به آن ساختمان شگفتانگیز در آن سوی استخر، در دوردست، نگاه میکردم و باز همان حس قدیمی آزاردهنده که مدتها بود دست از سرم برداشته بود، به سراغم آمده بود. حس میکردم که ترس دارد مثل نم نم باران چکه چکه به قلبم فرومیریزد و با هر چکه موجی از تشویش در اعماق وجودم ایجاد میکند. درست مثل آن روز که همه چیز با ترس آغاز شد. درست مثل آن روز که من ترس از امواج عشق را برای نخستین بار تجربه کردم و کمی بعد در آن غرق شدم.
به رامسر رفته بودیم، مثل تابستانهای دیگر. امتحانهای دانشکده تمام شده بود و فردای روز آخرین امتحان که امتحان استاتیک با دکتر تابنده بود، چمدانم را بسته بودم و راهی رامسر شده بودیم.
طبق معمول، دم غروب به آنجا رسیده بودیم. و مثل هر بار، اولین کاری که کردم رفتن به کنار هتل و قدم زدن در امتداد نردههای سفیدی بود که آن باغ خاطرهها را از جاده جدا میکرد و وقتی روبهرویش میایستادی و دستهایت را رویش میگذاشتی و به دوردست خیره میشدی، کوه را میدیدی و جنگل سرسبز وحشی را و عشق را که در مه غلیظ دوردست محو شده بود، و ترس مرموز که از آن دوردست در حال نواختن ویولن بود و نوای حاصل از کشیده شدن آرشه بر تارهای ویولنش رعشه بر اندامت و لرزه بر قلبت میانداخت.
کنار نردهی سفید راه میرفتم که قاصدکی رقصان را دیدم، قاصدکی که در نسیم دم غروب سبکبار میرقصید و به هر سو پرواز میکرد، انگار خودش را به دست نسیم تصادف سپرده بود یا شاید هم تسلیم سرنوشت شده و به راهی که تقدیر برایش مقدر کرده بود، میرفت. یکدفعه هوس کردم که دنبالش بروم و به دستش بیاورم. از این فکر پر از هیجان شدم و شروع کردم به تعقیب کردنش. سرانجام کمی جلوتر و پیش از آنکه وارد فضای بالای جاده شود، گرفتمش، و درست در همان حال که داشتم با آن نوک دماغ و صورتم را نوازش میکردم و از نرمی حیرتانگیزش لذت میبردم، او را دیدم که داشت از روبهرو به طرفم میآمد- درست مثل نخستین سوسوی اولین ستارهی تابان در شب...
سراپا مشکی پوشیده بود. شلوار و تونیک. چتری رنگی هم به دست داشت که بالای سرش گرفته بود و صورتش را پوشانده بود. چتری با طیفی مدور از رنگهای سیر و روشن رنگینکمان، هر رنگ در چند پرده و پردهها کنار هم. خیلی آهسته پیش میآمد، به آهستگی ابری نرمپو در هوایی راکد و بینسیم. با تأنی تمام. انگار غرق در فکر کردن به چیزی بود که مانعش میشد که تندتر گام بردارد. به فاصلهی هفت هشت متری من که رسید، درنگی کرد و ایستاد. بعد چند ثانیهای بیحرکت ماند. و بعدش شروع کرد به چرخاندن آرام آرام دستهی چتر در دستش، و با این کارش رنگهای رنگینکمان روی چتر بالای سرش شروع کردند به چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن، و فضای بالای سرش را مهی از رنگ فرا گرفت.
این نخستین باری بود که او را میدیدم و در همین نخستین بار بود که چنان افسون شدم که ترس از عشق برای نخستین بار به سراغم آمد- ترس از عاشق شدن، ترس از عاشق دختری شدن که اصلن نمیشناختمش، و هیچ معلوم نبود چه جور دختریست و آیا اصلن وجود خارجی دارد یا نه...
پس از آن، بارها و بارها به سراغم آمد. هرجا و هروقت. همیشه همانجور، با همان لباس مشکی و همان چتر و همان چهرهی پنهان در پس چتر، و همانجور جذاب و فریبنده و اغواگر، گویی امواجی مسحورکننده از افسون، از وجود نازنینش به آن چتر میتابید و آن چتر جادویی رنگینکمانی آن امواج را چون فرستندهای در فضا منتشر میکرد، و آن امواج افسونگر با سرعت نور به من میرسیدند و تمام وجودم را افسون میکردند. همیشه هم حد نگهمیداشت و تا کمتر از هفت هشت متریام پیش نمیآمد. بعد میایستاد و از آن جلوتر نمیآمد. به من هم اجازهی نزدیکتر شدن نمیداد و به محض اینکه سراپا هیجان به سویش گام برمیداشتم، به طرز مرموزی ناپدید میشد، یا اتفاقی میافتاد و او را گم میکردم. به هر حال تا مدتها نمیتوانستم به او از آن فاصلهای که خودش تعیین کرده بود، نزدیکتر شوم.
تا اینکه آن روز، حدود ساعت یازده صبح، وقتی از فنی بیرون آمدم تا به هنرها بروم و آنجا، در تریای هنرها فنجانی نسکافه بخورم- چون تریای هنرها تنها تریایی در دانشگاه بود که نسکافه داشت- از پلههای جلوی دانشکده که آمدم پایین و رفتم به طرف چمنهای جلوی دانشکده، او را با همان جلوهی همیشگی و همان تونیک شلوار مشکی و همان چتر رنگی دیدم که در میان چمنها، روبهروی دانشکدهمان ایستاده و چترش را بالای سرش گرفته و دستهاش را در دستش میچرخاند و چهرهاش در پس رنگین کمان چتر پنهان است. مشتاقانه به طرفش رفتم و این بار مصمم بودم که کاملن نزدیکش شوم و از نزدیک ببینمش ولی همینکه از داخل چمنها به سمتش رفتم و به فاصلهی هفت هشت متریاش رسیدم، صدای قارقار چند کلاغ بالای سرم بلند شد که سر و صدای غریبی راه انداخته بودند. چند ثانیهای ایستادم و سرم را بلند کردم تا ببینم چه خبر است، خبر خاصی نبود. نشانی هم از کلاغها ندیدم. کمی آسمان را نگاه کردم. بعد دوباره به سمتی که او ایستاده بود، نگاه کردم . حیرتزده دیدم که باز هم غیب شده و هیچ نشانی ازش نیست. به سمت جایی که ایستاده بود، دویدم تا قبل از آنکه دور شود، پیدایش کنم ولی هرچه اطراف را نگاه کردم، هیچ اثری ازش نبود. انگار با چترش پر کشیده و به آسمان رفته بود. دست از پا درازتر راه افتادم سمت هنرها...
تریای هنرها پر بود از بوی خوب سیگار هاف اند هاف، و نور شاعرانهی چند لامپ سرخ و نارنجی فضای دودآلودش را در مهی رنگی فرو برده بود. رفتم و ژتون نسکافه گرفتم. بعد رفتم ژتون را دادم و سینی نارنجی رنگی را که فنجان نسکافهام توش بود، از روی پیشخوان برداشتم و راه افتادم که در گوشهی دنجی بنشینم و با خودم خلوت کنم و به آن دختر چتر به دست فکر کنم. در حال حرکت چنان توی خودم غرق شده و از دنیا و مافیها دور بودم که توی راهروی تنگ بین میزها متوجه نشدم و تنهام خورد به تنهی دختری که او هم سینی نارنجی رنگی با فنجانی نسکافه دستش بود و داشت سینیاش را روی میز شیشهای گرد، میگذاشت- میزی که دورش چهار صندلی خالی فایبرگلاس نارنجی قرار داشت. در اثر برخورد تنهام با تنهی دختر، سینی در دستش بدجوری تکان خورد و کمی از نسکافهی داخل فنجان لب پر زد و ریخت توی سینی. دختر سینی را با عجله گذاشت روی میز، بعد برگشت و نگاهی به من کرد و با عصبانیت بامزهای گفت: حواست کجاست؟ شازده!
عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشین. معذرت میخوام.
گفت: با معذرت نسکافهها برمیگردن توو فنجون؟
گفتم: جبران میکنم... بفرمایید.
بعد سینی خودم را گذاشتم جلوی دختر و سینی او را برداشتم و گفتم: اینجوری از خجالتتون درمیام.
دختر که کمی آرامتر شده بود، گفت: عذرخواهیتو قبول میکنم. همین طور نسکافهتو.
تازه آنوقت بود که فرصت کردم نگاهش کنم. و به محض نگاه کردنش دلم هری فروریخت. شک نداشتم که خودش است، با همان قد و قامت و همان تونیک شلوار مشکی. چهرهاش را تا آن لحظه هرگز ندیده بودم ولی یقین داشتم که خودش است. چترش هم مطمئنن توی کیف بزرگش بود که به دستهی صندلی آویزان کرده بود. همین که فهمیدم خودش است پاهایم سست شدند. گفتم: اشکالی نداره منم همینجا بشینم؟
لبخند زد و گفت: اشکال که البته داره، خیلی هم داره، ولی بهت لطف میکنم و اجازه میدم بشینی.
سینیام را گذاشتم روی میز. خودم هم روبهرویش نشستم. او قبل از من نشسته بود و حالا، بعد از مدتها انتظار کشیدن عذابآلود، او روبهرویم نشسته بود و با هم چشم به چشم بودیم. فنجان نسکافهاش را برداشت و جرعهای از آن خورد. بعد به من گفت: بخور. از دهن میافته.
من هم فنجانم را برداشتم و جرعهای از آن نسکافهی گرم و خوشعطر خوردم و عطرش سرمستم کرد.
بعد، چند ثانیهای با دقت نگاهم کرد. بعدش گفت: شما هنرهایی نیستی که؟... درسته؟
گفتم: درسته.
گفت: پس بذار حدس بزنم کجایی هستی. دانشجوی دانشگاه تهرانی دیگه؟
گفتم: بله.
کمی مکث کرد و با نگاهی کاوشگر نگاهم کرد. بعدش گفت: حتمن از آقایون فنَویونی.
از حدس درستش حیرت کردم. در همان حال خندهام گرفته بود از اسم عجیبی که روی بچههای فنی گذاشته بود. تا حالا نشنیده بودم کسی ما را اینطوری بنامد: فنویون!... با ترکیبی از تبسم و بهت گفتم: درسته، اما از کجا فهمیدین؟
گفت: قیافهت داد میزنه. با اون سیبیل غلطانداز، با اون عینک شیشهکلفت و اون اخمهای تو هم مسخره...
خندهام گرفت و گفتم: ولی من که اخم نکردهام.
گفت: ممکنه ظاهرن اخم نکرده باشی، ولی توو اعماق چهرهت اخم خاص آقایون فنویون پنهونه، اخمی که با اون شماها میخواین خودتونو هم جدی نشون بدین هم بالاتر و بهتر از دیگرون، و همین هم مضحکتون میکنه...
بعد باز جرعهای از نسکافهاش خورد. من هم ازش پیروی کردم.
بعدش گفت: نسکافهش مالی نیست، نه غلیظه نه داغ، نه عطرش چنگی به دل میزنه.
گفتم: مال دانشکدهی خودتونه دیگه.
خندید و گفت: از کجا میدونی مال این دانشکدهم؟ شاید منم مث شما غریبه باشم.
گفتم: حس میکنم مال همین دانشکدهاین... یعنی بهتون اینطوری میآد.
گفت: هیچ میدونی آقایون فنویون هم حساشون معمولن غلطه هم حدساشون؟
با تعجب گفتم: چطور مگه؟
گفت: همینطوری.
گفتم: یعنی حسم غلطه؟
گفت: شاید.
گفتم: پس معلوم میشه قبل از این هم تجربهای با به قول شما آقایون فنویون داشتین.
گفت: چه استنتاج منطقی مستدلی!... شماها به خودتون چی میگین؟
گفتم: بچهفنی.
گفت: یه چیز دیگهم میگین.
گفتم: شیربچه.
گفت: آهان... شیربچه... یعنی شماها واقعن معتقدین که شیربچهاین؟
گفتم: شما چی فکر میکنین؟
خیلی خوشگل خندید و گفت: من فکر میکنم بیشتر به گرگتوله شبیهین... بعضیاتونم به تولهروباه...
و قاه قاه خندید.
گفتم: من به چی شبیهم؟
گفت: شما رو هنوز نمیدونم... چون نمیشناسمت... شاید اگه بیشتر بشناسمت بتونم نظرمو راجع بهت بگم.
و بعدش گفت: راستی یه شعاری هم دارین... راجع به شیر و فنی و اینجور چیزا... چی بود؟
گفتم: شیر دانشگاه تهران فنیه؟
گفت: آره...
بعد مکثی کرد و گقت: میدونی ما در جوابش چی میگیم؟
گفتم: آره.
پرسید: چی میگیم؟
گفتم: میگین شیر آبانبار دانشگاه تهران فنیه.
گفت: آره... ولی این جواب رسمیشه، غیر از این یه چیز دیگه هم میگیم، یه جور جواب غیر رسمی...
پرسیدم: چی؟
گفت: البته همه نه ولی بعضیامون میگیم.
گفتم: حالا چی میگین؟
گفت: میگیم شیر گاومیش سهپستان فنیه...
خندهام گرفت. پرسید: چرا میخندی؟
گفتم: همینجوری. حالا جدی اینو میگین؟
گفت: پس چی؟ مگه من باهات شوخی دارم؟ تازه یه چیز بیتربیتی هم میگیم، البته فقط ما دخترا، اونم بین خودمون. خیلی خیلی خصوصی و سکرت.
گفتم: اون دیگه چیه؟
گفت: اونو دیگه نمیگم.
التماس کردم: تو رو خدا بگین.
گفت: التماس نکن. نمیگم. یعنی نمیتونم بگم.
گفتم: آخه واسه چی؟ یعنی اینقدر بیتربیتیه؟
گفت: آره. خیلی. اصن لاتیه، لاتی چالهمیدونی.
گفتم: چیکار کنم تا بگین؟
گفت: برو یه نسکافه دیگه واسم بگیر، شاید روم شد، بهت گفتم.
گفتم: چشم.
و از جایم بلند شدم که بروم برایش یک فنجان دیگر نسکافه بگیرم.
گفت: این یکی داغ باشهها. داغ و پر ملات.
گفتم: اطاعت.
وقتی نسکافه را گرفتم و برگشتم دیدم نیست. آه از نهادم بلند شد. آهی سرد و سنگین، آهی از سر افسوس. به همین سادگی مرا بازی داده و در رفته بود. به همین راحتی از دستش داده بودم. آنهم بعد از اینکه آنطور از روی خوششانسی پیدایش کرده بودم. اینقدر حالم بد شده بود که ننشستم نسکافهاش را که سفارش کرده بودم مخصوص باشد و داغ و پرملات، بخورم. سینی نسکافه را گذاشتم روی میز و با عجله راهی شدم تا بلکه بیرون تریا پیدایش کنم، ولی باز هم غیب شده بود و هیچ اثری از آثارش نبود...
برای مدتی باز پر شدم از یأس دلآزار. باز هم از دستش داده بودم و بهترین فرصت را برای اینکه بشناسمش و به او کمی نزدیکتر شوم با سادگی، و شاید بهتر باشد بگویم با بلاهتم، از دست داده بودم. و او بار دیگر بدون اینکه فرصت بهتر دیدنش و بیشتر آشنا شدن باهاش را پیدا کنم از من رمیده بود. سعی کردم چهرهاش را در ذهنم مجسم کنم. چه شکلی بود؟ چه مشخصات ظاهری قابل دیدنی داشت؟ چیزی به یاد نمیآوردم. البته کلیات چهرهاش به خاطرم مانده بود که مثلن چهرهای ملوس و جذاب داشت، با پوستی برنزه، اما از جزئیات دقیقتر چیزی به خاطرم نمانده بود، مثلن مردمک چشمهایش چه رنگی بود و آیا چشمهایش گرد بودند و درشت یا کشیده و آهویی؟ و مژههاش و ابروهایش چه رنگی و چه شکلی بودند؟ و بینی و دهانش، و طرز نگاه کردنش و طرز اخم کردنش و طرز لبخند زدن و خندیدنش. هیچکدام را یادم نمیآمد. انگار چند دقیقهای در خوابی رؤیاگونه دیده بودمش و بعد از خواب پریده بودم و چیزی از جزئیات خواب یادم نمیآمد. بعد از ده پانزده دقیقهای که به هر طرف رفتم تا بلکه پیدایش کنم و نکردم و دست از پا درازتر برگشتم سر جای اولم، و مدتی بیهدف و سرگردان سرجایم خشکم زد، مأیوس و افسردهخاطر برگشتم دانشکده و رفتم نشستم روی سکوی جلوی دانشکده و رفتم توی فکر. احساس حرمان میکردم، احساس دلمردگی که معمولن با حرمان توأم است، دوباره به سراغم آمده بود. سرم را گرفته بودم بین دستهایم و آرنجهایم را گذاشته بودم روی زانوهایم و توی فکر بودم. یعنی آیا باز هم خواهمش دید؟ مطمئن بودم که باز او را خواهم دید و او بدون شک بخشی از سرنوشتم است، یا بهتر است بگویم که ستارهایست در آسمان تاریک سرنوشت من که طبق تقدیرم قرار است هرازگاهی از دور بر من بدمد و پرتوی بیفشاند و بعد ناپدید شود. اما، دفعهی بعد او را کی و کجا میدیدم؟ از این فکر که دفعهی دیگر او را کی و کجا میبینم و دیدارمان چطور خواهد بود و به کجا خواهد رسید، دچار هیجان شدم و دلم یکباره شروع کرد به شور زدن. و از این فکر که شاید دیدار بعدیمان خیلی زود، به همین زودیهای زود باشد قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن و حس کردن آمپرم حسابی رفته بالا.
هنوز چند هفته بیشتر نگذشته بود که دیدار بعدی اتفاق افتاد، آنهم خیلی بیمقدمه و غیر مترقبه و در جایی که اصلن انتظارش را نداشتم، در صف سینما رادیوسیتی، در یکی از شبهای ماه آذر، در جشنوارهی فیلم تهران. ایستاده بودیم در صف فیلم هشت و نیم فللینی. برنامهی گرامیداشت فللینی بود و مجموعهای از بهترین فیلمهایش را نمایش میدادند. شبهای قبل فیلمهای شیخ سفید، ولگردها، جاده، شبهای کابیریا و زندگی شیرین را دیده بودم و آن شب قرار بود با چندتا از بچههای دانشکده فیلم هشت و نیم را ببینیم. از ساعت شش و نیم عصر توی صف ایستاده بودیم برای سئانس هشت تا ده شب. هوا هم بدجوری سرد بود و سوز ناحقی میآمد که به صورت کرخت شده از سرمایم سیلی میزد. حدود ساعت هفت که برف تازه شروع کرده بود به ریز ریز باریدن، به بچهها گفتم: بچهها! من اساسی جیش دارم. میرم بیمارستان کودکان، جیش کنم. زود برمیگردم.
یکی از بچهها گفت: وقتی برمیگردی یه چیز گرمی هم بخر، بیار، کوفت کنیم، بلکه اندرونمون گرم بشه، یخ زدیم از سرما.
گفتم: باشه. شماها هوای جامو داشته باشین. من رفتم.
از سینما رادیوسیتی راه افتادم به سمت چهارراه تخت جمشید. بیمارستان همان نزدیکیها بود و میشد با گذاشتن سکهای کف دست نگهبانش، از دستشویی اورژانسش استفاده کرد. پیادهرو پر از جمعیتی بود که برای دیدن فیلمهای جشنواره آمده بودند و در فاصلهی بین چند سینمای آن اطراف در رفت و آمد بودند. سر چهارراه تخت جمشید چشمم افتاد به چرخ لبوفروشی که از وسط بساطش بخار مطبوعی بلند میشد و در آن وسط لبوها در آب قرمز خوشرنگی شناور بودند که قل قل در حال جوشیدن بود و در چهار طرفشان دهها لبو روی میلههای چهارگانه رویهم سوار بودند و منظر نوبتشان برای ورود به آب لبوی جوشان و قل قل جوشیدن. تصمیم گرفتم موقع برگشتن برای خودم و بچهها لبو بخرم.
وقتی کارم را انجام دادم و از بیمارستان آمدم بیرون، سر چهارراه ایستادم دم بساط لبویی و ازش خواستم برایم دو تا لبوی درشت تنوری داغ قرمز جدا کند و بگذارد توی دو تا بشقاب و قاچ قاچ کند، بدهد تا ببرم برای بچهها.
وقتی با یک بشقاب لبو در دست راست و بشقاب دیگر در دست چپ داشتم با عجله برمیگشتم سر جایم، وسط صف سینما رادیوسیتی و چندمتر پایینتر از جایی که بچهها ایستاده بودند، صدای دخترانهای را شنیدم که میگفت: آقا فنوی! به ما لبو داغ نمیدی؟
برگشتم به طرف صاحب صدا. خودش بود. چترش را هم گرفته بود بالای سر خودش و دوستش، و هردو توی صف ایستاده بودند. چنان ذوق کردم که انگار خدا دنیا را به من داده بود. رفتم جلو و هولکی سلام کردم. بعد بشقاب لبوی دست چپم را دراز کردم طرفشان و گفتم: بفرمایید. لبو نوش جان کنید.
با ناز گفت: داشتی واسه دوست دخترت میبردی؟
گفتم: دوست دختر نه... چند تا از آقایون فنویون... اما مهم نیست. این قسمت شماست. واسشون اگه خواستن بازم میگیرم.
به دوستش نگاه کرد و چشمکی زد. بعد با خنده گفت: نازی جون! قبولش کنیم؟
دوستش با ناز خندید و گفت: چرا که نه؟
باز با خنده گفت: پس انگار قسمت ما بوده. به قول معروف هرچه از دوست میرسد نیکوست.
و بشقاب را از دستم گرفت. بعدش گفت: واقعن مرسی، آقا فنوی! الحق که توی این سرمای لامصب فنوی به همچین چیز گرمی احتیاج داشتیم.
با تعجب گفتم: سرمای فنوی دیگه چه جور سرماییه؟
خندید و گفت: سرمای خشک موذی لامصب...
گفتم: یعنی از دید شما ما آقایون فنویون اینطوریهاییم؟
گفت: مگه غیر از اینین؟
گفتم: پس شناخت شما از ما اینه؟
اخمهایش رفت توی هم و گفت: پس میخواستی چی باشه؟ بعد از اون نامردیا که دیدم...
بعد زیر لب چیزی گفت که درست نشنیدم ولی به نظرم رسید که گفت "حرومزاده"
بعد از کمی مکث گفت: لبومون سرد میشه ها... مال دوستاتم سرد میشه...
بعدش گفت: پس عزت زیاد.
گفتم: نوش جونتون... منم برم لبوی دوستامو ببرم.
گفت: خوش اومدی.
گفتم: دوباره برمیگردم.
خندید و گفت: زحمت نکش... بده دوستاتو تنها بذاری.
گفتم: اونا تنها نیستند... با همند.
گفت: باشه. شمام پیششون باشی سنگینتری.
و من راهی شدم تا با خیال راحت و بدون مزاحم لبوشان را بخورند، و رفتم تا لبوی بچهها را بدهم...
بعد از اینکه لبوی بچهها را دادم چند دقیقهای پیششان ماندم، بعد به بهانهی بردن بشقابها و خریدن لبوی بیشتر برای بچهها که یک دانه لبو به جاییشان نرسیده و ته دلشان را هم نگرفته بود، برگشتم پیش دخترها. لبوشان را خورده بودند و بشقاب دست دوستش بود. گفتم: ببخشین باز مزاحم شدم. میخوام برم بازم واسه دوستام لبو بخرم، شمام میخواین؟
گفت: نه. ممنون. هم عالی بود هم کافی.
دوستش هم گفت: دستتون درد نکنه. خیلی چسبید.
گفتم: تعارف نکنید ها. اگه میل دارین باز براتون بگیرم.
گفت: نه. از سرمونم زیاد بود. اما واقعن خیلی به موقع بود. انگار خدا شما را با اون بشقاب لبوی داغ واسمون فرستاد.
خندیدم و گفتم: باشه. نوش جونتون. اما ما با هم یه صحبت ناتموم داشتیم... شما که اونروز منو قال گذاشتین و بیخبر یهو غیب شدین... حرفامونم ناتموم موند. میشه بازم ببینمتون تا حرفامونو به یه جایی برسونیم؟
خندید و گفت: نگران نباش. وقت بسیاره... ایشاللا یه موقعی، سر فرصت، حرفامونو ادامه میدیم.
گفتم: نمیشه از الان قرارشو بذاریم؟
گفت: نه. الان سرم خیلی شلوغه. جشنواره و امتحان و کوفت و زهرمار و هزار بدبختی و خاک تو سری.
بعدن باز همدیگه رو یه وقتی یه جایی میبینیم.
با دلخوری گفتم: باشه. هرجور شما بخواین.
گفت: ما که انگار تقدیرمون اینه که هر چند وقت یهبار همدیگرو ببینیم.
ازشان خداحافظی کردم و رفتم تا برای دوستانم باز هم لبو بگیرم.
آن شب اصلن از فیلم چیزی نفهمیدم. بهتر است بگویم که اصلن فیلم را ندیدم. همهاش توی فکرش بودم و صحبتهایمان را و تک تک لحظههایی را که روبهرویش ایستاده بودم، مرور میکردم و به جای دیدن فیلم هشت و نیم، فیلم آن چند دقیقه با هم بودن از مقابل چشمهایم میگذشت و هی مدام از اول تکرار و تکرار میشد.
بعد از پایان فیلم خیلی با چشمهایم دنبالش گشتم بلکه میان جمعیت ببینمش ولی ندیدمش. معلوم هم بود که بین آن همه جمعیت درهم فشرده دیدنش از محالات بود و به معجزه میمانست که من از این شانسها نداشتم...
خیلی کنجکاو شده بودم بدانم جریان بچهفنی نامرد حرامزاده چی بوده و چه اتفاقی برایش افتاده بوده و چه خاطرهی تلخی از بچهفنیها داشته. بایست حتمن میدیدمش و همهی اینها را ازش می پرسیدم... گذشته از اینها بایست بهش میگفتم که چه حسی بهش دارم. اما... چه حسی بهش داشتم؟ بگذار ببینم... مسلمن عاشقش نبودم. معلومه که نبودم. چون اصلن شناخت چندانی ازش نداشتم که بخواهم عاشقش باشم. حتا به معنای متداول و متعارف نمیتوانستم بگویم دوستش دارم، چون اصلن نمیدانستم چه جور آدمیست و شناختم از حد چند بار از دور دیدن و در مجموع دوبار، هربار چنددقیقه، با هم چند جمله حرف زدن تجاوز نمیکرد. آن چنددقیقه هم با حرفهای نیمه شوخی- نیمه جدی گذشته بود و هنوز هیچ حرف جدی مهمی با هم نزده بودیم. پس چطور میتوانستم در این چند دقیقه او را بشناسم و بر اساس آن شناسایی دوستش داشته باشم؟ نه... احساس من بهش نه عشق بود و نه دوست داشتن ساده و معمولی. پس احساسم بهش چی بود؟ نمیدانستم و اصلن قادر به تجزیه تحلیلش هم نبودم. گویی مغزم هنگام فکر کردن به او قفل میکرد و قدرت تجزیه و تحلیلش را از دست میداد. شاید یک جور حس مجذوبشدگی نسبت به او داشتم، مجذوبشدگی کسی که در تاریکی مطلق دارد راه میرود، نسبت به سوسویی که از دوردست دیده میشود و او را بیاختیار به سمت خودش میکشد. یک جور حس مسحورشدگی، حس مسحورشدگی نسبت به یک چیز دسترسناپذیر و محال که تو را به سمت خودش میکشد و با افسونش تو را فریفته میکند، حس مقاومتناپذیر اغواشدگی نسبت به یک میوهی ممنوعه که گناه را تداعی میکند. اینها مجموعهای متناقض و پیچیده از حسهایی بودند که نسبت بهش داشتم. اما این حسها را چطوری میخواستم به زبان بیاورم و جمع و جورشان کنم توی چند تا جمله؟ این چیزی بود که نمیدانستم و فکر هم نمیکردم شدنی باشد یا اگر هم شدنی باشد من مرد انجام دادنش باشم و از عهدهی انجامش بربیایم.
چند هفته بعد، یکروز که داشتم میرفتم کتابخانهی مرکزی تا بنشینم و درس بخوانم، باز هم دیدمش. در حال خارج شدن از کتابخانه. این بار تنها بود. از دیدنش چنان گل از گلم شکفت و قلبم پر از هیجان شد که متوجه هیجانم شد و قبل از سلام و احوالپرسی، بدون مقدمه گفت: چشات چه برقی میزنه؟ بلیط بختآزماییت برده؟
خندیدم و گفتم: سلام... بله.
گفت: ولی امروز که چهارشنبه نیست.
گفتم: منظورم اینه که نه، ولی خوشحالیم کمتر از خوشحالی اونی نیست که بلیط بختآزماییش برده باشه، حسابی هم برده باشه.
گفت: حالا علت خوشحالیت چیه؟ میشه مام بدونیم؟
گفتم: خب معلومه. کسب سعادت دیدارتون.
با تعجب گفت: اِ... یعنی دیدن من اینقد سعادت بزرگیه؟
گفتم: خب، معلومه.
گفت: حالا کجا داری میری؟ میری قرائتخونه درس بخونی؟
گفتم: بله. این تصمیمو داشتم ولی با دیدن شما تصمیمم عوض شد.
گفت: حالا تصمیمت چی هست؟
گفتم: میخوام با شما بیام.
گفت: کجا؟
گفتم: هرجا که شما برید.
گفت: پس بریم.
با هم راه افتادیم سمت دانشکدهی ادبیات. نمیدانم چرا در طول راه همهاش یک قدم از من جلوتر میرفت و من هرچه سعی میکردم با بلند برداشتن قدمهایم و تندتر کردن آهنگ حرکتم به او برسم موفق نمیشدم. نزدیک دانشکده ادبیات، بین درختها سکویی سنگی بود. رفت سمت آن سکو. خلوتگاه دنج و شاعرانهای بود آن سکو لابهلای آن درختها، خالی از اغیار و بدون مزاحم. دم سکو ایستاد، و اول با پشت دست چپش گرد و خاک آن قسمت از سکو را که میخواست رویش بنشیند پاک کرد. بعد با کف دست راستش پشت دست چپش را تمیز کرد. بعدش بند کیفش را از روی شانهاش درآورد و کیفش را گذاشت روی سکو. بعدش کش و قوسی به بدنش داد (درست مثل گربهها) و نشست پهلوی کیفش. من هم به تقلید از او با پشت دست چپم بقیهی سکو را خاکروبی کردم و پشت دست چپم را فوت کردم. بعدش کنارش نشستم. پس از دقیقهای سکوت، سعی کردم سر صحبت را باهاش باز کنم. بهتر دیدم که با یک پرسش راجع به دیدارمان در تریای هنرها سر صحبت را باز کنم. پرسیدم: پس چرا اون روز منو قال گذاشتین و بیمقدمه رفتین؟
مثل کسانی که به زور حرف میزنند و به عللی حرفشان نمیآید، گفت: من اینجوریام دیگه. یهو یهجوریم میشه، دیگه نمیتونم بشینم، باس پاشم بزنم بیرون.
با تعجب پرسیدم: یعنی چهجوریتون میشه؟
گفت: نمیدونم چیجوریم میشه... یه جور بیقراری و بیتابی میاد سراغم، یهو دلشوره میگیرم و توو دلم یه چیزی میجوشه و قل میزنه. نمیدونم چیه، فقط اینو میدونم که وقتی اینجوری میشم دیگه نمیتونم بشینم، باس پاشم، پا بذارم به فرار.
گفتم: نکنه من چیز بدی گفتم که شما اینجوری شدین.
گفت: نمیدونم. شاید... آخه من نسبت به آقایون فنویون یه جور آلرژی منفی دارم، وقتی زیاد نزدیکم باشن بهم انرژی منفی میدن، روحم خارش میگیره و حال تهوع بهم دست میده. میخوام عق بزنم روشون.
گفتم: آخه چرا؟ دفعهی قبل هم یه اشارهای به یه بچهفنی نامرد کردین. میشه لطفن واسم بگین که چه تجربهی بدی با به قول شما آقایون فنویون داشتین؟
اخمهایش رفت توی هم و گفت: نه. دلم نمیخواد حرفشو بزنم. از فکر کردن بهش هم عقم میگیره. نمیخوای که عق بزنم روت؟
زورکی لبخند زدم. نمیدانستم چی بگویم. همینجوری و برای خالی نبودن عریضه گفتم :اختیار دارین...
معلوم بود که نمیخواهد دربارهی تجربهی منفیاش با یکی از بچههای فنی حرفی بزند و فکر کردن به آن هم هنوز منقلبش میکند. از اینجا به این نتیجه رسیدم که هنوز زخمی که یکی از ماها به قلب و روحش زده، تازه است و التیام پیدا نکرده. فکرم هزارجا میرفت. یعنی یکی از بچههای ما چه بلایی سرش آورده بود؟ آیا بهش خیانت کرده بود؟ آیا با احساساتش بازی کرده بود؟ آیا ازش سوء استفاده کرده و بعد ولش کرده بود؟ آیا بهش نارو زده بود؟ به هر امکانی فکر میکردم و چون فکرم راه به جایی نمیبرد، کلافه شده بودم. او که متوجه کلافگیام شده بود، گفت: میبینم که شمام حالت سرجاش نیست. انگار شمام یه جوریت شده... پاشیم بریم، هرکی به راه خودش.
با التماس گفتم: تو رو خدا نده. من هنوز یه عالمه حرف باهاتون دارم.
با تعجب گفت: آخه ما چه حرفی با هم میتونیم داشته باشیم؟ یه شیر گاومیش سه پستون فنوی با یه کره خر هنرهایی؟
گفتم: بلا نسبت...
خندید و گفت: بلا نسبت کی؟ شما یا من؟
گفتم: هر دو.
گفت: خوب بنال ببینم حرف حسابت چیه. ولی لطفن بدون مقدمهچینی و حاشیهروی، خیلی مختصر و مفید، چون من خیلی کار دارم و وقت زیادی واسه تلف کردن با شما آقایون فنویون ندارم.
گفتم: اول، میشه لطف کنین به من بگین که اسم کوچیکتون چیه؟
گفت: میخوای چیکار اسممو؟
گفتم: میخوام بدونم.
گفت: فکر میکنی خوبیت داره که یه پسر نامحرم اسم یه دختر نامحرم غریبه رو بدونه؟
گفتم: تو رو خدا اذیت نکنین. من اسمم مهدیه. شما اسمتون چیه؟
گفت: فرض کنین رقیه یا مثلن خدیجه یا صغرا یا کبرا... اصن هرچی شما بگین.
گفتم: باشه. حالا که شما نمیخواین بگین من یه اسم که خودم خیلی دوستش دارم میذارم روتون.
گفت: حالا اون چه اسمی هست؟ کلثوم؟
فکری کردم. بعد گفتم: نیلوفر
گفت: چه جالب! بلا! تو از کجا میدونستی اسمم نیلوفره؟
جا خوردم. گفتم: شوخی نکنین.
گفت: به خدا.
باورم نشد. گفتم: تو رو خدا اینقدر سر به سرم نذارین. من که پاک گیج شدهم که کدوم حرفتون جدیه کدوم شوخی...
گفت: من تموم حرفام جدیه حتا اگه ظاهرشون شوخی به نظر بیاد... حالا بگو از کجا فهمیدی اسمم نیلوفره.
باز هم باور نکردم. گفتم: چون من این اسمو خیلی دوست دارم.
گفت: میشه بدونم چرا دوسش داری؟
گفتم: اول اینکه اسم یه گل زیبای پر از افسونه، دوم اینکه اسم پررمز و رازیه، درست مث شما.
با تعجب گفت: درست مث من؟
خندیدم و گفتم: آره. درست مث شما.
گفت: ای ناقلا! خب؟ سومش؟
گفتم: سوم اینکه توی رمان بوف کور صادق هدایت این گل هست و اونجا مظهر پاکی و معصومیت و نجابته، و خیلی چیزای دیگه، لطافت، شفافیت، صفا و صداقت، مظهر اثیری بودن، مظهر دسترسناپذیری و محالیت.... از وقتی که اولین بار این رمان رو خوندم عاشق گل نیلوفر و اسمش شدم، اون موقع فقط شونزده سالم بود.
گفت: خب، دیگه بقیهشو نمیخوام بدونم.. چون زدی به بیراههی شعر و شاعری... چیزی که ازش هیچ خوشم نمیاد، اصن ازش متنفرم...
گفتم: باورم نمیشه. شما خودتون یه شعر نابین، یه شعر پر از رمز و راز و استعاره.
خندید و گفت: جدی؟ این حرفا رو دیگه از کجات درآوردی؟
گفتم: از توو قلبم.
گفت: دیگه دارم شک میکنم شما از آقایون فنویون باشی. بهت بیشتر میخوره از بچهادبیاتیای رمانتیک باشی، از همسایههای خودمون. جدی شما از فنویونی؟
گفتم: مطمئن باشین که بهتون دروغ نگفتهام.
گفت: چه رشتهای هستی؟
گفتم: برق.
گفت: قوی یا ضعیف؟ نگو، بذار خودم حدس بزنم. شما بیبروبرگرد فشار ضعیفی، بهش چی میگین؟
گفتم: الکترونیک.
گفت: آهان.. ولی نه، شما بیشتر شبیه به این باتری قلمیایی.
و خندید. من هم به حرفش خندیدم. بعدش پرسیدم: حالا، شما بگین چه رشتهای هستین؟ نیلوفر خانم!
خندید و گفت: من رشتهی ببین و نپرسم.
گفتم: تو رو خدا بگین.
گفت: خودت حدس بزن، چه رشته ای به من میخوره؟
گفتم: تئاتر؟
گفت: نه.
گفتم: نقاشی؟
گفت: نه.
گفتم: نمیدونم. حداقل یه راهنمایی بکنین.
خندید و گفت: ما با مورچه و موریانه و زنبور همرشتهایم.
فکری کردم و گفتم: معماری؟
گفت: خودت هرچی میخوای تصور کن.
بعد یکباره خیلی جدی شد و در حالی که اخم کرده بود، پرسید: راستی یه سوآل... به نظرت داشتن پول و ثروت چقدر توو زندگی مهمه؟
گفتم: خیلی مهمه ولی از اون مهمتر هم چیزایی هست که بدون داشتنشون زندگی بیمعنی میشه.
گفت: مثلن چه چیزایی؟
گفتم: مثلن عشق، مثلن آرمان، مثلن معنویات، مثلن...
حرفم را قطع کرد و نگذاشت باز هم برایش مثال بزنم. گفت: اگه شما بودی، واسه پول و ثروت و شرکت، دختری رو که دوستت داشت و شما هم بهش گفته بودی دوستش داری و عاشقشی، ول میکردی، میرفتی با دوستش که تکفرزند یه خونوادهی خیلی خرپول بود بریزی رو هم، به این طمع که بعد از فوت پدرش تموم مال و اموال پدره از جمله شرکت عریض و طویل ساختمونیش به دختره و از طریق اون به شما برسه و شما بعد از اون دیگه نونت حسابی توو روغن باشه و حسابی توو پول خرغلت بزنی و بشی همهکارهی اون شرکت ساختمونی؟... راستشو بگو... صادقانه... اینکار رو میکردی؟
گفتم: معلومه که نه، واسه من عشق خیلی مهمتر از اینجور مادیاته. مطمئنن هرکی این کارو کرده باشه یا بکنه یه ابله تموم عیاره.
رنگش بدجوری پریده بود. اصلن رنگ به چهره نداشت. بدجوری نفس نفس میزد و برای اینکه به حال عادی برگردد هی نفس عمیق میکشید، ولی انگار نمیتوانست راحت نفس بکشد.
دستپاچه گفتم: حالتون خوب نیست؟ میخواین ببرمتون بهداری دانشگاه؟
به سختی گفت: نه. چیزیم نیست. الان خوب میشم.
گفتم: چیزی میخواین واستون بیارم؟
گفت: بیزحمت یه لیوان آب.
گفتم: الان...
گفت: لیوان توو کیفمه
بعد در کیف بزرگ شکلاتیرنگش را باز کرد و از تویش یک لیوان بنفش خیلی خوشرنگ درآورد و داد دستم. لیوان را از دستش گرفتم، بعدش با عجله راه افتادم، رفتم سمت دانشکده ادبیات تا برایش لیوانش را پر از آب کنم و برگردم پیشش...
وقتی با لیوان پر از آب، با احتیاط تمام که مبادا آب لیوان لبپر بزند و بریزد بیرون، برگشتم، دیدم نیست، آه از نهادم بلند شد. آه افسوس و حسرت. پس باز هم مثل دفعهی قبل قالم گذاشته و بیخبر رفته بود. ولی با آن حال خراب کجا میتوانست رفته باشد؟ حتمن باز بیقرار شده و نتوانسته بود بیشتر از آن بنشیند. چند دقیقهای آن اطراف را گشتم و به هر طرف چشم انداختم ولی بیفایده بود. بعد از مدتی از جستوجو ناامید شدم و مطمئن شدم که رفته و دیگر پیدایش نمیکنم. آنقدر گلویم خشک شده بود که آب لیوان را با غیظ سرکشیدم و لیوان را که تنها یادگار عزیزی بود که از وجود نازنینش برایم مانده بود، با احتیاط گذاشتم توی جیب بارانیام. بعدش رفتم سمت هنرها. مدتی هم آنجا را گشتم، از تریا تا آتلیهها و کلاسها و کارگاهها و کتابخانه و هرجای دیگری که به عقلم میرسید. نبود که نبود. مدتی مقابل هنرها کشیک دادم ولی بینتیجه بود. ناچار دست از پا دراز تر برگشتم دانشکده.
بعد از آن روز، هر موقع، وقت آزادی پیدا میکردم، میرفتم دم هنرها و ساعتی کشیک میدادم تا بلکه باز هم بخت به من رو کند و گل نیلوفرم را پیدا کنم ولی پیدایش نشد که نشد.
بعد از اینکه به مدت چند هفته، بارها و بارها رفتم دم هنرها، ساعتی کشیک دادم و وقتی از دیدنش مأیوس شدم، رفتم جاهای دیگری که احتمال داشت آنجاها ببینمش، مثلن تریای هنرها، کتابخانهی مرکزی، دور و ور دانشکده ادبیات و هرجای دیگری که به عقلم میرسید، و ندیدمش، به کلی از دیدنش ناامید شدم و باورم شد که تقدیر این نیست که دوباره ببینمش، برای همین یک هفته ای نرفتم دم هنرها و سعی کردم او را از فکر و قلبم بیرون کنم. بعد از یک هفته دیگر طاقت نیاوردم و یک روز صبح باز رفتم دم هنرها تا باز ساعتی کشیک بدهم و منتظرش بمانم. آنجا، بهتزده تصویر سیاهقلم بزرگی از صورتش را دیدم که به دیوار کنار درب اصلی دانشکده چسبانده بودند. یکهو دلم هری ریخت پایین. درحالی که قلبم داشت از جا کنده میشد و میخواست از دهانم بزند بیرون، منقلب رفتم جلو و جلوتر. خودش بود. با همان چهرهی افسونگر مسحورکننده. زیر عکس، همکلاسیهایش در دو سطر درگذشت نابههنگامش را تسلیت گفته بودند. کنارش هم اطلاعیهی مجلس یادبودش بود و اینطرفش هم اطلاعیهی تسلیت دیگری... قلبم چنان تاپ تاپ میزد که گفتم الان است که سکته کنم. خیلی به خودم فشار آوردم تا توانستم سرپا بمانم و خودم را جمع و جور کنم. اسمش را زیر عکس نوشته بودند: افسون ک...
به اطلاعیهی کنار عکسش نگاه کردم. ظاهرن این فاجعه یا به نوشتهی اطلاعیه، "ضایعهی اسفناک درگذشت جانسوز گل پرپرشدهی ناکاممان" چند روز پیش رخ داده و مجلس یادبودش هم پریروز در مسجد امیر بوده. آنقدر بدحال بودم که نتوانستم از بچههایی که دم هنرها ایستاده بودند پرسوجو کنم و بفهمم علت مرگش چی بوده، اصلن قادر نبودم سر پا بایستم. تصمیم گرفتم پرسوجو را بگذارم برای بعد و برگردم خانه و توی اتاقم با خودم و خاطرهاش خلوت کنم. زیر لب بیاختیار هی نجوا میکردم: نیلوفر! گل افسونگر.... نیلوفر! گل افسونگر.... نیلوفر! گل افسونگر...
وقتی وارد اتاقم شدم با همان لباس بیرون دمر افتادم روی تختخواب و بعدش خودم را رها کردم. آنوقت یکدفعه بغضم ترکید...
نفهمیدم کی خوابم برد. در خواب دیدمش که میان چمنهای مقابل فنی، درست همانجایی که اولین بار جلوی دانشکده دیده بودمش، خودش را از شاخهی قطور درختی حلقآویز کرده، چترش هم بالای سرش است...
|