در دانشکده فنی بر من چه گذشت
1396/2/14


[خانم نکتار پاپازیان نخستین دختری‌ست که در سال 1323 در دانشکده فنی پذیرفته شد و چند ماهی در این دانشکده تحصیل کرد ولی پس از آن به علت مسائلی که پیش آمد، دانشکده‌ی فنی را ترک کرد و به دانشکده‌ی هنرهای زیبا رفت و در رشته‌ی معماری آن دانشکده به تحصیلات دانشگاهی‌اش ادامه داد. سه سال بعد هم به پاریس رفت و تحصیلاتش را در رشته‌ی معماری در آنجا پی گرفت و در دوران تحصیل ده ساله‌اش در پاریس در دفترهای معماری مختلفی کار کرد. در پایان تحصیلات عالی و اخذ درجه‌ی دکترا، با مهندس آندرف فرانسوی ازدواج کرد و همراه همسرش به ایران بازگشت و با مهندس مقتدر، دفتر معماری "مقتدر- آندرف" را بنیاد نهاد. در سال 1355 به عنوان رئیس کنگره‌ی بین‌المللی زنان معمار برگزیده شد. از جمله مهمترین پروژه‌هایی که او در طراحی آنها حضور مؤثر و شرکت فعال داشته می‌توان به پروژه‌ی طراحی دانشگاه جندی‌شاپور، بخشهایی از دانشگاه تبریز، گمرک آستارا و دبیرستان جامع بوعلی همدان اشاره کرد. در سال 1357 خانم پاپازیان همراه همسر و خانواده‌اش به پاریس بازگشت و پس از آن به زندگی و فعالیت در رشته‌ی معماری در آن‌جا ادامه داد.]
[متن زیر در بر گیرنده‌ی خاطرات تلخ و شیرین ایشان از چند ماه تحصیلشان در دانشکده‌ی فنی است.]

من نکتار پاپازیان هستم. در سال 1304 در اراک به دنیا آمدم. شش ساله بودم که با خانواده‌ام به تهران آمدم. دوره‌های تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراندم و در سال 1323 جزو نخستین دخترانی بودم که موفق به دریافت دیپلم ریاضی شدم. از نوجوانی عشق به دانشکده فنی در سر و قلب من بود. آتش این عشق را دایی‌ام در وجود من روشن کرده بود. او ورودی سال 1315 رشته‌ی راه و ساختمان دانشکده فنی بود و در سال 1319 از این دانشکده فارغ‌التحصیل شده بود و چون ما در یک خانه زندگی می‌کردیم من در تمام سالهای نوجوانی و دوران تحصیل دبیرستان در جریان تحصیل او در دانشکده فنی بودم و او آنقدر از دانشکده‌ی فنی برایم تعریفهای جالب و دل‌پذیر کرده بود که مرا هم مثل خودش عاشق این دانشکده کرده بود. و تنها آرزوی من در آن سالها این بود که دانشجوی دانشکده‌ی فنی شوم و در رشته‌ی راه و ساختمان آن تحصیل کنم. متأسفانه در آن سالها تحصیل دختران در دانشکده فنی مرسوم نبود و آیین‌نامه‌ای برای این کار وجود نداشت، بنابراین تحصیل در دانشکده‌ی فنی برای من به یک آرزوی محال و یک رؤیای تحقق‌نیافتنی شبیه شده بود و من همیشه پیش خودم می‌گفتم: یعنی می‌شود مرا هم در دانشکده فنی بپذیرند و من به عشقم برسم؟ تا این‌که در خرداد سال 1323 امتحانات نهایی دبیرستان را در رشته‌ی ریاضی دادم و شاگرد اول رشته‌ی ریاضی شدم. معدلم هم بالای نوزده بود. در نتیجه از نظر علمی تمام شرایط لازم را برای پذیرفته شدن و ثبت نام در دانشکده فنی داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم و برای ثبت نام در دانشکده فنی تقاضا بدهم. از دو حالت خارج نبود: یا مرا می‌پذیرفتند که به آرزویم می‌رسیدم، یا نمی‌پذیرفتندم که ناچار به دانشکده‌ی هنرهای زیبا می‌رفتم و در رشته‌ی معماری تحصیل می‌کردم. تصمیمم را با دایی‌ام که در وزارت راه پست و مقامی داشت و با مهندس ریاضی که معاون دانشکده فنی بود، دوستی نزدیک داشت؛ در میان گذاشتم. او هم تصمیمم را تأیید کرد و تشویقم کرد که تقاضای تحصیل در دانشکده فنی را بدهم. و گفت خودش هم مرا همراهی می‌کند و همه جوره حمایتم می‌کند و سفارشم را هم به مهندس ریاضی می‌کند. بنابراین در موعد ثبت نام (اواسط تابستان 1323) با شوق و ذوق تمام با دایی‌ام به دانشکده فنی رفتم و گفتم می‌خواهم در آن‌جا ثبت نام کنم. مدارکم و گواهی قبولی‌ام در امتحانات نهایی و ریز نمرات و معدلم را هم ارائه کردم. در آن زمان رئیس دانشکده فنی شادروان غلام‌حسین رهنما و معاونانش مهندس ریاضی و مهندس بازرگان بودند- مهندس ریاضی معاون دانشکده و مهندس بازرگان معاون آموزشی بود. مهندس ریاضی دایی‌ام و مرا خیلی تحویل گرفت و در دفترش با چای و کلوچه از ما پذیرایی کرد. بعد از پذیرایی هم همراه ما به دفتر مهندس بازرگان آمد و مرا به مهندس بازرگان معرفی کرد و گفت شاگرد اول رشته‌ی ریاضی شده و می‌خواهد انقلاب کند و به عنوان اولین دانشجوی دختر در دانشکده، در رشته‌ی راه و ساختمان، ثبت نام کند. مهندس بازرگان گواهی اخذ دیپلم ریاضی و شاگرد اولی و ریز نمرات و معدلم را دید. بعد نگاهی زیر چشمی به من انداخت، نگاهی که در آن ناباوری و تردید و بدبینی را در ترکیب با هم به وضوح می‌شد دید، و بعد از کمی منّ و منّ رو کرد به من و گفت: مطمئنید که می‌خواهید در دانشکده فنی ثبت نام کنید؟
گفتم: مطمئنم و این کمال آرزوم است.
گفت: می‌دانید که فنی محیطی مردانه و زمخت است. تا حالا هم دانشجوی دختر نداشته. با وضعیت آن آشنایید؟
گفتم: بله، دایی‌ام فارغ‌التحصیل فنی است و ایشان (به دایی‌ام اشاره کردم) همه چیز را برایم گفته.
مهندس بازرگان دایی ام را می‌شناخت. کمی با او خوش و بش کرد. بعد چند سوآل و جواب دیگر بینمان رد و بدل شد. مهندس ریاضی که حوصله‌اش داشت سر می‌رفت، رو کرد به مهندس بازرگان و به شوخی یا جدی گفت: چرا ازش اصول دین می‌پرسی؟ مهندس! مگر نکیر و منکرشی؟ زود باش ثبت نامش کن.
و اینطوری بود که مهندس بازرگان با  تمام اکراه آشکاری که داشت، در محظور قرار گرفت و مجبور شد مرا در رشته‌ی راه و ساختمان دانشکده فنی ثبت نام کند. و به این ترتیب من به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم و شدم دانشجوی رشته‌ی راه و ساختمان دانشکده فنی...

از همان روز اول سال تحصیلی زیر نگاه سنگین پسرها و مردهای دانشکده احساس معذب بودن می‌کردم و به هیچ‌وجه راحت نبودم. یک دختر بین سیصد-چهارصد دانشجوی پسر بودن و زیر ذره‌بین نگاههای سنگین آنها قرار داشتن واقعن تحملش ساده نبود. در سرسرا و کتابخانه بین دهها پسر احساس غریبگی می‌کردم. در کلاسهای درس هم بین بیست- سی پسر معذب بودم و مدام خودم را جمع می‌کردم. با این وجود دانشکده فنی را دوست داشتم. پسرها طوری نگاهم می‌کردند که انگار جن دیده‌اند یا با موجودی عجیب‌الخلقه از سیاره‌ای دیگر روبه‌رو شده‌اند. چند هفته‌ی اول ازم دوری می‌کردند. سر کلاس کسی حاضر نبود پهلویم بنشیند. جای من اول نیمکت ردیف اول و نزدیکترین جا به درب کلاس بود. آن‌جا می‌نشستم تا اگر اتفاق بدی برایم افتاد- مثلن کسی خواست اذیتم کند یا بلایی سرم بیاورد- بتوانم به سرعت از کلاس بیرون بدوم. در ردیف اول تا وسط ردیف کسی نمی‌نشست. در ردیف دوم هم پشت سرم و تا وسط ردیف کسی نمی‌نشست و اطراف من از همه طرف کاملن خالی بود. با این وجود نگاه سنگین بچه‌ها را مدام روی خودم حس می‌کردم، همین طور نگاه سنگین استادانمان را که اکثرن- به جز دو سه استاد- به طرز عجیبی نگاهم می‌کردند. استادانمان اینها بودند: دکتر جمال افشار که ریاضی عمومی درس می‌داد، دکتر "عقیلی روز" که هندسه تحلیلی درس می‌داد- یک دکتر "عقیلی شب" هم بود که عصرها به دانشکده می‌آمد و شیمی صنعتی درس می‌داد، مهندس ریاضی که هندسه ترسیمی درس می‌داد، دکتر رادمنش که فیزیک عمومی درس می‌داد، مهندس خسروپور که رسم فنی درس می‌داد و ...  از بین استادها فقط دکتر رادمنش و دکتر عقیلی روز و مهندس ریاضی هوایم را داشتند و تشویقم می‌کردند به جا نزدن و از سختیهای تحصیل در این دانشکده‌ی پسرانه نترسیدن. آنها مدام دلداریم می‌دادند که سختیها را تحمل کنم و افتخار اولین دختر دانشکده فنی بودن را قدر بدانم و شجاعانه با دشواریهایش دست و پنجه نرم کنم. سایر استادان زیاد به من با دید خوبی نگاه نمی کردند. بعضیهاشان نگاههایشان تحقیرآمیز بود، انگار باور نداشتند که یک دختر بتواند در دانشکده فنی درس مهندسی بخواند و از پسش بربیاید. توی چشمهایشان می‌شد دید که مرا شایسته‌ی تحصیل در دانشکده فنی نمی‌دانستند. بعضی دیگر هم نگاهشان خریدارانه بود و به نظر می‌رسید که مرا بیشتر به عنوان وسیله‌ای برای تفریح و خوشگذرانی می‌دیدند تا دانشجوی کلاسشان.
گفتم که اوایل من برای پسرهای کلاسمان و کل دانشکده مثل مار زهردار بودم و آنها همگی ازم می‌ترسیدند و فرار می‌کردند و سعی می‌کردند همیشه از من دور باشند مبادا که نیششان بزنم ولی چند هفته‌ای که گذشت ورق برگشت و یواش یواش سعی کردند به من نزدیک شدند و وقتی که دیدند نیششان نمی‌زنم نزدیکتر و نزدیکتر شدند و مدتی نگذشت که یکدفعه اکثر پسرها خواهان دوستی با من شدند و برای نزدیک شدن به من سر و دست می‌شکستند و با هم رقابت سختی داشتند. تا این‌که یک‌روز مهندس بازرگان مرا به دفترش احضار کرد و کلی عتاب و خطاب کرد که این چه وضعی‌ست. پسرهای دانشکده همه خاطرخواهم شده‌اند و چیزی نمانده که بر سر من با هم دست به یقه شوند و به جان هم بیفتند. و بعد از این‌که کلی سرزنشم کرد که چرا به این دانشکده پسرانه آمده‌ام و دختر را چه به مهندسی خواندن و گفتن این‌که از روز اول پیش‌بینی این وضعیت را می‌کرده، قدغن کرد که حق ندارم با هیچ‌کدام از پسرها حرف بزنم یا به آنها لبخند بزنم و بایست طوری رفتار کنم که انگار با همگیشان قهر هستم و آنها را از خودم دور نگهدارم...
اما مگر دست من بود؟ سیل جاری شده بود و من که سهل است، سدهای سدید خیلی محکم هم نمی‌توانست جلوی جاری شدنش را بگیرد. منظورم سیل نامه‌های عاشقانه‌ی پسرها بود که روزی چندین و چند تا از آنها به من تقدیم می‌شد. آن‌ها که دل و جرئت بیشتری داشتند خودشان با دست خودشان نامه‌ی فدایت‌شوم‌شان را دور از چشم دیگران، توی راهرو یا موقع رفتن به خانه تقدیمم می‌کردند. آنها که خجالتیتر بودند، تعقیبم کرده و آدرس منزلم را پیدا کرده بودند و برایم به آدرسم نامه پست می‌کردند. تقریبن هفته‌ای هفت هشت ده تا از این نامه‌ها دریافت می‌کردم. همه هم بدون استثنا پر از جملات پرسوزوگداز عاشقانه بود و اشعار رمانتیکی از لامارتین و و امثال او، همراه با کلی قربان صدقه و التماس عاجزانه که عشقشان را بپذیرم و آنها را به غلامی انتخاب کنم، آخر نامه هم تهدید که اگر عشقشان را نپذیرم خودشان را جلوی چشمهایم خواهند کشت و از این‌جور مزخرفات.
معضل نامه‌ها هم‌چنان ادامه داشت و ابعادش روز به روز وسیعتر می‌شد که معضل دیگری به آن اضافه شد: معضل نوشتن جملات عاشقانه خطاب به من روی تخته‌ی سیاه. شروعش با این جمله بود که یک روز صبح، زنگ او، وقتی وارد کلاس شدم، دیدم روی تخته سیاه کلاس با خط درشت نوشته شده:
با تمام وجودم دوستت دارم، مّن آمور، نکتار
عاشق دل‌باخته و د‌‌‌ل‌خسته‌ات
چنان از دیدن این جمله روی تخته سیاه کلاس منقلب شدم که پسرهایی که در کلاس نشسته بودند متوجه بدی حام شدند و یکی از آنها که در ردیف اول نشسته بود با عجله پا شد و رفت و جمله‌ی روی تخته سیاه را با کف دستش پاک کرد، بعد رفت و سر جایش نشست. آن روز خیلی منقلبم بودم. یعنی کار به کجا می‌خواست بکشد و این مسخره‌بازی‌ها تا کی می‌خواست ادامه پیدا کند؟ از آن روز به بعد هر روز با این صحنه و جمله‌هایی از این دست روی تخته سیاه کلاس روبه‌رو می‌شدم. گاهی چند جمله زیر هم نوشته شده بود. مثلن یک روز هفت جمله زیر هم نوشته شده بود:
نکتارجان، خیلی دوستت دارم.
نکتار نازنینم من خیلی بیشتر دوستت دارم
عزیز دلم، من از همه بیشتر دوستت دارم.
نکتار خانم، من حتی از جانم هم بیشتر دوستت دارم
نکتار من! آنقدر دوستت دارم که تا حالا هیچ‌کس آنقدر کسی را دوست نداشته.
نکتارم! من حتی از خدا هم بیشتر دوستت دارم.
نکتار کوچولوی من! تو خدای قلب و روح و جان منی.
آن‌قدر از این جمله‌های کلیشه‌ای رمانتیک روی تخته سیاه کلاس نوشتند و پاک کردند که برای من و خودشان عادی شد و دیگر عادت کرده بودم که هر روز صبح وقتی وارد کلاس شوم از این جمله‌ها روی تخته سیاه کلاس ببینم و خیلی زود راه مقابله با این کارشان را یاد گرفتم. همیشه چند دقیقه بعد از شروع کلاسها و ورود استاد وارد کلاس می‌شدم تا پسرها تخته سیاه را پاک کرده باشند و اثری از این جمله‌های چندش‌آور روی آن نباشد. چند بار هم چند تا از استادها سر همین موضوع با بچه‌ها دعوا کرده بودند و تهدیدشان کرده بودند که در صورت ادامه یافتن این کار زشت گزارش کارشان را به مهندس ریاضی خواهند داد. به خصوص دکتر رادمنش دعوای سختی با پسرها کرده بود و آنها را به خاطر بی‌جنبه بودن و اذیت و آزار تنها دختر همکلاسیشان حسابی سرزنش کرده بود. دکتر عقیلی روز هم همین‌طور. او هم جلوی خودم حسابی به بچه‌ها توپید و آنها را مسخره و کله‌پوک خطاب کرد و حسابی شرمنده‌شان کرد. بعد از این دعواها این کار زشت پسرها تمام شد و آنها دیگر جرئت نکردند از این مزخرفات عاشقانه روی تخنه سیاه کلاس بنویسند.
تنها پسرها نبودند که با نگاههایی که می‌خواستند درسته قورتم دهند و با این جلف‌بازیهایشان آزارم می‌دادند، بعضی از استادها هم دست‌کمی از پسرها نداشتند و نگاههایشان طوری بود که انگار داشتند مرا می‌بلعیدند، رفتارشان هم همین‌طور، توجه کردنهایشان، محبت کردنهایشان، خودشیرین‌کردن‌های‌شان و تمام کارهای لوس و جلفی که می‌کردند تا توجهم را جلب کنند و خودشان را توی دلم جا کنند که همیشه هم برعکس نتیجه می‌داد و مرا ازشان دور و منزجر می‌کرد. یک‌بار یکیشان که خودش را بیشتر از بقیه لوس می‌کرد، یک مسئله شیمی داد که حل کنیم، ده دقیقه هم وقت داد. تمام مدت این ده دقیقه که ما داشتیم مسئله را حل می‌کردیم حضرت آقا بالای سرم ایستاده بود و به بهانه‌ی نگاه کردن به راه حلم مرا برانداز می‌کرد. چند بار هم با حرکات اشاره‌وار دستش به خیال خودش دور از چشم بقیه راهنمایی‌ام کرد. بعد که ده دقیقه تمام شد، استاد گفت: آقایون! از مادموازل نکتار یاد بگیرید، قبل از شماها مسئله را حل کرد، راه حلش هم از همه بهتر بود.
بعد به من گفت:
- مادمواز نکتار! لطفن بفرمایید پای تخته، راه حلتونو واسه آقایون توضیح بدین.
من هم ناچار از جایم پا شدم و رفتم پای تخته و درحالی که دست و پایم را گم کرده بودم، با دستهایی که از خجالت می‌لرزید، ترسان لرزان شروع کردم به نوشتن راه حلم روی تخته سیاه. چند دقیقه‌ای طول کشید تا راه حل مسئله را روی تخته نوشتم. وقتی کار نوشتن تمام شد، استاد فرمود: صدآفرین به مادموازل نکتار! عالی بود. بلافاصله یکی از پسرها که شاگرد اول کلاس بود دست بلند کرد و اجازه‌ی صحبت گرفت: استاد! اجازه می‌فرمایید؟
استاد گفت: بفرما.
پسر همکلاسیم از جاش بلند شد و گفت: استاد! قسمت آخر حلشون اشتباهه.
استاد با تعجب نگاهی با آن پسر و نگاهی به من و بعد نگاهی به تخته سیاه انداخت و گفت: کجاش اشتباهه؟ نخیر آقاجان! جاییش اشتباه نیست. کاملن صحیحه.
پسر همکلاسی تسلیم نشد و شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی قسمت نادرست راه حلم. خیلی زود متوجه شدم که حق با اوست و من به جای POH، PH محلول را در محاسبات قسمت آخر مسئله گذاشته بودم و با استفاده از آن سئوال آخر مسئله را جواب داده بودم، در نتیجه جوابم اشتباه شده بود. اما استاد زیر بار نرفت و جفت پایش را کرد توی یک لنگه کفش که الا و بلا راه حل مادموازل نکتار هیچ ایرادی نداره و کاملن درسته. آخرش هم حرف درست آن پسر را قبول نکرد و او را با توپ و تشر نشاندش سر جاش.
یک‌بار دیگر، استادی امتحان گرفته بود. وقتی ورقه‌ها را صحیح کرد و نمرات را خواند نمره‌ی مرا بیست اعلام کرد و نمره‌ی پسری را که سر جلسه‌ی امتحان کنار من نشسته بود، دوازده. من سر جلسه‌ی امتحان متوجه شده بودم که او دارد تقلب می‌کند و حل مسائل را با سرک کشیدن از روی ورقه‌ی من می‌نویسد. با این حال به دلایلی مانع نشده بودم و ورقه‌ام را طوری گرفته بودم که بتواند از روی آن هرچه می‌خواهد بنویسد. با خواندن نمرات امتحان، آن پسر اعتراض کرد که حقش دوازده نیست و تمام مسائل را درست حل کرده. استاد هم او را خواست و ورقه‌اش را نشانش داد و اشتباهات حل‌هایش را برایش توضیح داد. او هم چون خودش مسائل را حل نکرده بود، نمی‌دانست چه بگوید و چطوری از راه حلهایش دفاع کند. ناچار تسلیم شد و نمره‌ی دوازده‌اش را پذیرفت. بعد از اتمام کلاس چنان چپ چپ نگاهم کرد که چهارستون بدنم لرزید و وحشت کردم نکند بخواهد بلایی سرم بیاورد. آخرش هم نفهمیدم که راه حل‌های من اشتباه بوده یا او از روی ورقه‌ی من درست ننوشته بوده یا استاد تبعیض قائل شده و به یکی از ما دو نفر نمره‌ی ناحق داده است.
یک استاد هم داشتیم که سر کلاس، موقع درس دادن فقط مرا مخاطب قرار می‌داد و مدام اسمم را به زبان می‌آورد: "سرکار خانم پاپازیان، متوجه شدید؟"، "سرکار خانم پاپازیان، درسته؟"، "سرکار خانم پاپازیان، سوآلی نیست؟" اگر هم می‌خواست چیزی بپرسد رو می‌کرد به من و از من می‌پرسید. همکلاسی‌ها هم از این رفتار او اصلن خوششان نمی‌آمد که جز من کسی را به حساب نمی‌آورد. چند بار هم به او تذکر دادند که استاد غیر از سرکار خانم پاپازیان، بیست و چند دانشجوی دیگر هم سر کلاس نشسته و انتظار دیده شدن و مخاطب قرار گرفتن دارند، ولی او این عادت زشتش را ترک نمی‌کرد. عاقبت کار به جایی رسید که پسرها به مهندس بازرگان که می‌دانستند اصلن چشم دیدنم را ندارد، از استاد شکایت کردند و احتمالن با تذکر او به استاد بود که او رویه‌اش را عوض کرد و دیگر هی سرکار خانم پاپازیان، سرکار خانم پاپازیان نمی‌گفت. بعد هم مهندس بازرگان مرا خواست و مورد عتاب و خطاب قرار داد که تا وقتی که پای من به این دانشکده باز نشده بود اصلن از این مسائل و اعتراضها نبوده و با آمدن من بوده که سر و کله‌ی این‌جور اعتراضها پیدا شده و همه ناراحت و ناراضی هستند، حق هم دارند چون بودن یک دانشجوی دختر بین آن‌همه دانشجوی پسر و استاد مرد معنی ندارد و حق دارند دانشجویان و آقایان اساتید که از دیدن من تحریک شوند و احساسات مردانه‌شان غلیان کند و چنین حرکاتی را نشان دهند. بعد هم تهدیدم کرد که تا کار به جاهای باریک نکشیده و اتفاق بدی نیفتاده خودم دمم را بگذارم روی کولم و بروم دانشکده‌ی دیگری که مناسب حالم باشد. خودش هم دانشکده معماری را پیشنهاد کرد. بعد هم گفت اگر اتفاق بدی بیفتد و خدای نکرده خون از دماغ کسی بریزد مسئولش من هستم و آن‌وقت حتمن اخراجم خواهند کرد، پس تا کار به اخراج نکشیده خودم محترمانه تقاضای انتقال بدهم. قول هم داد که هر مساعدتی از دستش برمی‌آید بکند تا کار انتقالم راحت و بی‌دردسر انجام شود. من در سکوت کامل، درحالی که سرم را پایین انداخته بودم، به حرفهای تهدیدآمیز، همراه با عتاب و خطاب و خط و نشان کشیدن مهندس بازرگان گوش دادم و وقتی حرفهایش تمام شد، اجازه خواستم تا روی حرفهایش فکر کنم و بعد تصمیم نهایی‌ام را بگیرم و به او اعلام کنم.
هنوز چند روز از تهدیدهای مهندس بازرگان نگذشته بود که آن اتفاق بد افتاد و یک روز بعداز ظهر وقتی داشتم برای شرکت در کلاس بعد از ظهر به دانشکده می‌رفتم، توی دانشکده و روبه‌روی درب ورودی، دو تا از پسرهای همکلاسی‌ام را دیدم که با هم گلاویز شده‌اند و با مشت و لگد افتاده‌اند به جان هم، در ضمن کتک‌کاری فحش‌های رکیک نتراشیده نخراشیده هم نثار هم می‌کردند. چند نفری هم دورشان جمع شده بودند و سعی می‌کردند آنها را از هم جدا کنند ولی از پس آنها که گویا هار شده بودند، برنمی‌آمدند. با آن‌که خیلی کنجکاو بودم بدانم برای چی این‌طور مثل لاتها به جان هم افتاده‌اند و فحشهای چارواداری به هم می‌دهند، و دعواشان سر چیست ولی صورت خوشی نداشت که بایستم و کتک‌کاری آن دو همکلاسی را تماشا کنم. برای همین با نارضایتی سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم کتاب‌خانه. چند دقیقه بعد سر و صدای دعوا خوابید و اوضاع عادی شد. سر کلاس از یکی از پسرها که با من رفتار خیلی خوب و محترمانه‌ای داشت، پرسیدم که دعوای همکلاسی‌ها سر چی بوده. چیزی نگفت. فقط گفت که آنها را از هم جدا کرده‌اند و به دفتر مهندس ریاضی برده‌اند. مهندس ریاضی هم به هرکدامشان یک جفت کشیده‌ی آبدار زده است. آن روز عصر آن دو همکلاسی سر کلاس نیامدند و من هم نفهمیدم علت دعوا چی بوده. فردای آن روز مهندس بازرگان مرا به دفترش احضار کرد. آن‌جا بود که فهمیدم دعوای آن دو همکاسی سر من بوده و ظاهرن هرکدام مدعی بوده که مخ مرا زده و با من رابطه دارد و این حرفش به دیگری برخورده بوده و سر همین بگومگوشان شده و کارشان به دعوا و کتک‌کاری کشیده بود. مهندس بازرگان با عصبانیت گفت که حق با او بوده و پیش‌بینی‌اش در مورد افتادن اتفاق بد درست بوده. بعد هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت دیگر صلاح نیست بیشتر از این در دانشکده فنی درس بخوانم خودم که این کار آخر و عاقبت خوشی ندارد و ممکن است باعث خونریزی شود. من هم از این وضعیت واقعن خسته شده بودم، و نگران از این‌که بودنم در آن دانشکده ممکن است باعث بروز اتفاقات بدتر و جنایت و قتل شود، برای همین گفتم: باشه، از دانشکده فنی می‌رم.
گفت: کجا می‌روی؟
گفتم: می‌روم دانشکده هنرهای زیبا. رشته‌ی معماری.
همان‌جا تقاضای انتقالم به رشته‌ی معماری دانشکده هنرهای زیبا را نوشتم و دادم دست مهندس بازرگان. او هم قول داد که تقاضایم را پیگیری کند و کارهای اداری‌اش را انجام دهد تا هرچه زودتر درسم را در رشته‌ی معماری شروع کنم. قرار شد دیگر به دانشکده فنی نیایم و او نامه‌ی پذیرشم در دانشکده هنرها را برایم بفرستد منزلمان.
آن روز عصر با چشمهای گریان، بدون این‌که از بچه‌های همکلاسی و استادانم خداحافظی کنم دانشکده فنی را ترک کردم. دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم و هرگز پا در آن دانشکده که آنقدر مایه‌ی رنجش و آزارم شده بود، نگذاشتم، از نزدیکش هم رد نشدم . هفته‌ی بعد نامه‌ی قبولی با درخواست انتقالم و پذیرشم در رشته‌ی معماری دانشکده هنرهای زیبا را دریافت کردم و از فردایش تحصیلم را در رشته‌ی معماری شروع کردم...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا