموختهست سیاهکاری که تا
کند دل ما سیه چون دل اهریمنان
و این گفتوگو با همین لحن و در همین حال و هوا تا پایان شعر ادامه مییابد.
پس از آن، نیما یوشیج در سای 1322 منظومه "به شهریار" را سروده است. در این منظومه هم شاهد سفر او به شهر دلاویزان هستیم که همانا دیار یار است و شهر شهریار، سفری که نیما خواهان آن است که در هوایی پر از باد و باران و توفان انجام میگیرد، تا هر کس و ناکسی نتواند راهی شهر دلاویزان شود و رفیقان سست عنصر و رهنوردان ناپیگیر در راه اسیر توفان شوند و گمراه گردند و از ادامهی مسیر بازمانند:
با دل ویران از این ویرانهخانه
به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه...
ابرهای تیره! روی درههایی را
که در آن چه خامشان را جایگاهان نهانیست
تیرهتر سازید.
روزی ار باشد، شبی دارید.
هان! آن را با هزاران تیره کان دانید
بهرهور سازید
تا کسان که از پی هم رهسپارند
(همچو سرگشته صفی از لکلکان
کاشیان گیرند در یک سو) نپندارند
خستگی مانند پتک محکم آهنگرانشان استخوان در تن نخواهد کوفت.
بادها! ای بر فلک خیزان توفانهای سهمانگیز صحرایی و دریایی
سرکش و غرنده توفانی چنین انگیخته دارید
وانچنان از هر کجایی آبهای آسمانی و زمینی را به سختی ریخته دارید
که نماند هیچ جنبنده به جای آرام و حتا قاقمی ترسو
به نهفت بیشههای دور خواهد جایگاهی امن اگر گیرید
لحظهای آرام نپذیرد
تا کسان کایشان
به سوی شهر دلاویزان
با دل خرم روانند
ره به نیمه نارسانیده
گم شوند آنسان که از توفان پرستویی سبکپر
...
در سال 1328 نیما شعر "بر فراز دشت" را سروده و در آن از باران عجیبی سخن گفته که بر فراز دشت است و ریزشش سر آن دارد که در هرکجا، هر موجودی از آن نصیبی بیابد و بهرهای ببرد ولیکن باد دمان این را نمیخواهد:
بر فراز دشت باران است، باران عجیبی
ریزش باران سر آن دارد از هرسوی وز هرجا
که خزنده که جهنده از رهآوردش به دل یابد نصیبی
باد لیکن این نمیخواهد.
...
باد میجوشد
باد میکوشد
کاورد با نازکآرای تن هر ساقهای در ره نهیبی
بر فراز دشت باران است، باران عجیبی.
در سال 1329 نیما شعر "شب است" را سروده است و در آن از شبی تیره و تاریک سخن گفته که در آن "وگدار" بر شاخ انجیر کهنسال میخواند و خبر از توفان و باران میآورد، و این او را اندیشناک و دلنگران میکند که اگر باران از هرجای آسمان سیلآسا سرریز کند و چونان زورقی جهان را در آب اندازد، چه میشود و چه باید کرد:
شب است
شبی بس تیرگی دمساز با آن
به روی شاخ انجیر کهن وگدار میخواند به هر دم
خبر میآورد توفان و باران را، و من اندیشناکم.
شب است
جهان با آن چنانچون مردهای در گور
و من اندیشناکم باز
اگر باران کند سرریز از هرجای...
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را...
در سال 1331 نیما شعر بسیار زیبای "خانهام ابریست" را سروده و در آن از ابرهای خشکیده و بیرمق و بدون بارانی سخن گفته که بر فراز خانهاش نشستهاند و فضایی دلگیر و تیره و تاریک را پدید آوردهاند، و همچنین از بادی که از فراز گردنه خرد و خراب و مست میپیچد و دنیا یکسره خراب از اوست:
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابریست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من
آی نیزن که تو را آوای نی بردهست دور از ره، کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفتهست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحل دریا نظاره
و همه دنیا خراب از باد است
و به ره نیزن که دایم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
در سال 1333 نیما شعر "روی بندرگاه" را سروده و در آن از کشته شدن رفیقانش سخن گفته است. در این شعر هم آسمان ابریست و باران یکریز میبارد:
آسمان یکریز میبارد
روی بندرگاه
روی دندههای آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی آیشها که شاخک خوشهاش را میدواند
روی نوغانخانه، روی پل که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب میگیرند- یا آنجا کسی غمناک میخواند
همچنین بر روی بالاخانهی همسایهی من (مرد ماهیگیر مسکینی که او را میشناسی)
و سرانجام در سال 1334 نیما شعر "هست شب" را سروده و در آن از شبی دم کرده حکایت کرده، با بادی که از بالای کوه به سویش تاخته و او در این شب گرم و دمآلود تنش از هیبت تب میسوزد:
هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد، نوباوهی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
|