در نیمه شبانگاه بهمن روز از بهمن ماه سال ۴۰٨، شب سده، فردوسی فرزانه، در آستانهی هشتادسالگی، تکیده و خسته، در اتاقی کوچک و محقر، کنار آتشدانی که در آن آتش شعلهور سده اخگر میافشاند، نشسته بود، و با بانگی خوش اگرچه لرزان بیتهایی را که تازه به ذهنش رسیده بود، ترنم میکرد. شاهنامهی هفت جلدی، با جلدهای چرمین زرکوب، در کنار تشکچهاش، برهم چیده شده، و برگی از آن بر رحلی چوبین که در برابرش قرار داشت، آرمیده بود. فرزانهی توس در حال پیرایش و آرایش بیتهایی از آن برگ بود و به هنگام ویرایش زمزمه کنان بیتهای زیر را به انتهای آن افزود:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد
سی و پنج سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلی سی و پنج مرا
قامتش خمیده و چهرهاش خموده بود. کز کرده و پژمرده مینمود. دستانش هنگام نوشتن میلرزید. رنجور و ناتوان نشان میداد. سرما افسردهاش کرده بود، گرمای آتش رو به خاموشی آتشدان که در آستانهی خفتن در خاکستر بود، گرمش نمیکرد. گهگاه دستانش را بر فراز شعلهی آتش به هم میسایید، ولی انگار زمهریر بیپیر، از درون میآزردش؛ انگار این سرمای خستگی و نومیدی و آزردهدلی انتهای زمستان عمر بود که در ژرفای جانش آشیانه گزیده بود و او را از بطن دل و جان میلرزاند.
یکدم سر بلند کرد، قلم در قلمدان نهاد و سر بر بالشی که بر پشتی قرار داشت، تکیه داد. برای رماندن و راندن خستگی از خود، چشمانش را بست و با لحنی شکوهآلود بیتهایی از شاهنامه را که وصف حال رنجوری خویش و رنج سی و پنج سالهاش سروده بود، به زمزمه ترنم کرد:
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند؟
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
نماندم نمک سود و هیزم، نه جو
نه چیزی پدیدست تا جو درو
نه چون من بود خوار برگشتهبخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت
سی و پنج سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلی سی و پنج مرا
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد
سپس خموش گشت و در سکوت خیالانگیز، سر بر بالش، بی حرکت ماند. پس از لختی سکوت، ناگاه نوای قهقههای چندشآور طنینانداز شد، قهقههای با زنگی شوم و نفرتانگیز، و پژواکی بیزار کننده. پس آنگاه در برابر دیدگان فردوسی فرزانه چیزی دود شکل پدیدار شد، سیه سایهای رقصان و درهمپیچان که هردم دگرگون میشد و به ناخوشایند شکلی نو درمیآمد. از بین شکلهای گوناگونی که به خود میگرفت، دو شکل از همه بارزتر بود: یکی شکل زشت مردی هیولاهیکل و ستبرپیکر با دو مار پیچوتابخوران بر دوش؛ دیگری شکل مهیب اژدهایی زشت سیما، با سه سر و سه پوز و سه جفت چشم، زیروزبرشونده و در خود پیچنده، رقصان و تلوتلوخوران چون مستان.
سخنسرای فرهیخته که یکهخورده بر این سیاهی دودشکل مینگریست، بهتزده از او پرسید: کیستی و از کجایی؟ این زشتسیمای بدترکیب دگرگونشونده از آن کیست؟ چرا چنین زشتآهنگ قهقهه میزنی؟ به چه کار به سراغ من آمدهای و از من چه میخواهی؟
سیاهی دودشکل قهقههزنان پاسخ داد: مرا نمیشناسی؟
فردوسی فرزانه گفت: نه.
سیاهی دودشکل پرسید: چطور مرا نمیشناسی؟ مگر ممکن است سرایندهای که اینهمه در شهنامهی منفورش دربارهی تبهکاری و بیدادگری و بدآیینی من سخن سروده، و رسوای جهانم کرده ، نشناسدم؟
فردوسی با کنجکاوی در او خیره نگریست و پس از لختی درنگ گفت: به ضحاک مار دوش میمانی. آیا سایهی آن سیهکردار نابهکاری، یا خود اویی؟
سیاهی قهقههزنان گفت: نه سایهی ضحاکم، نه خود او.
فردوسی فرزانه شگفتزده پرسید: پس کیستی که این سان به آن ماردوش پلشتکار میمانی؟
سیاهیگفت: روان ضحاک بیوراسپم، روان آن دارندهب ده هزار اسپ. آژیدهاکم، دارنده ده آک، ده آفت و شرارت: آزمندی- پلیدی- جادو- دروغ- فریبکاری- بیدادگری- تندخویی- خودپسندی- هوسبازی- هرزگی.
منم آژیدهاک، همان دیو بس زورمند که پدرم- اهریمن- با سه سر و سه پوزه و شش چشم، برای تباهی مردمان و تهی کردن زمین از آدمیان آفرید، با سه دهان اوبارنده که سه برابر یک دهان بیوبارد، با سه سر که سه برابر یک سر ترفند بپرورد، با شش چشم تا شش جهت را برای تبهکاری ببیند. همان جانور موذی مهیبی که دارای هزار چستی و چالاکی است. زورمندترین دیوی که مادرم- اهریمن- برای نابودی جهان آفریده است.
منم آژیدهاک، همان هیولا که به درگاه آناهیتا صد اسپ و هزار نره گاو و ده هزار گوسپند، به رسم قربانی پیشکش کرد، و در ازای هدیههایش از او تمنا کرد تا اجازت و قدرتش دهد که بتواند زمین را از مردم و جانداران و رستنیها تهی کند (که این سوزانترین آرزوی همیشگیاش بود)، و همچنین، با تقدیم قربانی به پیشگاه "ایزد وایو"- ایزد نگاهبان هوا و اثیر- از او برای نابودی آدمیان یاری جست، اما آنان آرزوهای ویرانگرانهاش را خوار شمردند و ناکامش گذاشتند.
منم آژیدهاک، همان اژدهای توفان که با ایزد نور در ستیز همیشگیست. همان اژدهایی که برای به چنگ آوردن فره ایزدی با آذر هرمزد نبرد کرد و بر او یورش برد تا فره ایزدی را خامش سازد. همان که به آذر هرمزد ناسزا گفت و به نابودیاش تهدید کرد و با او ستیزید و در او آویخت، اما سرانجام از او شکست خورد و ناکام و بیبهره از فره ایزدی واپس نشست و سرافکنده گشت.
منم آژیدهاک، همان پلید دیوی که چون روان در پیکر ضحاک جوان فرو شد، و در تن او موجودیت زمینی یافت، در دل و ذهن و چشم و گوش و زبان و اندیشه و کنش او جای گرفت و آنها را از نابهکاری پر کرد، آنگاه آن جوان سبکسر نابخرد را با وسوسههای فریبکارانهاش فریفت، با نشان دادن شوکت و شکوه شاهی در جهان کشف و شهود بر او، وادارش کرد تا بر سر راه پدرش- مرداس- که شاهی بود نیکوکار و برخوردار از ارج بسیار، چاه بکند و نابودش کند، و خود، به جای او، بر تخت شاهی بنشیند. جانش را جایگاه گوهر هوس ویرانگر ساخت. وادارش کرد تا در درازای هزار سال پادشاهیاش جادوگری را رواج دهد، فضیلت را نابود کند، چهار خصلت زشتی را که جمشید برانداخته و از بین برده بود، یعنی سرقت- خودپسندی- بدآیینی- مستی، دوباره رواج دهد. مردم را دچار خارش و تب و ضعف و هزار بلای دیگر کند. او را انباشته از شهوت ویرانگری، ستمکاری و سیهکرداری کرد. او را واداشت تا آیین فرزانگان نابود و منش دیوان و کنش پتیارگان زنده کند.
منم آژیدهاک، همان که تن ضحاک را پر از مار و چلپاسه و کژدم و دیگر اهریمن زادگان زیان بار کرد، آژیدهاک زیانافشان پرآزار، آژیدهاک گزندزن کینتوز تبهکار.
و آنگاه باز قهقههای شوم و زشتآوا زد که طنینی سرسامآور داشت.
فردوسی فرزانه پرسید: اینک که تو را تمام و کمال شناختم، بگو از چه رو چنین بدآهنگ قهقهه میزنی؟
آژیدهاک گفت: بر بیچارگی و ناتوانی تو قهقهه میزنم، بر درماندگی و تنگدستیات، بر بینوایی و بیکسیات، بر گرسنگی و افسردگیات، بر پیری و از کارافتادگیات، بر تلخکامی و شوربختیات، بر چشمهای کمسو و دستان لرزان و پشت خمیده و قامت تکیده و کمر تا شدهات.
فردوسی فرزانه شگفتزده پرسید: آیا پیری و گرسنگی و بیچارگی رقتانگیز است یا خندهدار؟! تنها پتیارهی پلیدکاری چون تو میتواند بر درماندگی دیگران بخندد.
آژیدهاک قهقههزنان گفت: هیچ میدانی تمام این شوربختیها را چه کسی بر سر تو آورده و تو را چنین درمانده به خاک سیاه نشانده؟
فردوسی فرزانه گفت: کدامین جفاکار جز روزگار غدار و بخت ناسازگار؟
آژیدهاک گفت: میبینم که سخت در اشتباهی.
فردوسی خردمند گفت: کدامین بدکردار جز تقدیر ستمکار میتواند این همه دشمنی با من داشته باشد؟
آژیدهاک قهقههزنان گفت: من.
فردوسی فرزانه بهتزده پرسید: تو؟!
آژیدهاک بر شدت قهقههاش افزود و گفت: آری من. من. من... این منم که در تمام این سی و پنج سال در کارزار با توام و کارت را چنین زار کردهام. فقر و فلاکت هدیههای من به تست. به روز سیاهت نشاندهام. خواری و زاری را برایت به ارمغان آوردهام. سفرهات را بی نان، کوزهات را بی شراب و آتشدانت را بی آتش گذاشتهام. گرفتار رنجوری و دچار ناتوانیات کردهام.
یکتا پسر برومندت را جوان مرگ کردم تا داغ جگرگوشه بینی و جگرت بسوزد. حسودان و تنگنظران کینتوز بدخواه را بر ضدت برانگیختم تا نزد سلطان بدگوییات کنند، و با فتنهگری تو را از چشمش بیندازند. شاهنامهات را بر او ناخوشایند کردم و رشک و کینش را بر ضد تو و رستم دستانت برانگیختم تا با تو بدعهدی کند و به جای پنجاه هزار سکهی زری که وعدهات داده بود، جز بهای فقاعی به تو ندهد. او را واداشتم که بددین و بدکیشت بخواند و قصد جانت کند؛ و اگر از چنگ گزمگان خونخوارش نگریخته بودی، کاری میکردم تا زبان از کامت برون کشند و سر از تنت جدا کنند و پیکرت به زیر پای پیلان مست افکنند. تمام آرزوهایت را برای ارجیابی شاهنامهات، و برخورداری از پاداش آبرومندانه، در ازای آنهمه رنج و زحمت سی و چند ساله، ناکام گذاشتم. آواره و دربهدرت کردم، تا هرگز بر جان خود ایمن نباشی و زجر دربهدری بکشی. کاری کردم تا کس قدر تو و شاهنامهات نداند و حق زحمتت ادا نکند. آری. تمام این گزندها از من بر تو رسیده، تمام این آسیبها را من هدیهات داده ام، تمام این تلخکامیها ارمغان من به تست. هنوز هم کارم با تو تمام و حسابمان با هم به کمال تسویه نشده، بس ناکامی و نامرادی دیگر برایت ارمغان دارم.
فردوسی فرزانه، دلشکسته، پرسید: دیگر چه هدیهای برایم داری؟ ای دیو بدآیین تبهکار! تو که بزرگواری و بخششت را به کمال رساندهای، دیگر چه خیال شومی دربارهام در سر پروردهای و چه پلشتکرداری دیگری برایم تدارک دیدهای؟
آژیدهاک قهقههزنان گفت: آهنگ آن دارم که کاری کنم تا تو بیش از این خوار و زبون شوی. تزویری خواهم اندیشید که پس از مرگت، به جنازهات توهین کنند، به آن اجازهی دفن شدن در گورستان شهر را ندهند، و با خفت و خواری از گورستانش برون برانند. ترفندی به کار خواهم بست تا پس از گذشت چند دهه، مزارت متروکهای ویرانه شود و جایگاهش از خاطرها محو گردد. نیرنگی به کار خواهم برد تا تاریخ زندگیات، از نام حقیقی و تبار و زادروز و زادگاه، تا درازای عمر و سال مرگ و دیگر رویدادهای مهم زندگانیات، در دود غلیظ ابهام و مه انبوه تردید غرق و گم شود و قرین شک و شبهه بسیار گردد، تا کسی به درستی از تو و زندگیات چیزی نداند. با تمام توانم خواهم کوشید تا خودت و شاهنامهات را از نظرها بیندازم، از یادها برون برانم و محو گردانم، مردمان را بر ضد تو و شاهنامهات برانگیزانم، و به این بهانه که این نامهی شاهان است نه نامهی مردمان، از تو و شاهنامهات رویگردان سازم.
چون آژیدهاک دمی سکوت کرد تا نفسی تازه کند و دگرباره به هرزه درآیی و ژاژخایی ادامه دهد، فردوسی فرزانه فرصتی یافت تا از او بپرسد: ایآژی دهاک ترفندکار! ای روح و روان ضحاک کژکردار! چرا با من چنان کردهای و چرا میخواهی با من چنین کنی؟ مگر من چه بدی یا دشمنی در حق تو کردهام، چه ناحقی در حق تو روا داشتهام، چه هیزم تری به تو فروختهام که چنین دشمن خونی و مادرزاد منی و به نابودیام تشنهای؟
آژیدهاک دندانقروچهکنان، و از خشم چون مار بهخودپیچان، سه سر و سه پوزش را جلو آورد و گفت: چرا با تو چنین دشمنم؟ چرا بر ضد تو چنین میکوشم؟ خودت نمیدانی ای زباندراز پرگوی دراز نفس؟
فردوسی فرزانه گفت: نه. نمیدانم. تو خود بگو.
آژیدهاک خشمگنانه گفت: از آن رو که در شهنامهی منفورت زشتکرداریهایم افشا و رسوای همگانم کردهای، بیدادگریها و سیاهکاریهایم را بر جهانیان آشکار نمودهای. دروغگویی و ریاکاریام، نابخردی و تهیمغزیام، اهرمنکیشی و کژکرداریام، نیرنگبازی و ترفندآوریام، دشمنیام با هورمزد جهانآفرین، زشتخویی و پلشتسرشتیام، پلیدرفتاری و فریبکاریام، فرومایگی و پستفطرتیام، بر جهان و جهانیان آشکار کردهای، مردمان را بر ضدم برانگیختهای و دشمنم کردهای، واژونهخوییام هویدا نمودهای و دوران سلطنت هزارسالهام را دوران خواری هنر و ارجمندی جادویی، دوران نهان شدن راستی و آشکار شدن گزند برشمردهای، مرا بنیانگذار رسم کژی و آموزگار جادوگری معرفی کردهای، نابهکاریام را در برانداختن آیین فرزانگان و رواج دادن روش دیوانگان افشا کردهای، بیدادگری ستمکارهام خواندهای که نه بهره از کیمنشی داشت، نه آیین و کیش درست. از دوران هزارسالهی شاهیام با اندوه بسیار یاد کردهای و شورش آهنگری پستتبار، و در پی آن خیزش پیروزمندانهی فریدون منفور بر من و به بند کردنم در کوه دماوند را با خوشنودی بسیار روایت کردهای. بر شکست ننگینم بس قهقهه زده و بر اسارت هزاران سالهام در دنباوندکوه بس پایکوبی و دستافشانی کردهای.
با شاهنامهات نام من به زشتی و پلشتی و پستی و پلیدی و ددمنشی و دیوکیشی و اهرمنتباری، زبانزد همگان و شهرهی جهان شد. مردمان از من بیزار شدند، نفرینم کردند، دشنامم دادند، خوارم داشتند و دشمنم شمردند. اینک که نوبت قهقهه زدن من و خواری و زاری تست، نباید از تو کین بسیار به دل داشته باشم و انتقام آنچه با من کردهای بگیرم؟ حق ندارم تو را دشمن بشمارم و با تمام وجود برای زجر دادن و آزردنت، و نابود کردن نامت و شاهنامهات بکوشم؟ نباید تو را با دستهای خودم خفه کنم و پیکر تکیدهات را که جز پوستی بر استخوان از آن چیزی به جا نمانده، با سه پوزهام بجوم و از هم بدرم و پاره پاره کنم؟
و آنگاه به سوی فردوسی فرزانه یورش آورد تا در او بیاویزد و پارهپارهاش کند. فردوسی فرزانه سراسیمه چشمهای بسته بگشود و تکانی به خود داد تا هشیاریاش را تمام و کمال به دست آورد. خیس عرق بود و میلرزید. قلم از قلمدان بیرون در آورد و در مرکب فرو کرد، آنگاه بر برگی از شاهنامه که در پیش رویش بر رحل بود، چنین نگاشت:
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
اردیبهشت 1385
|