ارنواز پرسید:
- شنیدهای که آژیدهاک اهرمنتبار چه خواب هولانگیزی برایمان دیده؟
شهرناز گفت:
- آری. شنیدهام و از شنیدنش با تمام وجود بر خود لرزیدهام و از هراس تا آستانهی مرگ رفتهام. از آن زمان که این خبر شوم را شنیدهام روانم سخت نژند و تنم نزار شده. خوشی از من روی گردانده و سخت ناخوشحالم. اندوهی مهیب بر جانم هجوم آورده و بر دلم چنگ انداخته، قلبم را سنگدلانه در چنگالش میفشارد. انگار سر آن دارد که آن بیچاره را از جا برکند و زیر پا افکند و له کند. چهگونه این شوربختی درآمیخته با شومبختی هولناک را تاب آوریم؟
ارنواز گفت:
- من نیز حالی خوشتر از تو ندارم، اگر ناخوشتر از تو نباشم. از وقتی شنیدهام آژیدهاک دیوخوی سر آن دارد که ما دختران جمشید را به زنی خویش درآورد، قلبم تاب ماندن در سینه ندارد و از شدت رنج دارد از جا کنده میشود.
شهرناز گفت:
- افسوس که باید تسلیم بخت شوم خویش شویم و در برابر سرنوشت سنگدل سر تسلیم فرود آوریم.
ارنواز گفت:
- نه. من سر تسلیم فرود نمیآورم. سرفراز در برابر سرنوشت سنگدل میایستم و با او گلاویز میشوم.
شهرناز پرسید:
- چهگونه؟ ما زنیم. نرمدل و نرم تنیم. در برابر سرنوشت سنگدل کاری از ما ساخته نیست. محکومیم به سر فرود آوردن و تسلیم خواست تبهکارانهی اهرمنخویی چون آژیدهاک شدن.
ارنواز گفت:
- درست است که نرمدل و نرم تنیم، ولی میتوانیم ارادهای قوی و تدبیری هوشمند داشته باشیم و با استواری و زیرکی در برابر سیهکاریهای اهرمن بایستیم و به آن تن ندهیم.
شهرناز پرسید:
- آخر چهگونه؟ مگر اینکه خود را به دست خویش بکفشیم و از این آلایش ننگین خفتآور نجات یابیم. تنها مرگ میتواند ما را از این ننگ برهاند.
ارنواز پرسید:
- مگر سفارشهای پدرمان جمشید را، پیش از گریز از ایرانشهر، فراموش کردهای؟ مگر یادت نیست به ما چه گفت؟ مگر نگفت که من و تو باید خودمان را از هر گزندی ایمن نگهداریم تا آن زمان که به همسری شاهی ایرانی، دارای فر کیانی درآییم و نسل شاهان کیانی از راه زایش نژاده شهزادهای فرهمند از یکی از ما دو تن ماندگار ماند؟
شهرناز گفت:
- تمام آنچه در واپسین دم گفت، بس رسا و روشن در گوشم طنینانداز است. انگار دمی پیش آن گفتهها را بر زبان آورد. ولی گویا سرنوشت خواب دیگری برایمان دیده و سر آن دارد که ما را به غرقآب ننگ و پستی فرو افکند. گویا پدرمان اشتباه کرده و آنچه پیام سروش ایزدی پنداشته رؤیایی فریبنده و سرابی دروغین بیش نبوده.
ارنواز گفت:
- بیشک چنین نیست، و یقین دارم که تمام آنچه پدرمان، جمشید، در گوش ما گفت، به حقیقت خواهد پیوست.
شهرناز پرسید:
- چه گونه؟ مگر نمیبینی که قرار است به زور به همسری آژیدهاک درآییم و همبستر او شویم؟
ارنواز گفت:
- چرا. میبینم. ولی توان بیکران خویش را در ایستادگی در برابر چنین ستم ناروایی نیز میبینم، و قدرت هوش و تدبیر و زیرکیام را، و نیروی پایداری و سرسختیام را.
شهرناز گفت:
- با این حال فراموش نکن که ما زنیم و زنان در برابر ستمکار مردان قهار اهرمنخویی چون آژیدهاک ناتوانند و چارهای جز تسلیم ندارند.
ارنواز گفت:
- با این گفتهات به هیچرو موافق نیستم. درست است که ما زنیم و شاید از نظر نیروی تن از مردان ناتوانتریم، ولی نیروی اراده و همت و سخت کوشی، و همچنین نیروی خرد و تدبیر و کاردانی در ما هرگز کمتر از ایشان نبوده و نیست. و با همین نیرو در برابر آژیدهاک خواهیم ایستاد و او را اجازه نخواهیم داد که بر ما دست یابد و به کام و آرزوی دل رسد و دامان ما را به ننگ آلوده کند. او میتواند به زور ما را به همسری خویش درآورد، ولی اگر بخواهیم و همت نشان دهیم، بیشک آرزوی همبستری با ما را به گور خواهد برد.
شهرناز پرسید:
- آخر از دست ما چهکار برمیآید؟ ما توان رویارویی با خواست مردان را نداریم. هورمزد ما را ناتوان آفریده و ما باید ارادهی او را که لابد حکمتی در آن بوده بپذیریم و به گردن بگیریم.
ارنواز گفت:
- جنسمان را بس دست کم گرفتهای. ما نیز چون مردان نیرویی داریم برای پایداری، حتا برای رویارویی، و ارادهای که میتواند سختکوش و پیگیر باشد. ما هم چون ایشان میتوانیم بخواهیم و با سرسختی به دلخواه خویش برسیم.
شهرناز پرسید:
- چهگونه؟
ارنواز گفت:
- با نیروی تدبیر و زیرکی. اگر نیروی تنانیمان از مردان کمتر است، نیروی روانیمان میتواند از ایشان کمتر نباشد، بیشتر هم میتواند باشد، اگر خود بخواهیم.
شهرناز گفت:
- باز هم پرسشم را تکرار میکنم: چهگونه؟
ارنواز گفت:
تمهیدی میاندیشیم تا آژیدهاک را از خواست پلیدش که همانا دست یافتن بر ماست بازداریم.
شهرناز پرسید:
- چرا او میخواهد بر ما دست یابد؟ مگر دوشیزگانی خوشآیندتر و دلپسندتر از ما برای همسری او نیست؟
ارنواز گفت:
- چرا. هست. فراوان هم هست. ولی او به وسوسهی اهریمن قصد دستیابی بر ما دارد.
شهرناز پرسید:
- چرا؟
ارنواز گفت:
- چون هدف اهرمن نخست نابود کردن آدمیزادگان بود، و چون در رسیدن به این هدف ناکام ماند، هدف کنونیاش آلودن نسل بشر است. اگر آژیدهاک که اهرمنزاده است، بر ما دست یابد و از ما کام گیرد و دارای فرزندانی شود، آن فرزندان اهرمنزادگانی خواهند بود که زمین را خواهند آلود و نسل فرهمند کیانی را که نزدیکترین و وفادارترین یاوران هورمزدند تباه خواهند کرد، به این ترتیب اهرمن به هدف شومش خواهد رسید و پشت هورمزد را خالی و از داشتن سربازانی وفادار و قدرتمند بیبهره اش خواهد کرد. و اینگونه آن تبهکار به آرزوی دیرینهاش خواهد رسید.
شهرناز پرسید:
- یعنی به وسیلهی ما؟
ارنواز گفت:
- آری. و ما هرگز نباید اجازه دهیم چنین شود.
شهرناز گفت:
- ولی از ما کاری برنمیآید. ما قدرت بازداشتن او را نداریم و باید سرنوشت شوم خویش را بپذیریم.
ارنواز گفت:
- چنین بایدی در کار نیست چون چنین سرنوشتی در کار نیست. سرنوشت ما به دست خودمان رقم خواهد خورد. هرگونه که خود بنویسیم و بسازیمش، نوشته و ساخته خواهد شد. اگر تسلیم خواست اهرمن و زادهاش، آژیدهاک، شویم؛ گناه سرنوشت نیست، گناه خودمان است.
شهرناز گفت:
- من خود را خواهم کشت تا آلوده به چنین ننگی نشوم.
ارنواز پرسید:
- مگر از یاد بردهای که کشتن آدمی گناهی نابخشودنی و خودکشی نابخشودنیترین گناه آیینمان است؟ مگر از یاد بردهای که هورمزد آلودگان به این گناه را هرگز نمیبخشد و کیفر ایشان بس سخت و سنگین است؟ به سیاهچاه دوزخ افتادن و تا ابد در آنجا ماندن.
شهرناز پرسید:
- سختتر از شکنجهایست که از همسری آژیدهاک گریبانگیرمان میشود؟
ارنواز گفت:
- هزاران هزار بار سختتر.
شهرناز پرسید:
- پس چهکار باید کرد؟ برای رهایی از این و آن شکنجه چه چارهای باید اندیشید؟ از کدام دانا باید چارهی کار پرسید؟
ارنواز گفت:
- از خویشتن که گوهر دانایی را در ذهنمان داریم. باید به یاریاش تدبیری بیندیشیم.
شهرناز پرسید:
- چه تدبیری؟
ارنواز گفت:
- من اندیشهای دارم.
شهرناز گفت:
- روشن و آشکار فاشش کن.
ارنواز گفت:
- میدانی که دیر یا زود آژیدهاک به زور ما را به همسری خویش در خواهد آورد و ما را بر خلاف میلمان به بارگاه خویش خواهد برد.
شهرناز گفت:
- میدانم.
ارنواز گفت:
- و میدانی که از ما کاری برای مخالفت با این خواستش و بازداشتنش از آن برنمیآید.
شهرناز گفت:
- میدانم.
ارنواز گفت:
- نه میتوانیم خود را بکشیم و از این ننگ برهیم، نه میتوانیم او را بکشیم و جهان را از شر وجود منفور دیوخویاش برهانیم؛ زیرا حکم تقدیر خلاف این هر دو کنش است.
شهرناز پرسید:
- پس چه باید بکنیم؟
ارنواز گفت:
- باید تسلیمش نشویم و اجازه ندهیم که بر ما دست یابد و از ما کام گیرد و با ما درآمیزد.
شهرناز پرسید:
- چهگونه و با چه نیرویی؟
ارنواز گفت:
- با نیروی تدبیر و خرد.
شهرناز پرسید:
- نقشهای داری؟
ارنواز گفت:
- آری.
شهرناز پرسید:
- نقشهات چیست؟
ارنواز گفت:
- نقشهام به کاردانی تو بستگی دارد و به دست تو باید اجرا شود. البته من نیز کمکت میکنم.
شهرناز گفت:
- بیتاب آگاهی از این نقشهام. اینقدر منتظر و دلنگرانم مگذار و نقشهات را با من در میان بگذار.
ارنواز گفت:
- تو بهترین داستانسرای ایرانزمینی. دلنشینترین افسانهها را حکایت میکنی، و آنها را چنان دلانگیز بیان میکنی که هرگز هیچکس حتا اگر شب تا صبح هم به داستانسرایی تو گوش کند خسته نخواهد شد. نوای دلآرامت سحر میکند و شنوندگانش را مسحور میسازد. افسانههایت شیرینترین افسانههای جهانند، بهطوریکه حتا من که بارها این افسانهها را شنیدهام نه تنها از شنیدنشان سیر نشدهام، بلکه همانطورکه میدانی هماره تشنهی شنیدن آنهایم.
شهرناز پرسید:
- خوب؟ منظور؟
ارنواز گفت:
- اگر بتوانی شبها با این افسانههای سرمست کنندهی دنبالهدار و بیپایان، آن تبهکار اهرمنخو را سرگرم سازی، و هر شب چون به بستر میآید، ساعتی چند، بخشی از این داستانها را با آب وتاب تمام برایش حکایت کنی تا با تمام وجود مسحور شود و چنان با ماجراهای شورانگیز سرگرمش کنی که هوس همآغوشی با ما از سرش بپرد و از یادش برود، و افسانههای دراز دلنوازت آرامآرام خواب به چشمانش بیاورد، آنسان که دیر یا زود مدهوش بیفتد و تا نیمروز فردا به خواب رود، و ایرانزمین چند ساعتی از شر بیدادگریاش در امان باشد، و شب بعد و شبهای بعد نیز همین کار را تکرار کنی، آنگاه کام گرفتن از ما را از خاطر خواهد برد، و چنان افسانههای تو او را با خود به دنیای ناهشیاری و رخوت خواهد کشانید که نه توان درآمیختن با ما خواهد داشت، نه مجالش را خواهد یافت. در نتیجه اهرمن هرگز به آرزوی دلش که بار گرفتن ما از آن دیوخوی اهرمنتبار است نخواهد رسید و، بر عکس او، ما به کام دل خواهیم رسید و گوهر دوشیزگی خویش برای نژاده برنای برومند کیانی که به پیشبینی پدرمان جمشید، دیر یا زود بر خواهد خاست و بر ضد این تبهکار پلشتآیین قیام خواهد کرد و ایرانزمین اهورایی از چنگ بیداد و استبدادش خواهد رهانید، دست نخورده و سالم نگه خواهیم داشت، تا از او بار گیریم و فرزندانی بیاوریم یاوران هورمزد و گسترانندهی داد و مهر و آزادی بر زمین.
شهرناز گفت:
- چه کار دشواری! افسانهسرایی برای منفوری که از او بیزاری و از همنشینیاش چندشت میشود، نادلخواه کاریست بس نفرتانگیز، و بیرون از گسترهی تاب و توان من.
ارنواز گفت:
- این تنها راه نجات ماست. باید چنین کنیم تا گوهر دوشیزگی خویش از گزند و دستبرد آژیدهاک تبهکار ایمن بداریم و او و آموزگارش، اهرمن، را از رسیدن به مقصودشان بازداریم. جز این راه چارهی دیگری نداریم. باید تمام نیرو و توانت را به کار اندازی و تمام تلاشت را برای کامیاب شدن در این راه بکنی، اگر میخواهی آژی دهاک بر ما دست نیابد و دامان ما نیالاید.
شهرناز پرسید:
- میپنداری که از پسش برآیم؟
ارنواز گفت:
- نمیپندارم. یقین دارم.
شهرناز پرسید:
- چندگاه این کار نفرتانگیز به درازا خواهد کشید؟
ارنواز گفت:
- نمیدانم. شاید هزار شب. شاید هراز و یک شب.
شهرناز گفت:
- هزار و یک شب! چه زمان درازی. گمان نمیکنم از پسش برآیم.
ارنواز گفت:
- برخواهی آمد. نومید نباش. به پشتیبانی هورمزد دلگرم باش و دلخوش دار، و به امید کامیابی دل قوی کن.
شهرناز گفت:
- میکوشم تا چنین کنم.
ارنواز گفت:
- یقین دارم که کامیاب میشوی.
شهرناز گفت:
- امیدوارم که کامیاب شویم. هم تو و هم من.
ارنواز گفت:
- و به کام دل خواهیم رسید با هم. با کاردانی تو
شهرناز گفت:
- و تدبیر تو.
ارنواز گفت:
- انگار امربران آژیدهاک به درگاهمان میآیند. صدای گامهای شوم و چندشآورشان را میشنوم. برخیز تا به پیشوازشان رویم و جانانه خدمتشان برسیم.
شهرناز گفت:
- برویم تا فرمانفرمایشان را به دام نقشهی ماهرانهی تو افکنیم.
ارنواز گفت:
- برویم.
فروردین 1386
|