نیما یوشیج شوخطبع بود و ذهنی طنزپرداز داشت. رگههای پیدا و پنهان طنز را در انواع گوناگون آثارش میتوان دید، در شعرهایش و در نوشتههایش. در شعرهایش طنز به ویژه در قطعههایش، در رباعیهایش، و در سرودههای آزادش نمود چشمگیرتری دارد. در نوشتههایش هم در داستانهایش، در نامههایش، در یادداشتهایش و در قطعههای مشهور به حرفهای همسایه جلوهی طنز بارزتر است.
"حکایات" شامل چند قطعهی طنزآمیز زیباست. اینها سرودههای نخستین سالهای شاعری نیما یوشیج هستند. نخستین حکایت طنزآمیز این مجموعه یا عنوان "بز ملاحسن" سرودهی سال 1302 و آخرینش با عنوان "میرداماد" سرودهی سال 1309 است. در مجموعهی "حکایات" حدود ده قطعهی طنزآمیز وجود دارد. این قطعهها اگر چه تمثیلهایی اخلاقی- تربیتی هستند و اغلبشان پیامی آموزندهای دارند، ولی شیوهی بیان نیما در آنها شوخطبعانه و طنزآمیز است. سه تا از آنها عنوان "انگاسی" دارد و یکی عنوان "کچبی". یکی دیگر هم که عنوانش "عمو رجب" است، دربارهی "بزرگ انگاس" است. نیما در پایان دو تا از این قطعهها توضیح داده که "انگاس" و "کچب" نام دو ده در دامنهی البرز است که مردم آن به سادگی مشهورند. "سادگی" مفرط آنها که در حد بلاهت مینماید، موضوع این چهار شعر طنزآمیز نیما است. در یکی از "انگاسی"ها زن سادهلوح انگاسی در راه رفتن به شهر آیینهای افتاده بر خاک میبیند و آن را برمیدارد و در آن مینگرد و چون تصویر خودش را در آن میبیند، فکر میکند کسی را که دیده صاحب آیینه است و از او بابت این که آینهی او را برداشته، پوزش میخواهد. دیگری برای اینکه زودتر به ده برسد، از فراز کوه به سوی ابر تیزرو میپرد، زیرا گمان میبرد ابر از خرش تندتر میرود، و با این حماقت خود را به کشتن میدهد. انگاسی سوم برای بیرون آوردن پسرش از چاهی که در آن افتاده، به جای عمل کردن به پیشنهادهای عاقلان ده، ریسمانی به گردن پسرش میبندد و او را با خود به بالا میکشد و با این کار باعث خفه شدن پسرک میشود. عمو رجب- بزرگ انگاس- و همسایهاش- عمو سلیمان- خریت خود را بر قاضی که قرار است بینشان حکم کند که کدام بهتر از دیگریست، با عرعر کردن ثابت میکنند. کچبی هم برای مقابله با عقاب شرزه که جوجههایش را یک به یک میبرد، تیشه برمیدارد و در تعقیب عقاب، پل ده را خراب میکند.
به عنوان نمونه، قطعهی "عمو رجب" را در اینجا با هم میخوانیم:
یک روز عمو رجب- بزرگ انگاس
بر شد به امیدی ز درخت گیلاس
چون از سر شاخه روی دیوار رسید
همسایهی خود، عموسلیمان، را دید
در خنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند فراز دیوار
این گفت که "من بهترم" آن گفت که "من"
دادند در این مبحث خود داد سخن
بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت
پرسید: "نخست کیست که بتواند
یکدم دهنی کانّه خر خواند؟"
هر دو به صدا درآمدند و عرعر
غافل که چگونه کردشان قاضی خر
"صدّقت بها" گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق و هر دو از هم راضی
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید.
در کتاب شعر "حکایات" قطعههای طنزآمیز دیگری هم وجود دارد، از جمله "بز ملا حسن"، "آتش جهنم"، "میرداماد". در اینجا برای آشنایی با اینگونه حکایتهای طنزآمیز نیما، قطعهی "آتش جهنم" را با هم میخوانیم:
بر سر منبر خود واعظ ده
خلق را مسئلهای میآموخت
صحبت آمد ز جهنم به میان
که چه آتشها خواهد افروخت
تن بدکار چهها میبیند
آنکه عقبا پی دنیا بفروخت
گوش داد این سخنان چوپانی
غصهای خورد و هراسی اندوخت
دید با خود سگ خود را بدکار
چشم پر اشک بدان واعظ دوخت
گفت: آنجا که همه میسوزند
سگ من نیز چو من خواهد سوخت؟
سالها پس از سرودن حکایات، نیما یوشیج "حکایت"های طنزآمیز دیگری ساخت، از جمله در سال 1330 قطعهای به نام "حکایت" ساخت که با این بیت شروع میشود:
با جاهلی و فلسفی افتاد خلافی
چونانکه بس افتد به سر لفظف کرانه
نیما در مجموعهی پرشمار رباعیهایش هم رباعیهای شوخطبعانه و طنزآمیز زیادی دارد که شیرین و دلنشین هستند، از جمله رباعیهای زیر:
در کوفتمش، گفت: "چنین زود چرا؟"
دوری جستم، بگفت: "مردود چرا؟"
فریادم از جفاش چون بر شد، گفت:
"گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟"
خندید و مهام داد مرا چای به دست
یعنی که نه مستی آورد چای که هست
غافل که ز سرپنجهی بلّورش مرا
هرچیز فرا رسد مرا سازد مست
افتاد مرا با غلطاندازی کار
در دیدهی خلق کرده کارم دشوار
فیالجمله که را تا شود آن عامی یار
من مار نویسم، او کشد صورت مار
آمد رسن گاو نرش بر سر دوش
با من بسپرد گاو و استاد خموش
از من همه پی ز پی تقلا که نر است
از وی همه دم به دم تمنا که بدوش
از شعرم خلقی به هم انگیختهام
خوب و بدشان به هم درآمتیختهام
خود گوشه گرفتهام تماشا را کاب
در خوابگه مورچگان ریختهام.
در بعضی از شعرهای آزاد نیما یوشیج که به شعرهای نیمایی معروفند، هم رگههایی از طنزی ظریف و حساس دیده میشود، اگرچه این رگهها معدود و کمشمارند. به عنوان مثال در شعر "سیولیشه" در گفتوگوی نیما با سوسک سیاه رگههایی از طنز چشمگیر است. نیما به سویک سیاه از روی پند هزاران بار گفته که در اتاقش جایی برای آرامش و استراحت نیست ولی سوسک بیاعتنا به پند و اندرز نیما، نک میزند روی شیشه تا بلکه به داخل اتاق راه یابد:
به او هزار بارها
ز روی پند گفتهام
که در اتاق من تو را
نه جا برای خوابگاست
من این اتاق را به دست
هزار بار رففتهام
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مفهر دوخته.
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب میخورد همین زمان.
...
تیتیک تیتیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک میزند
روی شیشه.
شعر آزاد "بوجهل من" شعر نیمایی دیگری از نیمایوشیج است که طنزی افشاگر و تند و تیز دارد. او در این شعر، منتقدان سنتگرای نادانش را به خرمگسهای سمج و بدپیلهی مزاحمی تشبیه کرده که مدام دور و برش میپرند و باعث رنج و آزارش میشوند. او این شعر را در زمستان سال 1320 سرود و وقتی که علی دشتی و مهدی حمیدی شیرازی و چند تن دیگر از تخطئهگران شعر آزادش به دیدنش رفتند، آن را برایشان خواند:
زندهام تا من مرا بوجهل من در رنج میدارد.
جسته از زیر دم گاوی چه آلوده!
چون مگسهای سگان است و نه جز این بوده تا بوده.
او- آن آیینسماجت، آن طفیلی تنبپرورده- چو میپرّد پی آن است تا یکجای بنشیند
بر سر هر جانورشکلی
روی گوش و زیر چشم و بر جبین پاکرویانی، بر هر آن پاکیزه کان بینی و هر آلوده کان دانی.
میمکد بوجهل من خون از تن هر جانور در هر گذرگاه.
نیست از کار من آگاه.
میپرد تا یابدم یکبار دیگر.
من ولیکن میگریزم زو
تا مرا گم کرده، بنشیند
بر سر دیوار دیگر.
نیما به نوشتن داستان هم دلبستگی خاصی داشت و چندین داستان کوتاه و نوول نوشت. در نامهای که در سال 1309 نوشت، خاطرنشان کرده که هشت نوول خوب نوشته که هیچکدام مفصل نیستند، ولی از داستانهای او جز "مرقدآقا" (1309) و "در طول راه" (1315) اثر دیگری منتشر نشده است.
"مرقدآقا" داستانیست سرشار از طنزی تند و تیز و گزنده. نیما در این داستان نفرت عمیقش را از نادانی و موهومپرستی نشان میدهد. طنز اثر چنان گزنده و صریح است که نیما ناچار شده زمان داستان را از روزگار خودش به سدهی هشتم خورشیدی منتقل کند. به نوشتهی حسن عابدینی:
"طنز نیما، چون طنز چخوف، رویهای شاد و درونی اندوهناک دارد. مبارزهی ستار (شخصیت اصلی داستان) با کهنهاندیشان، گاه خواننده را به خنده میاندازد، خندهای ناشی از برحق بودن نو در مصاف با کهنه؛ اما در همان حال از یاد نمیبرد که این واقعیتی اندوهبار از یک جامعهی عقبمانده است. پیکان برندهی طنز نیما از طریق کنار هم نهادن امیدهای وهمی ستار و آنچه که در واقعیت بر سرش میآید، پردههای سیاه نادانی را کنار میزند." [1]
در یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج هم رگههای طنز فراوان دیده میشود. چند نمونه از این یادداشتهای طنزآمیز را با هم میخوانیم:
"شعر نو امروز نمونهاش را مردی رنجیده به مردم داده است. این هم طرزی است اضافه بر طرزهای قدما. شعر پو شعری است که از روی تفنن و زمام از دست مردم اول گرفتن به وجود میآید." [2]
"قدما همه جور "یا" را با هم میآورند مگر "یا"ی نکره را- به واسطهی نکره بودنش از او میترسند و "یا"ی خارجی را احتیاط میکنند که مبادا با او شرکت پیدا کنند. اعوذ بالله من شر الشیطان رجیم." [3]
"نادانی و حماقت آدم را به کوشش میاندازد و کوشش زندگی را شیرین میکند. اما گاهی هم انسان راه را میداند و از روی حماقت و نادانی نیست که کوشش به خرج میدهد. علیالحال حماقت هم چاشنی خوبی است برای زندگی انسان و جای خود دارد."[4]
"از عدد سیزده میترسید. هرچه ساعت سیزده بود، ازدواج کرد. در ساعت سیزده در ایتالیا ماند و غیره و غیره. آخرین روز مرگ او سیزده فوریه بود و در کاغذی که به یکی از دوستان خودش مینوشت به خط سیزده که رسید جانش به لب آمده بود و مرد."[5]
"عجب مسخره دنیایی داشت شهر ما. دختربچههای شش ساله در رادیو میگفتند: ما قراردادهای دکتر مصدق را ستایش میکنیم. و مردها چه مسخرههایی بودند که همین را میگفتند، و همراهی میکردند."[6]
در "حرفهای همسایه" هم طنز جلوهای چشمگیر دارد و در بعضی از قطعههای آن رگههایی از طنز دیده میشود. به نمونههای زیر توجه کنید:
"عزیز من
به نشانی که داده بودید، آن جوان پیش من آمد. شعرهایش را برای من خواند. خیلی زیاد. نزدیک بود سرم بترکد. اینقدر فکر نکرد دری که به روی کمتر کسی باز میشود، برای او که باز شد، شاید پیشآمدی باشد که درک فیض کند. یک کلمه نمیخواهد بشنود. مثل اینکه از حرف پر شده بود. از هرچه صحبت به میان آمد، میدانست. رمانها نوشته، دیوانها تمام کرده، تحقیقات تاریخی زیاده از حد.
به نظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد. حماقتی که جنون باید اسم گذاشت. در آن نه هوشی، نه ذوقی و حسی عالی به کار رفته، بلکه حسد و کینه فرمانفرمای بزرگ آن..." [7]
"عزیز من
با همسایهی شما من زیاد حرف زدهام. زیاد فروتنی کردهام که او را پیدا کنم تا از من هرچه میخواهد بپرسد. اما افسوس، شیشهها به اندازهی خود پر میشوند.
ادبیات اروپایی کم دیده و زیاد فریفته نیست. خیال نمیکند در دنیا چیزی بالای چیزی هست. مانند جوجه، در پوست تخم، و مانند مارمولک در محوطهی خود دور میزند. از خودش بیرون نمیآید. آه چه رنجیست که آدم از اول به خودش چسبیده باشد. در صورتیکه هر آدم با آدمهای دیگر معنی پیدا میکند وگرنه ممکن است در خود و دور و بر خود غرق شود.
اما همسایه این را تصور نمیکند و تصور نمیکند که در دنیا حتا تصوری هست، تا چه رسد به اینکه حقایقی ممکن است باشد. من او را مثل مرغ خانگی که زیاد نمیپرد، پراندهام. او از پشت بام فورن به سوی زمین میآید. باید خود من او را دوباره به روی بام ببرم."[8]
"استادان عالیمقام ما که دربارهی "سخنسنجی" رساله مینویسند، خودشان در این ورطه غرقند و نمیتوانند جزئیترین احساسات خودشان را بیان کنند. جوانان ما که تجدد را دوست دارند، مثل همان جوانانی هستند که عشق به زنی دارند و کاغذهای پر از آه و فریاد و سوختم و مفردم مینویسند، ولی بیاثر است. زیرا ذرهای چاشنی از دید خودشان به آن ندادهاند."[9]
در نامههای فراوان نیما یوشیج هم جلوههای طنز به وفور یافت میشود. به عنوان مثال در نامهی مشهور و بلند به شین پرتو (علی شیرازپور) قطعات طنزآمیز زیادی وجود دارد، از جمله این قطعه:
"در بین این گویندگان که من به راه آمدن آنها را چشم به راه هستم، یک نفرهایی وجود دارد که آرد بیخته و غربال آویختهاند و دیگر کاری در عالم هنر ندارند... اژدهایی را از دنب آویخته و خودشان سر اژدها شدهاند تا کدام آدم چشم و گوش بسته پا روی دمشان بگذارد. یا شبیه به دیوانههایی که به راه بنبست افتاده و سر به دیوار میکوبند و میل به بازگشت ندارند.
یک نفرهایی که دم گاوی علم کرده و خودشان تنهی میمون شدهاند تا روی دم آنها چه روزی باشد که دیگران سوار بشوند. خالی از این خیال که میمون تاب کشیدن این همه سوار را ندارد.
یک نفرهایی که اصل را گذاشته، شوق مهوعی دارند برای به رخ کشیدن هرچه که از هر کجا به دست آوردهاند و آنها را باید گرتهبرداران نامید که در حین انجام این نمایش شما را از رفتن نگاه نمیدارند، بلکه برای این است که خودشان برسند و این کار کلوخ و انگ در سر راه گذاشتن است و برای آن دلیلهای مضحک و بیمنطق خلق میکنند. سیخ برای چشم دیگران شدهاند، همهی چشمها را کور میخواهند تا اینکه کسی به کوری خودشان پی نبرده و نفهمد که با چشم دیگران در هنر بعضی دیگران میبینند.
یک نفرهایی که اخیرن در تهران دیدم، با تمام نشانی هم امروالقیس بودند و هم شکسپیر و هم کسان دیگر. حال آنکه هرکس با هر عیب و حسنی که دارد، خودش هست. خودهایی میبینید که هر کدام مکتبی هستند. چنانکه در تهران دیدم جوانی را که خودش ماتریالیسم دیالکتیک بود." [10]
□
1- صد سال داستاننویسی در ایران- حسن عابدینی- جلد اول- ص 52- نشر تندر- چاپ اول 1366
2- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- انتشارات مروارید- ص 30
3- یادداشتهای روزانه- ص 48
4- یادداشتهای روزانه- ص 67
5- یادداشتهای روزانه- ص 102 و 103
6- یادداشتهای روزانه- ص 24
7- حرفهای همسایه- نیما یوشیج- انتشارات دنیا- چاپ چهارم 1357- ص 15
8- حرفهای همسایه- ص 33 و 34
9- حرفهای همسایه- ص 48
10- دربارهی شعر و شاعری- نیما یوشیج- چاپ اول- 1368- ص 148
|