[تقدیم به نادر عزیز]
دکتر صفری به نظر من از استادهای تاپ دانشکده فنی بود، یک جنتلمن تمامعیار و مردی مظهر محترم بودن و ادب و متانت و وقار و نظم و دیسیپلین و خیلی چیزهای دیگر. مرا یاد دکتر خانلری و استادهای همتراز او میانداخت. شاید چون اولین کلاس دانشکده در اولین روز سال دانشجویی را با او شروع کردم- فیزیک نور هندسی- اینطور مهرش به دلم نشست و نشسته و برای همیشه نشسته خواهد ماند. ولی نه، دکتر یک چیزهای خاصی در شخصیت و منش و طرز سلوک اخلاقیش داشت که مرا بیاختیار مجذوب و مسحور میکرد. از همان جلسهی اول کلاس نور هندسیاش هم یک جملهاش خیلی به دلم نشست و آن جملهاش این بود که "طبیعت مقتصده" و این را وقتی گفت که داشت دربارهی اصل فرما صحبت میکرد و اینکه نور وقتی میخواهد از نقطهی A در محیطی به نقطهی B در محیط دیگر برود، کوتاهترین راه نوری را برای پیمودن انتخاب میکند و بعد از توضیحاتی که در این باره داد، این نتیجهگیری فلسفی را کرد که نه تنها به دلم نشست بلکه از آن روز برای همیشه به خاطرم ماند و فکر نمیکنم هیچوقت این جمله از یادم برود چون حقیقت فلسفی عمیقی را به سادهترین صورت بیان میکرد.
با دکتر صفری درسهای نور هندسی و نور موجی و فیزیک مدرن را گذراندم. کلاسهای درس دکتر خیلی جذاب بودند و اصلن سر کلاسش حوصلهی من یکی که سر نمیرفت، بلکه درست برعکس، همیشه با اشتیاق تمام در کلاسش مینشستم و به درسش گوش میدادم، البته اگر ممرضا میگذاشت، چون او که اغلب پهلوی من مینشست مدام وسط درس استاد تیکه میپرداند و متلک میگفت یا جوکهای بیتربیتی تعریف میکرد و من را میخنداند یا حواسم را پرت میکرد. یکبار هم دکتر خواست من و او را از کلاس اخراج کند که خوشبختانه زنگ پایان کلاس خورد و کلاس تمام شد و ما اخراج نشدیم.
جریان از اینقرار بود که کلاس اول صبح با دکتر صفری نور هندسی داشتم. دکتر داشت راجع به عدسیها صحبت میکرد و اینکه ممکن است محور هندسیشان بر محور اپتیکیشان منطبق نباشد. ممرضا گفت: لامصب! اینقدر صحبت عدسی نکن، این شیکم بلابرده داره قار و قور میکنه، بدجوری هوس عدسی کرده.
گفتم: کارد بخوره به اون شیکم. مگه صبحونه کوفت نکردی؟
گفت: نه. واسه همین بدجوری ویار عدسی کردم.
گفتم: مگه آبستنی که ویار عدسی کردهای؟
گفت: این دکتر صفری با این درس دادنش همهمونو آبستن کرده. حالا اینو بیخیال. بگو ببینم، اگه گفتی عدسی با چی میچسبه؟
گفتم: گلپر و آبلیمو و روغن زیتون.
گفت: با نون سنگک خاشخاشی و فلفل سبز.
گفتم: یه کونهم پیاز.
گفت: دو تا چای دبش قندپهلو هم روش.
داشتیم راجع به چیزهایی که عدسی باهاشان میجسبد حرف میزدیم و حسابی از کلاس و درس و استاد غافل شده بودیم، حواسمان هم به این نبود که صدای پچپچمان بلند شده که بغتتن صدای دکتر رفت بالا که "شما دوتا آقایون، اگه بحثتون خیلی مهمه، لطفن بفرمایید بیرون، اونجا ادامهاش بدید."
من سرم را بلند کردم، دیدم دکتر دارد به من و ممرضا اشاره میکند. یواشکی به ممرضا گفتم: ممرضا، سه شد. پا شو تا سنگ رو یخ نشدیم بریم بیرون.
ممرضا سرش را بلند کرد. دید استاد دارد نگاهش میکند و منتظر بیرون رفتن ما از کلاس است. گفت: چشم، استاد! الساعه.
من و ممرضا داشتیم وسایلمان را جمع میکردیم که خوشبختانه زنگ پایان کلاس خورد و درس تمام شد. دکتر هم وسایلش را برداشت و از کلاس رفت بیرون. ما هم قاطی بقیهی بچهها از کلاس رفتیم بیرون که برویم تریا و یک چیزی کوفت کنیم.
دکتر طبع شوخی داشت و شوخیهای ملایم و مطبوعی میکرد که پر از ظرافت بود ولی هیچوقت از استاندارد ادب خارج نمیشد. به کسی هم اجازه نمیداد از استاندارد ادب خارج شود و هرکس که میخواست پایش را از استاندارد ادب بگذارد بیرون، دکتر بهش تذکر میداد که "لطفن استاندارد ادب را رعایت کنید" یا "لطفن از استاندارد ادب خارج نشوید". این تکیهکلامش افتاده بود توی دهان ما و هرکس حرفی خارج از استاندارد ادب میزد، بهخصوص ممرضا، بهش تذکر میدادیم که حواسش جمع باشد که یکوقت خدای نکرده از استاندارد ادب خارج نشود.
ممرضا مشهور بود به حاضرجوابی و تیکهانداختن به استادها. یکبار سر کلاس فیزیک نور دکتر صفری، کلاس کاملن در سکوت فرورفته بود و دکتر داشت با لهجهی شیرینش دربارهی پدیدهی پلاریزاسیون نور توضیح میداد و میگفت اگر میان ساطع کنندههای امواج الکترومغناطیس نور همبستگی وجود داشته باشد، نور پلاریزه میشود. در همین موقع صدای مشکوکی از یکی از بچهها چنان رسا ساطع شد که دکتر هم آن را شنید، و چنان برافروخته شد که با صدای خیلی بلندی که بیشتر به داد شبیه بود، گفت: آقایون! لطفن استاندارد ادبو رعایت کنید.
یکی از بچهها گفت: استاد! از کجا معلوم که کار آقایون بوده؟
دکتر صفری عصبانیتر شد و رنگش مثل شاتوت قرمز شد و گفت: آقایون، خواهش میکنم از استاندارد ادب خارج نشید.
ممرضا که کنار من نشسته بود، سرش را انداخت پایین و بلند گفت: استاد! ما هیچوقت از استاندارد ادب خارج نمیشیم. این استاندارد ادبه که گاهی از ما خارج میشه.
نتوانستم جلوی خودم را بگیریم و پقی زدم زیر خنده. محسن هم که آن طرف ممرضا نشسته بود، زد زیر خنده. شانس آوردیم که در همان حیث و بیث و پیش از آنکه کار بیخ پیدا کند، زنگ خورد و کلاس تعطیل شد. و این بار دومی بود که زنگ پایان کلاس به دادمان میرسید.
دکتر صفری آذربایجانی بود و احتمالن تبریزی. در دوران جوانی و در سالهای بروبیای فرقه در تبریز دبیر فیزیک بود و گویا مدتی هم در وزارت فرهنگ پست بالایی داشت. بعد از شکست فرقه و بقیهی قضایا، برای ادامهی تحصیل رفت فرانسه و در آنجا از دانشگاه دولتی پاریس دکترای فیزیک گرفت و بعدش هم برگشت به ایران و در دانشکده فنی به عنوان استادیار فیزیک در گروه مهندسی عمومی استخدام شد. بعد به سرعت ترقی کرد. در زمان ریاست مهندس گنجهای معاون آموزشی دانشکده شد. در زمان ریاست مهندس بازرگان دیلمقانی هم معاون دانشکده بود و در زمان دانشجویی ما، یعنی زمان ریاست دکتر میری، مدیر گروه عمومی مهندسی بود. با استعفای دکتر میری و رفتنش به آلمان، دکتر صفری هم بازنشسته شد و مدتی بعد با زن و بچههاش رفت فرانسه.
من به علت مسائل عاطفی که در سال اول دانشکده برایم پیش آمد، نتوانستم خوب درس بخوانم و به همین خاطر درس فیزیک نور دکتر صفری را با نمرهی دال پاس کردم. همان موقع که نمرهی دال را گرفتم با خودم عهد کردم که حتمن درس فیزیک مدرن را که درسی از درسهای اختیاری دورهی عمومی بود و دکتر صفری استادش بود، بگیرم و آن را با نمرهی الف پاس کنم. سال پنجاه و شش این درس را گرفتم و هم سر جلساتش مرتب رفتم و هم برای امتحانش حسابی خواندم و هم امتحانم را عالی دادم. روزی که نمرهها را اعلام کردند، با کمال تعجب دیدم نمرهام شده پنجاه و شش و باز دال شدهام. درحالیکه شوکه شده بودم و کارد میزدند خونم درنمیآمد، خیلی ناراحت رفتم اتاق دکتر صفری برای اعتراض. دکتر در اتاقش بود. سلام کردم و گفتم به من نمرهی پنجاه و شش دادهاید و من اعتراض دارم چون مطمئنم که نمرهی ورقهام بالای نود است. دکتر صفری گفت: خب، حالا که قبول شدهای.
گفتم: استاد، من از سال اول با خودم عهد کرده بودم که درس فیزیک مدرن را از شما الف بگیرم. مطمئنم که نمرهی ورقهام الف است. پس خواهش میکنم که لطف کنید و یه بار ورقهام را نگاه کنید.
دکتر با بیمیلی درب کشوی میزش را باز کرد و ورقهها را که داخل پوشهای آبیرنگ بودند، از کشوی میز درآورد و آن را باز کرد. بعد نگاهی استفهامآمیزی به من انداخت و گفت: اسم شریفتون؟
گفتم: مهدی عاطفراد.
بعدش در بین ورقهها شروع به گشتن کرد و نیم دقیقه بعد ورقهام را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. بعدش باز نگاهی به من انداخت و گفت: شدهاید نود و شش.
در حالیکه از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم، با صدایی که از هیجان میلرزید، گفتم: دیدین گفتم؟ استاد.
دکتر صفری درحالیکه لیست نمرات دانشجوها را درآورده بود تا نمرهام را تصحیح کند، همانطور که سرش پایین بود، گفت: بابت اشتباهم معذرت میخوام. امیدوارم منو ببخشید.
گفتم: خواهش میکنم، استاد! عیبی نداره. پیش میاد.
و بعد از اینکه نمرهام را اصلاح کرد، ازش خداحافظی کردم و خوشحال و ذوقزده از اتاقش آمدم بیرون.
آخرین باری که دکتر صفری را دیدم زمستان سال پنجاه و هشت بود. یک شب با دوست دخترم، روشنک، رفته بودیم رستوران بیتا، توی خیابان پهلوی سابق، نبش خیابان پسیان. همانطور که نشسته بودیم و منتظر بودیم تا کباب بختیاریمان را بیاورند، از پشت سرم صدایی آشنا به گوشم رسید. برگشتم و نگاه کردم. دکتر صفری بود با یک خانم و دو پسربچه که حتمن همسر و پسرانش بودند. زود برگشتم تا دکتر مرا نبیند. البته اگر هم میدید بعید بود بشناسد. میزی که دکتر و خانوادهاش دورش نشسته بودند درست پشت میز ما بود، و من و دکتر پشت به پشت نشسته بودیم. جریان را برای روشنک تعریف کردم و ازش خواستم جایش را با من عوض کند تا بتوانم دکتر و خانوادهاش را زیر نظر داشته باشم. دکتر و همسرش در حال نوش جان کردن کباب بودند. پسربچهها هم هاتداگ میخوردند. وسط غذا یکی از پسرها نمیدانم چی گفت که دکتر بهش گفت: خسرو جان! لطفن استاندارد ادب را رعایت کنید.
|