در میکدهی عشق شرابت هستم
تو سازی و من نغمهی نابت هستم
شبها که تو چشمهات را میبندی
من رهرو کوچههای خوابت هستم.
□
فریاد که درد عشق بیدرمان است
شوریدهسری عشق بیسامان است
هر قصه سرانجام و ختامی دارد
این قصهی رازناک بیپایان است.
□
جز شادی عشق من نخواهم چیزی
از رنج و غمش نیست مرا پرهیزی
کامش همه خوشگواری و شیرینی
جامش همه سرمستی و شورانگیزی.
□
ای عشق! من از آتش تو شعلهورم
از شعلهی سوزندهی تو پرشررم
شبهای مرا ستارهباران کردی
خورشید دلافروز شدی در سحرم.
□
جز عشق مرا کار در این دنیا نیست
بی عشق شب یأس مرا فردا نیست
کس نیست ز عاشق به جهان داراتر
بی عشق کسی در این جهان دارا نیست.
□
بی عشق هرآنکه زیست بیحاصل زیست
بی عشق دل از گنج سعادت خالیست
بی عشق چراغ زندگی روشن نیست
باید که به حال دل بی عشق گریست.
□
ای عشق! تو آب زندگانی هستی
سرچشمهی شور و شادمانی هستی
هر دل که شود غرق تو گردد سرسبز
زیرا تو بهار جاودانی هستی.
□
از آتش عشق قلب من شعلهور است
از زلزلهاش مدام زیر و زبر است
هرکس که اسیرش بشود در خطر است
هرکس که به راهش برود دربهدر است.
□
بر شاخهی عشق آشیانی دارم
در آن از امید سایبانی دارم
در سایهی آن نشستهام سرخوش و مست
چون فاخته شوق نغمهخوانی دارم.
□
در دفتر عشق داستان من و تست
در آینهاش نقش و نشان من و تست
ما بانگ خوش ساز رفاقت هستیم
خنیاگر عشق نغمهخوان من و تست.
|