غروب چهارشنبه نهم تیر بود. توی قرائتخانهی کتابخانهی مرکزی نشسته بودیم و داشتیم معادلهی دیفرانسیل ریکاتی حل میکردیم. شنبه امتحان آنالیز چهار داشتیم و میبایست ظرف فرصت کم باقیمانده خودمان را برای این امتحان سنگین آماده میکردیم. داشتیم بحث میکردیم که چطوری و با صفر شدن کدام جمله، معادلهی ریکاتی تبدیل میشود به معادلهی برنولی که رضا از راه رسید. رنگش پریده بود. غم سنگینی توی چشمهاش موج میزد. ممد زودتر از بقیه متوجه حالت غیر عادیش شد و بدون سلام و علیک پرسید: چی شده؟ رضا! اتفاقی افتاده؟
رضا با صدایی ضعیف که انگار از ته چاه درمیآمد، گفت: حمیدو زدند.
ممد با تعجب نگاهی به ماها انداخت. بعد رو کرد به رضا و پرسید: کدوم حمیدو؟
رضا بیرمق گفت: حمید آریانو...
من جاخورده نگاهش کردم. ممد بهتزده پرسید: یعنی چی زدنش؟
رضا با صدایی لرزان که به زحمت شنیده میشد، گفت: یعنی کشتنش.
ممد منفجر شد: کی؟ کجا؟ چه جوری؟
رضا گفت: ظاهرن نزدیک ظهر امروز، توو درگیری با مأمورای ساواک، نزدیک میدون راهآهن کشته شده، میگن توو خیابون تیموری بهش ایست میدن، اونم اسلحه میکشه و باهاشون درگیر میشه، بعدشم تیر میخوره و کشته میشه.
ممد یکدفعه چنان با مشت محکم کوبید روی میز که گفتم استخوان مچش خرد شد. بچههای میزهای دور و بر متوجه مشت زدن او روی میز شدند و هاج و واج ما را نگاه کردند که ببینند چه خبر شده و آیا دعوا مرافعه شده یا خبر دیگریست.
ممد که معلوم بود خونش به جوش آمده، گفت: این مزخرفاتو کی گفته؟
رضا گفت: اخبار ساعت دوی رادیو گفته. گویا یکی دیگه به اسم بهزاد را هم کشتهاند.
ممد یکدفعه با کفهای دو دستش کوبید تو سرش و گفت: وای... وای... وای... دیدی چه خاکی به سرم شد؟ داداشمو کشتند... گل رفقامو پرپر کردند...
ما هم همینطور بهتزده یک نگاه به او میکردیم، یک نگاه به رضا و یک نگاه به همدیگر. بعد ممد یکدفعه از جا بلند شد و گفت: دارم خفه میشم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم. پاشیم بریم بیرون. هرکی پاست پاشه.
دیگر کسی حال و حوصلهی حل معادلهی دیفرانسیل نداشت. خبری که شنیده بودیم همه را شوکه کرده بود. تندتند وسایلمان را جمع کردیم. بعد ممد پا شد. پشتبندش ما هم پا شدیم و دنبال ممد راهی شدیم. ممد از شدت ناراحتی مثل یک بمب ساعتی بود و هرچه زمان بیشتر میگذشت به لحظهی انفجار نزدیکتر میشد. رضا در گوشم پچپچ کرد: این یارو چش شده؟
گفتم: دیوونه شده.
گفت: حالا داریم کجا میریم؟
گفتم: دندون رو جیگر بذار تا ببینیم کجا داره میبردمون.
از پلههای کتابخانه مرکزی سرازیر شدیم پایین و رفتیم سمت درب ورود و خروج. ممد با چنان خشمی درب شیشهای را گرفت و کشید که چیزی نمانده بود از جا کنده شود. من بهت زده نگاهش کردم. رضا و هادی و علی هم همینطور. ممد با غیظ رفت بیرون. ما هم پشت سرش. ممد جلوجلو میرفت. اصلن انگار ما باهاش نبودیم و تنها داشت میرفت. اصلن انگار توی این دنیا نبود و کسی را نمیدید و صدایی نمیشنید. معلوم بود حالش خیلی خراب است. خواستم باهاش صحبت کنم ولی منصرف شدم. دنبالش میرفتیم و مات و مبهوت بودیم که کجا دارد میرود. ممد رفت سمت درب غربی دانشگاه توی خیابان آناتول فرانس. نزدیک در قدم سست کرد تا ما هم بهش برسیم. وقتی بهش رسیدیم، گفت: من که هیچجوری باورم نمیشه. یعنی حمید دیگه نیست؟
برای اینکه دلداریش بدهم، گفتم: شاید الکی گفتهاند. ممکنه گرفته باشندش، الکی گفتهاند کشته شده. یا شاید هم فرار کرده، خواستهاند نعل وارونه بزنند.
ممد گفت: کاش اینطوری باشه.
بعد مکثی کرد و گفت: اگه اون روز که ریختند سالن ورزش قاسماینا رو گرفتند، اون در نرفته بود، توو حموم سالن قایم نشده بود، گرفته بودندش، چند سالی واسش بریده بودند، الان زنده بود، توو زندون داشت آب خنک میخورد و حبسشو میکشید...
گفتم: چه عرض کنم!
از درب غربی دانشگاه خارج شدیم و رفتیم سمت شمال، طرف بلوار الیزابت. عین لشکر شکست خورده بودیم. ممد جلوجلو میرفت. هادی و علی پشت سرش. من و رضا هم پشت سرشان. رضا دوباره پرسید: حالا داریم کجا میریم؟
گفتم: منم مث تو بیخبرم. هرجا که ممد بره. فعلن دنبالهروی اونیم.
رضا گفت: تازگیها حمیدو دانشکده دیده بودی؟
گفتم: نه. خیلی وقت میشد که ندیده بودمش. تو چی؟
رضا گفت: منم همینطور. گمونم مخفی شده بود. آخرین بار یادته کی دیدیش؟
گفتم: گمونم هفهش ماه پیش بود... زمستون پارسال. تو چی؟
رضا گفت: منم همون موقعها. فکر میکنم آخرین باری که دیدمش آخرای دی بود، قبل از امتحانات... ظاهرش خیلی عوض شده بود. اصلن اون حمید همیشگی نبود. سر و وضعش اونقدر مرتب بود که توو چش میزد، به جای کاپشن همیشگیش، کت شلوار شیکی تنش بود. کت قهوهای چارخونه با شلوار کرم، اتوکشیده و مرتب. خط اتوی شلوارش خربزه را قاچ میکرد. داشتیم با بچهها میرفتیم سینما. بهش گفتم تو هم بیا. گفت باشه دفعهی بعد. انگار منتظر کسی بود. بعد از اون گمونم دیگه ندیدمش. احتمالن بعدش رفت، مخفی شد، دیگهم نیومد دانشکده.
گفتم: چقدر میشناختیش؟
رضا گفت: خیلی زیاد. توو البرز همکلاس بودیم، هم کلاس پنجم هم شیشم... بچهی خیلی ماهی بود.
گفتم: من زیاد نمیشناختمش. ولی به نظرم از اون بچههایی بود که خیلی آتیششون تنده.
رضا گفت: آره. گولهی آتیش بود.
گفتم: رو پیشونیش نوشته شده بود که آخر و عاقبت خوشی نداره.
رضا گفت: توو اتاق رئیس یادته چه جوری سر میری داد میکشید؟
گفتم: آره. یادمه یه روز رفته بودیم اتاق رئیس، سر دستگیری صفر اینا، اعتراض کنیم. حمید هم بود. کار یکه به دو بالا گرفت. بچهها شروع کردند به توپ و تشر و داد کشیدن. میری با خونسردی همیشگیش گفت: "آقایون، لطفن درست صحبت کنید. شماها ناسلامتی دانشجویید." حمید که کنار من وایساده بود، سرش را انداخت پایین و نوک زبونی داد زد "دانشجو خودتی" میری هم که خیلی تیزه، با اینکه اونو ندید ولی طرز حرف زدن نوک زبانیش را شناخت و گفت "آقای آریان اینطور داد زدن از شما بعیده."
رضا گفت: آره. خیلی خوب یادمه. حمید هم گفت: "از خودت بعیده."
گفتم: عادتش بود. توو بحث هرکی هرچی میگفت، همونو در جوابش میگفت.
رضا گفت: یه بار هم از جلو اتاق کوه رد میشدم، دیدم وایساده داره با دو تا از بچهها بگومگو میکنه، موقع رد شدن از جلوشون این جملهشو شنیدم که به اون دوتا گفت: "من با شما ریویزیونیستای وراج هیچ حرفی ندارم." بعدش پشتشو کرد به اونا و رفت توو اتاق کوه...
جلو خیابان تخت جمشید ممد ایستاد و منتظر ماند تا ما هم بهش برسیم. وقتی رسیدیم، گفت: میرم پیالهفروشی موسیو آرشاک. هرکی پاست بسماللا.
رضا گفت: بریم.
ممد گفت: میخوام یه شیکم سیر عرق بخورم بلکه این دل بلاگرفتهم یه کم آروم بگیره. میخوام امشب تموم دق و دلیامو بریزم بیرون، دردای دلمو خالی خالی کنم.
هادی گفت: برو که بریم.
ممد از جوی کنار پیادهرو پرید و راه افتاد که برود آن طرف خیابان. پیالهفروشی موسیو آرشاک نزدیک میدان کاخ بود.
وارد پیادهرو جنوبی خیابان تختجمشید شدیم. ممد و رضا جلو میرفتند. من و هادی و علی دنبالشان میرفتیم. مدتی در سکوت کنار هم راه رفتیم. از چهارراه وصال و جلوی سینما تختجمشید و "شالیزار" گذشتیم. سینما تخت جمشید فیلم "این گروه خشن" سام پکینپا را نشان میداد. تصویر بزرگ ویلیان هولدن و ارنست بورگناین و دو نفر دیگر از دارودستهشان سردر سینما را پوشانده بود.
هادی گفت: این بچهها دارن چه غلطی میکنن؟ آخه واسه چی دارن دستی دستی خودشونو به کشتن میدن؟
علی گفت: شاید دارن خودکشی دسته جمعی میکنند.
هادی گفت: هفتهی پیش چهارتا، دیروز ده یازدهتا، امروز دوتا، فردا و پسفردا خدا میدونه چند تا.
گفتم: نامردا دارن دسته دسته دروشون میکنن.
هادی گفت: انگار میخوان نسلشونو وربندازن.
علی گفت: از اولشم معلوم بود که راهشون بیراههست.
گفتم: بیراهه چیه.. بگو بنبست.
علی گفت: راستی هم که بنبست بودش.
هادی گفت: تا حالا فکر کنم سیصد چارصدتا کشته دادن.
علی گفت: سیصد چارصدتا؟ آقا رو باش! خیلی بیشتر...
گفتم: بهترین جوونای مملکت... بهترین سرمایههای کشور...
هادی گفت: آدم دلش میسوزه به خدا!
گفتم: یعنی ندونمکاری تا این حد؟
علی گفت: قلب آدم آتیش میگیره...
جلوی "پیالهفروشی تخت جمشید" ممد و رضا ایستادند تا ما بهشان برسیم. وقتی رسیدیم، ممد گفت: بریم توو که میخوام خودمو غرق کنم توو عرق...
وارد پیالهفروشی تخت جمشید شدیم. هنوز خلوت بود. سه مرد- یکیشان تکی، دوتاشان روبهروی همـ مقابل دو تا میز نشسته بودند و جلوشان بطریهای عرق و ظرفهای مزه بود. چهار تا میز دیگر دورشان هنوز خالی بود. ممد رفت سراغ میزی که کنار پنجره، انتهای پیالهفروشی بود. ما هم دنبالش رفتیم. چهارتا صندلی دور میز بود. رضا یک صندلی هم از میز بغلی کشید سمت میزمان و پنجتایی دور میز نشستیم. چند دقیقه بعد موسیو آرشاک آمد سراغمان و با لهجهی شیرینش گفت: سالام آکایان! چی نوش میفارماین؟
ممد سه تا پنج سیری عرق پنجاه و پنج سفارش داد با پنج تا کاسه خوراک لوبیا و مقداری مزه. موسیو آرشاک گفت: با روی تخم چاشام.
و رفت که سفارشهای میزمان را فراهم کند. ممد سرش را گرفته بود بین دو تا دست، آرنجهایش را گذاشته بود روی میز و بدجوری توی خودش بود. ما هم ساکت بودیم و هرکی توی خودش بود. سکوت سنگین و نفسگیر بود. یک مشتری تازه وارد پیالهخانه شد و رفت گوشهای نشست. مرد تکیدهای بود با صورتی استخوانی که کلاه شاپو سرش بود. حدود شصت- شصت و پنج ساله. چند دقیقه بعد موسیو آرشاک سفارشهای میز ما را آورد. همه را توی یک سینی گرد بزرگ چیده بود. سینی را گذاشت گوشهی میز و گفت: بافارماین.
بعد بطریهای پنج سیری و شستیهای لبطلایی و کاسههای لوبیا و یک ظرف بزرگ خیارشور، پنج تا کاسه ماستوخیار و یک کاسه پر از زیتون، همگی را با طمأنینه چید روی میز. وقتی کار چیدن میز تمام شد، سینیاش را برداشت و گفت: نوش جان... گوارای وجود...
بعد رفت دنبال کارش.
ممد با حالتی عصبی یک بطری پنج سیری را برداشت و بدون اینکه توی شستی بریزد، بطری را گذاشت دم دهانش و عرق را با بطری سرکشید. همزمان با پایین رفتن عرق تند و تیز پنجاه و پنج، اخمهایش رفت توی هم و چهرهاش منقبض شد. بعد پنج سیری را گذاشت جلوش و یک دانه خیارشور برداشت و گذاشت دهانش. رضا پنج تا شستی لبطلایی را پر کرد و بعد دو تا شستی را برداشت و گرفت روبهرویش. من و علی و هادی هم شستیهامان را برداشتیم و گرفتیم جلو رویمان. رضا گفت: به یاد حمید و وجود باصفاش.
بعدش عرق یک از شستیها را کنار پایش ریخت روی زمین و دیگری را یک نفس سرکشید.
ممد هم، به تقلید از رضا، کمی از عرق بطریاش را ریخت روی زمین و گفت: حمید! تو توو قلب من همیشه زندهای... چراغ خاطرهت توو خاطر من همیشه روشنه.
من گفتم: یادش زنده باد.
و شستیام را سرکشیدم.
علی و هادی هم گفتند: زنده باد.
و شستیهایشان را سرکشیدند.
ممد هفت هشت تا قلپ که از بطری پنجسیریاش سرکشید و روی هر قلپ یک قاشق ماست و خیار یا یک دانه خیارشور یا دو سه تا دانه زیتون خورد یواش یواش لپهایش گل انداختند و قطرههای عرق روی پیشانیاش نشستند. زبانش هم کم کم باز شد و شروع کرد به پرت و پلا گفتن. معلوم بود که دلش خیلی پر است. ما هم در سکوت سرگرم نوشیدن بودیم و خوردن خوراک لوبیا و مزههای دیگر. کار ساقیگری را رضا عهدهدار بود و شستیهای لبطلایی خالی شده را پر میکرد. ما هم خاموش به ممد نگاه میکردیم که لپهاش شده بود دو گل آتش و چشمهای براقش توی گرداب غمی عمیق غرق بود، و به پرت و پلاهایش گوش میکردیم. چانهی ممد حسابی گرم شده بود و هرچی به دهانش میآمد، با ربط یا بی ربط میگفت و مدام سرعت حرف زدنش بیشتر و بیشتر میشد. معلوم نبود طرف صحبتش کیست. ما که نبودیم، چون هیچکداممان را نگاه نمیکرد. سرش را پایین انداخته بود و هر دو سه دقیقه یک بار دو سه قلپ از پنجسیریاش سرمیکشید و بعدش به پرت و پلا گفتنش ادامه میداد. انگار توی دنیای خودش است، دنیایی که از دنیا ما خیلی دور بود، و داشت هذیان میگفت. ما هم هر ده پانزده دقیقه یکبار شستیهایمان را بلند میکردیم و یکی میگفت: به یاد حمید.
بقیه هم میگفتند: به یادش...
و بعد عرق را یک نفس سرمیکشیدیم و رویش قاشقی لوبیا یا ماستوخیار یا یک دانه خیارشور یا چند تا دانه زیتون میخوردیم.
من بیشتر با مزه خودم را سرگرم میکردم و بیشتر از سه چهار شستی نخورده بودم، با این وجود سرم حسابی گرم شده بود و احساس گرگرفتگی میکردم. نمیدانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه متوجه شدم حال ممد اصلن خوب نیست و به تته پته افتاده. بعدش یکهو زد زیر گریه و زارزار شروع کرد به گریه کردن، حالا گریه نکن کی گریه کن. وسط گریه هم هی میگفت: حمیدم... حمیدم... گل پرپرم... تو کجا رفتی؟...
مثل ترجیعبند مدام این جمله را تکرار میکرد و با هربار گفتن هقهقش شدیدتر میشد. رضا و هادی هم که دو طرفش نشسته بودند او را بغل کرده بودند و شانههایش را میمالیدند و با جملههای آرامکننده سعی میکردند آرامش کنند. مشتریان دیگر پیالهفروشی همگی داشتند با تعجب به ما نگاه میکردند و بدجوری مرکز توجه همه شده بودیم. من گفتم: بچهها! پاشیم، بریم بیرون، یه هوایی بخوره، بلکه حالش جا بیاد.
علی گفت: پاشیم.
من پاشدم. علی هم پاشد. رضا و هادی هم زیر بازوهای ممد را گرفتند و سعی کردند، بلندش کنند. ممد مقاومت میکرد و هقهق کنان میگفت: منو کجا میبرین؟ من هیچ جا نمیام... من میخوام تا قیام قیامت همین جا بشینم، زار بزنم...
به هر مصیبتی که بود هادی و رضا که از دو طرف زیر بغلهای ممد را گرفته بودند، او را به زور هدایت کردند سمت درب پیالهفروشی. من هم جلوجلو رفتم تا درب را برایشان باز کنم. علی هم رفت سراغ موسیو آرشاک تا حساب میزمان را بپردازد. بیرون پیالهفروشی هادی و رضا ایستادند و به ممد گفتند که چند تا نفس عمیق بکشد تا حالش جا بیاید. من گفتم: بریم، دم حوض وسط میدون، یه کم آب به صورتش بزنه، حالش جا بیاد.
رضا گفت: بریم.
و با هادی خواستند ممد را به سمت میدان کاخ و حوض وسطش هدایت کنند. ممد تکانی به خودش داد و داد زد: ولم کنین، الدنگا! چی از جونم میخواین؟
و دستهایش را با تقلایی سخت، آزاد کرد و راه افتاد. همانطور که میرفت: داد زد، برین پی کارتون، بیناموسا! دس از سرم بردارین... راحتم بذارین.
و تلوتوخوران جلو رفت. چنان کژ و مژ و دولا و راست میشد که هر آن ممکن بود پخش زمین شود. چند قدم که رفت وضع راه رفتنش کمی بهتر شد و توانست تعادلش را به دست آورد. علی هم از پیالهفروشی آمده بود بیرون و دنبال ما میآمد. کمی جلوتر ممد برگشت و ما را نگاه کرد و وقتی دید که همچنان دنبالش میرویم، داد کشید: چی از جونم میخواین؟ لامروتا! الدنگا! بیناموسا!
بعد کمی دور و برش را نگاه کرد. توی قسمت درختکاری کنار خیابان یک میلهی آهنی افتاده بود، میلهای قطور و بلند. چشمش که به میله افتاد، رفت سراغش و دولا شد، میله را از روی زمین برداشت. بعد درحالیکه میله را دور سرش در هوا میچرخاند، تهدیدکنان دو سه قدم به سمت ما برداشت و داد زد: تا نزدم، ناقصتون نکردیم گورتونو گم کنین، برین به جهنم...
میله را دور سرش میچرخاند و تلوتوخوران دور خودش میچرخید. ما سرجامان ایستادیم و نگران، مراقب کار و کردارش بودیم. ممد همانطور که دور خودش میچرخید و میله را دور سرش میچرخاند، یکدفعه چشمش افتاد به شعبهی بانک صادراتی که چند قدم جلوتر بود. با دیدن بانک، میلهی آهنی را مثل شمشیر افراخته گرفت جلوش و مصمم رفت سمت بانک. بانک حفاظ آهنی مشبک داشت که جلوی خروجی شیشهای بزرگش را پوشانده بود و شبکههای لوزی شکل داشت. ممد رفت سمت بانک و داد زد: الان تموم دق و دلیمو سر تو نامرد خالی میکنم، الدنگ بیناموس!
بعد یکهو با میلهی آهنی به جان شیشهی بانک افتاد و از داخل یکی از لوزیهای آهنی با تمام قدرت و حرصش شروع کرد به کوبیدن به شیشه. هی هم میگفت: بشکن، نامرد... بشکن، نامرد... بشکن، نامرد...
بعد از چند ضربه شیشهی بزرگ بانک جرینگی شکست و فروریخت...
|