وقتی داشتم از بالای پلهها میاومدم پایین، ساعت سه دقیقه مونده بود به هشت. ساعت هشت باهاش قرار داشتم. جلوی دانشکده. دم سکو. همینطور که از پلهها میاومدم پایین یهو یاد اون روز زمستونی سال پنجاه و سه افتادم، و حادثهی اون روز صبح، بعد از گذشت سه سال، کاملن حی و حاضر، با تمام جزئیات، درست مث سکانسی از یه فیلم سینمایی از مقابل چشام گذشت. داشتم از پلهها میاومدم پایین، کلاسورم و کتاب آپستول هم زیر بغلم بود، یدفعه یکی از بچهها که با عجله داشت از پلهها میدوید بالا، تنهاش محکم خورد به تنهام و چون من توی حال و هوای خودم بودم و انتظار این برخورد را نداشتم سکندری رفتم و تعادلم به هم خورد، اومدم تعادلمو حفظ کنم، کلاسور و کتاب آپستلم از زیر بغلم سریدند، افتادند روی پلههای و کاغذهای جزوهی لای کلاسورم پخش و پلا شدند روو پلهها، از جمله اعلامیهای که صبح توو خیابون بیست و یک آذر، کنار جوب، لای شاخههای پایین یه درخت دیده بودم و با هول و ولا ورش داشته بودم، هولکی چپونده بودمش لای کلاسورم، در هوا چند بار چرخ زد و بعدش از رو افتاد رو یکی از پلهها. در این فاصله من به هر مکافاتی بود قبل از زمین خوردن، تعادلم را دوباره به دست آوردم. اون پسرهی همدانشکدهای هم که از بچههای سالبالایی بود و اغلب اوقات با منصور میدیدمش، به کمکم اومد و دستمو گرفت و بعد از کلی معذرتخواهی کرد، گفت: حالا خوبین؟
من که تازه از شوک تنهی ناگهانی و محکمی که خورده بودم، اومده بودم بیرون، گفتم: خوبم. ممنون
بعد اون پسرهی همدانشکدهای چند پله اومد پایین و شروع کرد به جمع کردن کاغذهای پخش و پلا شدهی رو پلهها. اول از همه هم اعلامیه را که از بدشانسی طوری افتاده بود رو پلهها که آرم بالاش کاملن مشخص بود، از رو پله برداشت و فوری گذاشتش لای بقیهی کاغذها. من هم کلاسور و کتاب آپستولم را از رو پلهها برداشتم. بعد از اینکه همهی کاغذها را جمع و جور کرد و داد دستم، دم گوشم گفت: خاطرجمع باش. من هیچی ندیدم.
بعد هم سه بار با کف دستش با ملایمت زد پشت شونهم و گفت: بازم منو ببخشین. خیر پیش.
و با عجله از پلهها دوید بالا. من هم بعد از مرتب کردن ظاهرم و جا دادن مجدد کلاسور و کتاب آپستول زیر بغلم، درحالیکه از اینکه اعلامیهی لای کاغذهایم دیده شده بود و احتمال داشت به غیر از او کس دیگری یا کسان دیگری هم دیده باشندش، نگران و آشفتهحال، درحالیکه از شدت ناراحتی قلبم تاپ تاپ میزد، از پلهها سرازیر شدم پایین...
از بعد از آن روز با او سلام علیک پیدا کردم و هر بار همدیگرو میدیدیم با هم مختصر خوش و بشی میکردیم. یه بار هم توو تریا موقع چای خوردن با هم روبهرو شدیم و بعدش اون مهمونم کرد و با هم نشستیم چای خوردیم و شور امیرف گوش کردیم و یه کمی هم گپ زدیم. همون روز توو تریا بود که فهمیدم اسمش محموده. از مدتی بعد هم دیگه توو دانشکده ندیدمش. گذشت و گذشت تا اینکه یه روز از روزای اردیبهشت سال پنجاه و چهار، گمونم بیست و یکم اردیبهشت بود یا بیست و دوم، صبح که رفتم دانشکده دیدم قیافهها همه توو همه و همه پکرند و بغ کردهاند. از یکی از بچهها پرسیدم: جریان چیه؟
گفت: دو تا از بچهها رو کشتهاند. ساعتی بعد که اعلامیهی خبر شهادتشونو خوندم، فهمیدم که یکیشون همون محمود بوده که اون روز تنهاش خورد به تنهی من. بعدش دنیا روو رسم خراب شد...
به پایین پلهها رسیده بودم. به ساعت نگاه کردم.تقریبن همون سه دقیقه به هشت بود...
|