نیما عاشق طبیعت زادگاهش بود و بهخصوص بهار دیارش را بسیار دوست داشت، ولی در شعرهایش بهندرت تصویری از بهار ترسیم کرده و چشمانداز بیشتر شعرهایش که موقعیت زمانی مشخصی دارند، شبها یا روزهای زمستانی است. تنها شعری که در آن چند نمای زیبا از بهار را به نمایش گذاشته- مهمترین دستاورد دوران جوانیاش- "افسانه" است.
"افسانه" شرح گفتوگوی نیمای بیست شش-هفت ساله است در قالب عاشقی بینوا و اندوهگین، ناکام و نومید، افسرده و دلتنگ؛ با منِ درونیاش در قالب وجودی خیالی و مرموز و افسونگر به نام "افسانه". محیط جغرافیایی این گفتوگو درهای سرد و خلوت در اطراف یوش است و زمان گفتوگو شبی از شبهای آغاز بهار. در طی این گفتوگو "عاشق" که جوانی شکستخورده در عشق و رنج حرمان کشیده و درنتیجه نومید و بدبین است، مدام شکوه میکند و از رنجها و اندوههایش میگوید. در بخشی از گفتوگو، "افسانه" برای اینکه عاشق را دلداری بدهد و ذهن او را از رنجها و اندوههایش منحرف کند، از او میخواهد که شکایت کردن را فروبگذارد و برخیزد و بنگرد که چهگونه زمستان سرآمده و کوه و جنگل در حال رستاخیز بهاری است:
افسانه:
شکوهها را بنه، خیز و بنگر
که چهگونه زمستان سرآمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیرهرویی درآمد
چهره بگشاد و چون برق خندید.
سپس نیما به بهار دیارش از دریچهی چشمان "افسانه" مینگرد و نماهایی زیبا از چشمهی جوشان در کوه و گلهای آتشین روییده در صحرا و دشتی که از گل هفترنگه شده و پرندهای که در حال لانهسازی، بر سر شاخهها میسراید، ترسیم میکند:
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا درآمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه.
آن پرنده پی لانه سازی
بر سر شاخهها میسراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخهی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا.
بهار دیار نیما چنان شورانگیز و نشاطآفرین است که گرگها را هم به رقص و پایکوبی درمیآورد:
عاشق:
در "سریها"(۱) به راه "ورازون"(۲)
گرگ دزدیده سر مینماید.
افسانه:
عاشق! اینها چه حرفیست! اکنون
گرگ (کاو دیری آنجا نپاید)
از بهار است آنگونه رقصان.
در بهار دیار نیما، آفتاب طلایی بر سر ژالهی صبحگاهی میتابد و ژالهها چون دانههای الماس میدرخشند و ماهیها در آب، بر سر موجها معلق میزنند. در این فصلِ سرشار از شادی و سرخوشی، در همه سو نشاط بهار موج میزند و زمانه در همه جا غرق رقص و پایکوبی است:
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژالهی صبحگاهی
ژالهها دانه دانه درخشند
همچون الماس، و در آب ماهی
بر سر موجها زد معلق.
تو هم ای بینوا! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسهای زن که دوران روندهست.
آخرین نما، تصویریست از سبزهزار "بیشُل"(۳) در فصل بهار و دختر نازنین خندهرویی که بر سبزهها نشسته و گلهای کوچک رنگارنگ را دسته دسته کرده تا به رسم هدیه به عشقبازان تقدیم میکند:
بر سر سبزهی "بیشل" اینک
نازنینیست خندان نشسته
از همه رنگ، گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیهی عشقبازان.
□
۱- سریها کوهیست در نزدیکی روستای ورازان.
|