من قایقم نشسته به خشکی
1396/3/1


قایق برای نیما جایی دل‌خواه و مطلوب بود، جایی که در آن می‌توانست بی‌حرکت بنشیند و در همان‌حال بر آبها روان باشد، سوار بر موجها و هماهنگ با فراز و نشیب آنها در جهت جریان آب یا بر خلاف جهت آن پیش برود و سکون و حرکت را هم‌زمان تجربه کند. این جایگاهی بود رؤیایی و خیال‌انگیز که می‌توانست الهام‌بخش خیال شاعرانه و شعر باشد. برای همین قایق با همین نام یا نامهای دیگری چون زورق، ناو، کرجی و ... در شعر نیما حضوری چشم‌گیر و در خور تأمل دارد، و در چند تا از بهترین شعرهایش این موجود دوست‌داشتنی و  این وسیله‌ی جاری شدن در آبها را می‌بینیم.

نخستین بار در شعر "شمع کرجی" (سروده‌ی سال 1305) با این موجود جذاب و خیال‌انگیز روبه‌رو می‌شویم: شبانگاه صیاد با کرجی‌اش در دل موجهای درهم برهم در پی صید ماهی است و شمع کرجی در حال کاهیدن و رو به خاموشی رفتن:

شب بر سر موجهای درهم برهم
صیاد چو بی‌ره کرجی می‌راند
شب می‌گذرد، در این میانه کم‌کم
شمع کرجی ز کار درمی‌ماند
می‌کاهدش از روشنی زرد شده

سیزده سال بعد، در سال 1318 و در شعر "می‌خندد" قایقی دیگر در شعر نیما رخ نموده است. این بار این قایق، زورقی زرین است که نگار نیما، نشسته در میان آن، با گیسوان آویخته و خنده‌ای شکفته بر لب چون بهار، سبک‌بار چون پرنده، نرم و طناز به سوی نیما می‌آید تا از او بار دیگر دل برباید:

نشسته در میان زورق زرین
برای آن‌که بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای می‌پاید.
می‌آید چون پرنده
سبک نزدیک می‌آید
می‌آید، گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
می‌آید، خنده‌اش بر لب شکفته
بهاری می‌نمایاند به پایان زمستان

در اسفند همین سال 1318 نیما شعر زیبا و پر از ابهام "گل مهتاب" را سروده است. در این شعر خود نیما و یارانش سوار بر قایق شادمان بر آب، برای دیدن محبوبشان، "گل مهتاب"، روان هستند:

وقتی که موج بر زبر آب تیره‌تر
می‌رفت دور
می‌ماند از نظر
شکلی مهیب در دل شب چشم می‌درید
مردی بر اسب لخت
با تازیانه‌ای از آتش
بر روی ساحل از دور می‌دوید
و دستهای چنان
در کار چیره‌تر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگهای در هم مهتاب
رنگی شکفته‌تر به درآمد
هم‌چون سپیده‌دم
در انتهای شب
کاید ز عطسه‌های شبی تیره‌دل پدید

در بهار سال 1324 نیما منطومه‌ی مانلی را سرود. تمام ماجرای این داستان منظوم، بین مردی ماهیگیر و یک پری دریایی طناز و دل‌ربا، در یک شب تا صبح، در قایقی در دل دریا می‌گذرد. آن مرد ماهیگیر که مانلی نام دارد، نشسته در این قایق و روان در پی صید ماهی، پری دریایی را می‌بیند که از دل دریا بر می‌شود و بر صخره‌ای مقابلش می‌آرامد و با او به گفت‌وگویی طولانی می‌نشیند. در این منطومه قایق مرد ماهی‌گیر  ناو و خود او مولامرد نامیده شده:

من نمی‌دانم پاس چه نظر
می‌دهد قصه‌ی مردی بازم
سوی دریایی دیوانه سفر.
من همین دانم کان مولامرد
راه می‌برد به دریای گران آن شب نیز
همچنانی که به شبهای دگر
واندر امید که صیدیش به دام
ناو می‌راند به دریا آرام.

و پس از این‌که پری دریایی او را از جهات مختلف می‌آزماید و حرفهایش را به قول امروزیها راستی‌آزمایی می‌کند، او را چنان مسحور و مجذوب می‌کند که مانلی برمی‌خیزد و بر لبه‌ی قایقش می‌نشیند و سپس چشمانش را می‌بندد و خود را به آغوش پری دریایی و دریا می‌اندازد و دریا در آنی آن دو را می‌بلعد:

بر سر ناوش آورد نشست
دل بر آن مهوش دریایی بست
همچو چشمانش بربست دهان
دستهای وی از هم بگشاد
رفت گویی از هوش
واندر آغوشی افتاد
دلنوازنده‌ی دریا خندید
هردو را آنی دریا بلعید

و پس از آن قایق مانلی تنها و بی‌صاحب بر آب روان است و به سوی ناکجا می‌رود:

به سوی ساحل خلوت اما
ناو بی‌صاحب می‌رفت بر آب.

در شعر "شب است" نیما با شنیدن آوای "وگ‌دار" که هر دم  بر شاخ انجیر کهن می‌خواند، و خبر از توفان و باران می‌آورد، نگران و اندیشناک است که اگر باران چنان شدید و سیل‌آسا ببارد که از هرجای سرریز کند و جهان را چون زورقی در آب اندازد، چه می‌بایست کرد و چطور می‌توان از آن نجات یافت:

شب است
شبی بس تیرگی دم‌ساز با آن
به روی شاخ انجیر کهن "وگ‌دار" می‌خواند، به هر دم
خبر می‌آورد توفان و باران را، و من اندیشناکم

شب است
جهان با آن چنان‌چون مرده‌ای در گور
و من اندیشناکم باز
اگر باران کند سرریز از هرجای
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را...

در سال 1331 نیما شعر معروف "قایق" را می‌سراید و در آن از گرفتگی چهره‌اش و به خشکی نشستن قایقش شکایت می‌کند:

من چهره‌ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.

و سپس عاجزانه و امدادخواهانه فریاد می‌زند:

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می‌زنم:
وامانده در عذابم انداخته‌ست
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله‌ست آب
امدادی ای رفیقان! با من.

اما آن به‌ظاهر رفیقان حرفهایش را جدی نمی‌گیرند و بر او و قایقش و حرفهایش و راه و رسمش و التهاب مفرطش پوزخند تمسخرآلود می‌زنند:

گل کرده است پوزخندشان اما
بر من
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در شعر "ری را" هم قایق حضور دارد، با سرنشینانی آوازخوان، و با آوازی چنان که نیما از شنیدنش در شبی مرموز، هنوز هیبت دریا را در خواب می‌بیند:

وآوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.

یک‌شب درون قایق د‌ل‌تنگ
خواندند آن‌چنان
که من هنوز هیبت دربا را
در خواب
می‌بینم.

و سرانجام نیما، در آخرین سالهای زندگی‌اش، شعر زیبای "بر سر قایقش" را می‌سراید و در آن از قایقبانی مردد و دودل سخن می‌گوید که وقتی در دل دریاست آرزومند رسیدن به ساحل امن است و چون به ساحل می‌رسد، در اندیشه دل به دریا زدن و خطر کردن و در کشمکش امواج فرو شدن:

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایقبان
دائمن می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد."

سخت توفان‌زده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشت‌افزاست.

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایقبان
ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد."

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا