گفتم به سایهام
دیگر هراس از خطر گم شدن بس است
برخیز تا به کوچهی شوریدگی رویم
چون موج بیقرار
مثل نسیم نرم و سبکبار
از مرزهای بستهی عزلت گذر کنیم
و پشت سر به جا بگذاریم
بنبست انزوا را
آنجا در امتداد تپشزای خاطره
همراه با تلاطم امواج عاطفه
لبریز از تموج افسون
در ازدحام جاری احساس گم شویم
گردابوار
در التهاب پرتبوتابش شویم غرق
باشد که در مسیر مهآلود رازها
رنگینکمان گمشدهی اشتیاق را
سرشار از شعاع رفاقت
لبریز از تلألوی الفت
پیدا کنیم در افق دور آرزو
گیریم از او سراغ سرود زلال باران را
پرسیم از او نشانی آرامگاه توفان را.
پرسید سایهام از من:
آیا گمان نمیکنی
این کوچه هم
بیراهه میرود وَ سرانجام
در انتهای دور و درازش
در دوردست خستهی سرگشتگی و گمراهی
بنبست میشود؟
آیا گمان نمیکنی
بنبست سرنوشت من و توست؟
بنبست لحظههای پر از حس انجماد
بنبست کوچههای پر از حس انسداد
بنبست خستگی
بنبست ترس و دهشت و تردید.
آیا گمان نمیکنی
ما راندگان ز پهنهی رؤیا
واماندگان ورطهی کابوس
محبوس در اسارت افسوس
با دستهای بسته و پاهایمان کرخت
تقدیرمان تحمل زجر سکونت است؟
گفتم به سایهام:
گیرم که گفتههای تو باشد همه درست
اما نشستن عاقبتش هرز رفتن است
در باتلاقهای تباهی
پوسیدن است
گندیدن است
این را به یاد دارم
زآوازهخوان رهگذری اهل معرفت:
که میسرود گرم و خوشآهنگ:
"بیشک سکون نشانهی مرگ است
و در نشست سنگوار
ما غرقمیشویم در امواج انهدام."
بنگر به دوردست
آن مرغ را ببین که در آفاق آرزو
سرشار شور و لذت اوج است
و در هوای شادی آزادی
سرمست از رهایی جان میکشد نفس
شاید شبی گریخته باشد از
بنبست یک قفس.
شهریور 1393
|