ما همیشه با هم بودیم و صمیمیترین دوستهای هم به حساب میآمدیم. یعنی تا پیش از اینکه آن اتفاق غیر قابل پیشبینی یا شاید هم قابل پیشبینی بیفتد. حتا نمیدانم بگویم اتفاق مسعود یا اتفاق منحوس، چون از یک طرف که بهش نگاه میکردیم اتفاقی بود سعد و اگر از طرف مقابل بهش نگاه میکردیم اتفاقی بود نحس. تا قبلش، به قول دوستان مشترک، یک جان بودیم در دو قالب. انگار با هم برادر بودیم. حتا از برادر هم به هم نزدیکتر بودیم. همهجا و همیشه با هم بودیم و اگر دو سه روز همدیگر را نمیدیدیم دلتنگ هم میشدیم.
آشناییمان از همان روز اول دانشکده شروع شد. سر کلاس درس فیزیک نور دکتر صفری. دست بازیگر تصادف چنین رقم زده بود که در آن ساعت میمون و در آن کلاس پر از خاطره کنار هم بنشینیم. پیش از آمدن دکتر حدود ده دوازده دقیقهای فرصت داشتیم که خودمان را به هم معرفی کنیم و بگوییم کی هستیم و از کجا آمدهایم. هردو در اولین رشتهی انتخابیمان قبول شده و همرشته بودیم. هردو اهل کتاب بودیم، ورزش را هم دوست داشتیم. همین علائق مشترک ما را از همان دقایق اول آشنایی به هم نزدیک کرد.
بعد از تمام شدن کلاس با هم رفتیم تریای دانشکده و در آن فضای گرم و پرهیاهو که برای اولین بار زیارتش میکردیم و در همان دیدار اول بهش دل بستیم، کنار هم نشستیم و چای خوردیم و ترانهی "زندگی بی چشم تو" را با صدای گرم عبدالوهاب شهیدی گوش کردیم و کلی کیف کردیم. همانجا بود که فهمیدیم که غیر از کتاب و ورزش علائق مشترک دیگری هم ما را به هم پیوند میدهد، از جمله اینکه هر دو عاشق موسیقی و سینما هستیم و هردو تئاتر را خیلی دوست داریم، و از همانجا بود که نطفهی دوستیمان بسته شد.
وجوه شباهتمان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که اولش به نظر میرسید. از جهات مختلف به هم شبیه بودیم، البته نه از نظر ظاهر و شکل و شمایل. نه. منظورم بیشتر از نظر خلق و خو و کاراکتر بود. سلیقههامان در خیلی موارد مثل هم بود. هنرمندهای مورد علاقهمان، نویسندههای مورد علاقهمان، کتابهای مورد علاقهمان و خیلی چیزهای دیگر مورد علاقهمان عینن مثل هم بود. حتا هر دو تیم فوتبال پرسپولیس را توی تیمهای ایرانی و تیم فوتبال منچستر یونایتد را توی تیمهای اروپایی دوست داشتیم و هر وقت فرصت میکردیم با هم برای دیدن بازی تیم پرسپولیس به استادیوم امجدیه یا استادیوم صدهزارنفری میرفتیم.
تا پاییز پنجاه و پنج دوستی برادروارمان در نهایت صمیمیت ادامه داشت. سه بار دوتایی و چند بار با دوستهای مشترک دیگر رفتیم سفر و هربارش هم خیلی به هردومان خوش گذشت.
صبحهای زود با هم میرفتیم زمین تنیس دانشکده دامپزشکی، تنیس بازی میکردیم. بعدش میآمدیم دانشکده و صبحانه توی تریا کره مربا با نون بربری و دو فنجان چای نوش جان میکردیم. ناهارها توی سلفسرویس با هم ناهار میخوردیم و اگر یکیمان ژتون غذا گیرش نمیآمد، غذای آن یکی را شریکی با هم میخوردیم و با تهدیگ و نان شکممان را یکجوری سیر میکردیم. اگر هم هیچکدام ژتون نداشتیم یا سلف سرویس تعطیل بود، با هم میرفتیم چلوکبابی نصرت، چلوکباب کوبیده میخوردیم؛ یا میرفتیم کافه تبریز کوفته میخوردیم؛ یا میرفتیم رستوران ناز، چلوخورش قیمه یا قرمهسبزی میخوردیم.
روزهایی که فیلمخانهی ملی فیلم نشان میداد، با هم پیاده از دانشکده راهی میدان بهارستان میشدیم و سر راه یادمان نمیرفت که برویم به آن ساندویچی کوچک نزدیک میدان بهارستان که فقط ساندویچ کوکوسبزی داشت و کوکوسبزیهاش محشر بود، نفری دو تا ساندویچ کوکوسبزی با دوغ اراج بزنیم توی رگ.
در روزهای جشنوارهی فیلم تهران در ماه آذر که معمولن دانشکده به خاطر شانزده آذر تعطیل بود از صبح تا شب یا در صف خرید بلیط یا توی سالنهای فیلم پلاس بودیم و یا بین سینماها در رفت و آمد، و از صبح ساعت هشت و نه که همدیگر را میدیدم تا شب ساعت ده و یازده که از هم خداحافظی میکردیم و راهی خانههامان میشدیم، به طور متوسط پنج شش فیلم خارجی یا ایرانی از کارگردانهای مشهور و محبوبمان میدیدیم.
وقتی آن روز غروب، بعد از تماشای فیلم انقلابی "سالهای آتش زیر خاکستر" لخدر حمینه که توی جشنوارهی کن خیلی سروصدا به پا کرده و جایزهی نخ طلایی جشنواره را گرفته بود، از تالار رودکی آمدیم بیرون و جلوی تالار شلوغ پلوغ شد و جمعیت که تقریبن همگی دانشجو بودند شروع کردند به شعار دادن و مشتهای گره کردهشان را توی هوا تکان دادن، و پاسبانهای شهربانی با باتوم حمله کردند، هردو با هم باتوم خوردیم و به کمک هم لنگان لنگان از معرکه در رفتیم.
در همین تالار رودکی، آن شب برفی نمایش فیلم "شبح آزادی" لوئی بونوئل، ساعتها زیر برف با هم توی صف بودیم و وقتی بعد از تماشای فیلم، سرمست از دیدن آن فیلم جادویی استاد سینما و کارگردان محبوب جفتمان، نزدیک نصف شب از سالن نمایش تالار رودکی آمدیم بیرون، باز با هم بودیم. بعدش با هم رفتیم یک بطری ودکا گرفتیم و توی خیابون کالج بدون مزه نوبتی قلپ قلپ ازش سر کشیدیم. بعدش هم که سرهامان حسابی گرم شد، چون هردوتامان شاش مبسوطی داشتیم و نیاز مبرم به تخلیهی پیشاب، تصمیم گرفتیم به تقلید از صحنهای که توی فیلم دیده بودیم در ملاء عام بشاشیم و کنار خیابان پهلوی شانه به شانه، رو به جوی آب ایستادیم و شلوارهامان را کشیدیم پایین و شرشر حالا نشاش کی بشاش. قرار گذاشته بودیم هرکی برد سهمی شاشش بیشتر باشد، فردا ناهار و بلیط سینماها را مهمان آنیکی باشد. و در این مسابقهی فراموشنشدنی این او بود که با چند سانت برد شاش بیشتر برنده شد و من فرداش مجبور شدم که حدود صد تومان سرویس شوم و خرج و مخارج آن روزش شامل پول بلیط سینماها و ناهار و تنقلاتش را متقبل و متحمل شوم.
باز در همین تالار رودکی با هم بالهی شهرزاد و مینیاتورهای ایرانی امینالله حسین به کارگردانی روبرت حسین را تماشا کردیم. در ظهر آن روز جمعهی اردیبهشتی. و برای امینالله حسین که بعد از اجرای باله آمده بود روی سن، با هم با کفزدنهای جانانه ابراز احساسات کردیم. وقتی هم سرمست از دیدن آن بالهی زیبا و آن موسیقی جادویی و امینالله حسین محبوب از تالار آمدیم بیرون و صحبتکنان از پیادهروی غربی خیابان حافظ قدمزنان سرازیر شدیم به سمت پایین، چنان با شور و هیجان بلندبلند بحث میکردیم که حواسمان اصلن به اطرافمان نبود و فقط وقتی به خودمان آمدیم که متوجه شدیم پنج شش تا از دختردبیرستانیهای دبیرستان رضاشاه کبیر که گویا کلاس فوقالعاده داشتند و پشت سر ما از دبیرستان آمده بودند بیرون، افتادهاند دنبالمان و دارند متلکهای ریز و درشت هیجده سال به بالا بارمان میکنند. ظاهرن دخترها ویر پسربازیشان گرفته بود و از شانس بد، ما افتاده بودیم توی تورشان. دقایقی سعی کردیم متلکهای نازک و کلفتشان را بی سر و صدا قورت بدهیم و به روی مبارکمان نیاوریم ولی چنان آتش توپخانهی متلکها شدت گرفت و متلکها مدام بیپرواتر و گستاخانهتر شدند که در نهایت مجبور شدیم هرکدام دوتا پا داشتیم دوتا هم قرض کنیم، الفرار، و دوان دوان خودمان را برسانیم به اتوبوس دوطبقهی آبیرنگی که در ایستگاه کار پیاده سوار کردن مسافرها را تمام کرده و تازه راه افتاده بود، و از رکابش نفس نفس زنان بپریم بالا و از معرکه، یا به عبارت دیگر از مهلکه، فرار کنیم.
یکشب هم که برای دیدن تئاتر "آدم آدم است" برتولت برشت با اجرای "گروه پیاده" و کارگردانی داریوش فرهنگ که در آن مهدی هاشمی نقش "گالیگی" را بازی میکرد، رفتیم تالار مولوی، با دو تا دختر دانشجوی رشتهی تئاتر دانشکدهی هنرهای دراماتیک آشنا شدیم که وقتی فهمیدند دانشجوی دانشکده فنی هستند خیلی زود با ما گرم گرفتند و به اصطلاح خودمانی شدند و خودشان را با اسم کوچک معرفی کردند. اسم یکیشان که موهای فرفری قهوهای داشت و خیلی هم از نظر چهره و هم از نظر قد و بالا شبیه ماریا اشنایدر معروف بود، ژینوس بود و اسم دیگری که موهای کوتاه مدل میری ماتیو داشت و ریزه میزه بود، مهشید بود. هر دو هم انگار تخم مرغ به چانه بسته بودند چون ماشاللا هزارماشاللا نه تنها خیلی خوشگل و تودلبرو بلکه خیلی خیلی هم پرحرف تشریف داشتند و توی حدود بیست دقیقهای که توی سالن انتظار با هم بودیم، آنقدر ور زدند که مخهامان را حسابی تیلیت کردند. صبر هم نمیکردند که حرف یکی تمام شود، دیگری شروع کند به حرف زدن، همینطور مدام میپریدند وسط حرف هم و حرف یکی تمام نشده دیگری شروع میکرد؛ و از همه چیز، از دانشکدهشان و استادهاشان و دوستهاشان گرفته تا نقشهایی که اجرا کرده بودند یا قرار بود اجرا کنند و چیزهای که دوست داشتند یا ازشان بدشان میآمد، و از کلی چیزهای دیگری که هیچ ربطی به ما نداشت و هیچ علاقهای به دانستنش نداشتیم، برایمان حرف زدند. آنقدر ور زدند که من یکی که دچار سرگیجه شدم و نزدیک بود بالا بیاورم. چشمکی به همراهم زدم و بعد رفتن به دستشویی را بهانه کردم. او هم همینطور. و دوتایی مؤدبانه برای چند دقیقه عذرخواهی کردیم و با هم به سمت توالت راه افتادیم. چند دقیقهای توی راهروی دستشویی ایستادیم و آبی به سر و صورتمان زدیم تا کمی حالم جا آمد و سرگیجهام از بین رفت. قبل از اینکه به سالن انتظار برگردیم قرار گذاشتیم یکجوری خودمان را قایم کنیم که دیگر آن دو تا ماهرو ما را نبینند. ولی خوشبختانه احتیاجی به این کار نشد چون دخترخانمها در غیاب ما، فرصت را مغتنم شمرده و وقت را از دست نداده و دو تا جوان خوشتیپتر و خوشقدوبالاتر از ما را تور انداخته بودند و با حرارت سرگرم تعریف کردن برای آندو جوان رعنا بودند. نفس راحتی کشیدیم و گوشهای دور از دیدرس آنها ایستادیم تا در سالن باز شد و توانستیم قسر در رویم و دور از آنها با سرهای سنگین و منگ به تماشای نمایش بنشینیم.
چند بار هم سر بزنگاه به داد هم رسیده و سپر بلای هم شده بودیم. مثلن یک بار او سپر بلای من شد و جانم را نجات داد. جریان این بود که صبح داشتم میرفتم دانشکده. سر خیابان فرصت دو تا مأمور گشت ساواک گیر دادند به من و شروع کردند به بازرسی بدنی و گشتن وسایل و سین جیم کردنم. خوشبختانه چیز ناجوری همراهم نبود و بعد از ده دقیقه یک ربع دست از سرم برداشتند و ولم کردند بروم. وقتی راه افتادم خیلی منقلب بودم و همهاش توی این فکر بودم که اگر اعلامیهای که صبح توی حیاطمان، دم در حیاط پیدا کرده و گذاشته بودم توی کلاسورم تا با خودم بیاورم دانشکده، بزنم به دیوار آمفیتئاتر، و در آخرین لحظهی بیرون آمدن از خانه پشیمان شده و از لای کلاسورم درش آورده بودم، برده بودم توی اتاقم، زیر تشکم قایمش کرده بودم، همراهم بود و میافتاد دست گشتیهای ساواک الان کجا بودم و چه حال و روزی داشتم. توی این فکر و خیالها بودم و سربههوا و مشوش داشتم از عرض خیابان امیرآباد رد میشدم که صدای بوق ممتد ماشینی بلند شد و بعدش صدای کشیده شدن لاستیکهایش روی اسفالت در اثر ترمز ناگهانی و درست در همین لحظه یکی دستم را محکم گرفت و با خودش کشیدم سمت جدول کنار خیابان و بعدش در عرض یکی دو ثانیه هر دو کنار جوی آب پخش زمین شدیم. به خودم که آمدم دیدمش که کنارم روی زمین افتاده...
یکبار هم من سپر بلایش شدم. ایندفعه داشتیم از زمین تنیس دامپزشکی برمیگشتیم دانشکده و وسطهای خیابان فرصت رسیده بودیم به یک ساختمان که داشتند تعمیرش میکردند و جلوش داربست زده بودند، گرم صحبت دربارهی فیلم آمارکورد فللینی بودیم که شب قبل با هم با کلی مکافات توی سینما شهر قصه دیده بودیم. رسیده بودیم به داربست و داشتیم از جلوش رد میشدیم که یکدفعه من سرم را بلند کردم، دیدم از بالای تختهی روی داربست یک کیسهی بزرگ دارد سقوط میکند و الان است که بیفتد روی سرمان. هولکی دستم را گذاشتم روی شانهاش و با تمام زورم هلش دادم سمت جلو و خودم را هم سعی کردم بکشم کنار که یک طرف کیسهی سیمان افتاد روی شانهام و ضربش آنقدر شدید بود که پرتم کرد روی زمین. خوشبختانه به او آسیبی نرسیده و قسر دررفته بود ولی من تا یک ماه کتف درد شدید داشتم. حتا به پیشنهاد یکی از آشنایان رفتم پیش پروفسور اسحاقاف، بیمارستان شوروی، آمپول کرتن توی کتفم تزریق کرد تا به تدریج دردش فروکش کرد.
شبهای امتحان درسهای مشترک یا خانهی ما تا صبح درس میخواندیم یا خانهی آنها. دوبار هم از مجبوری او جایم امتحان داد، یک بار هم من جایش امتحان دادم. بار اولی که او جایم امتحان داد، درس شیمی دو بود که او یک ترم زودتر از من گذرانده بود. شب امتحان رفتم تریای دانشکده پزشکی آش رشته با نان بربری خوردم. نمیدانم آشش چه مشکلی داشت که مسمومم کرد و از نصف شب دچار اسهال و استفراغ شدید شدم، به طوری که شبانه بردندم اورژانس بیمارستان آسیا و تا صبح زیر سرم بودم. صبح زود بهش زنگ زدم و جریان را برایش تعریف کردم و گفتم وضعیتم جوری نیست که بتوانم برای امتحان بیایم. گفت نگران نباشم، میرود جایم امتحان میدهد. و رفت جایم امتحان داد و برایم یک نمرهی "ج" باارزش گرفت و مرا مدیون رفاقتش کرد. امتحان زبان سه را هم که احتیاج به نمرهی الف داشتم تا مشروط نشوم، و چون زبان انگلیسیام خیلی خوب نبود و بعید بود که خودم بتوانم الف بگیرم، ازش خواستم که جایم امتحان بدهد، چون زبان انگلیسیاش فول فول بود و اگر جایم امتحان میداد، الف روی شاخم بود. او هم مردانگی کرد و قبول کرد و رفت جایم امتحان داد و یک نمرهی الف شیرینتر از باقلوا برایم گرفت و از غرقاب مشروطیت نجاتم داد و باز هم مرا مرهون محبتش کرد.
من هم امتحان آنالیز چهار را جایش امتحان دادم. تیرماه سال پنجاه و پنج بود و اوج بگیربگیرهای دانشجویی. من آنالیز چهار را ترم اول آن سال با نمرهی الف پاس کرده بودم. او واحدش را به علت عدم آمادگی حذف اضطراری کرده و مجبور شده بود ترم دوم دوباره آن را بگیرد و پاس کند. امتحان آنالیز چهار آخرین امتحانشان در آن ترم بود و دو سه شب قبل از امتحان با هم آن را خوانده بودیم و من بهش کمک کرده بودم که معادلات دیفرانسیل را یاد بگیرد. روز قبل از امتحان آنایز چهار، من امتحان اندازهگیری الکتریکی داشتم و او امتحان نداشت. از جلسهی امتحان که آمدم بیرون، شنیدم که توی خیابان بیست و یک آذر او و سه تا دیگر از بچهها را موقع خروج از درب غربی دانشگاه گرفتهاند و بردهاند. ناچار فردایش جایش امتحان آنالیز چهار را دادم که درس را نیفتد، و برایش الف گرفتم و لطفی را که دو بار به من کرده بود، تا حدی جبران کردم. بالاخره اواخر مرداد ولش کردند و برگشت پیشمان. شهریور هم با سه تا از دوستهای مشترک که دوتاشان ماشین داشتند، پنجتایی رفتیم شمال و چند روزی خوش گذراندیم.
اواسط پاییز همان سال بود که آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد و آنچه نباید میشد، شد؛ و از قضا و قدر تقدیر یا بد روزگار یا بازی سرنوشت، اسمش را هرچه میخواهید بگذارید، ما متوجه شدیم که هردو عاشق دختر موطلایی خیلی نازی شدهایم که تازه مدتی بود با او توی کتابخانه مرکزی آشنا شده بودیم و دانشجوی دانشکده ادبیات بود، و اسمش را اولین باری که دیدیمش، هردو متفقالقول گذاشتیم آفرودیت، از بس که ناز و ملوس بود و اگر زیبایی و عشق الاههای داشت، بدون شک این الاهه او بود و لا غیر. و این الاههی ناز و زیبایی و ملوسی و نازنینی و عشق، بعد از اینکه هردو پی بردیم که سخت دلباختهاش شدهایم و قادر نیستیم ازش دست بکشیم و چشم بپوشیم، شد باعث دعوای خیلی شدیدی بینمان، و در نتیجه شد منشاء قهری آشتیناپذیر و به هم خوردن دوستی چندسالهی ما...
|