در غروب بیکسی به غربت غریب قلب قبروار خویش فکر میکنم
غرقه در غبار غم
غوطهور در انزوای دودناک یک کدورت عمیق
گورگاه حس و عاطفه
دفن در سیاهچال آن هزارها هزار مرغ خاطره.
من که بودم و چرا به این چنین غرابتی رسیدهام؟
در کدام ورطه از مسیر هستیام سقوط کردهام؟
در کدام لحظه از زمان زندگانیام دچار این توقف بدون وقفه گشتهام؟
این جمود منجمد
این رکود سنگوارهی کدر
از کجا و کی مرا اسیر انسداد یأسبار خویش کرده است؟
یک قفس به روی من گشوده در.
یک پرنده در برابرم درون تنگنای آن شکستهبال مرده است.
دفن گشته در سکوت سرد مرگ
خالی از سرود گرم پر کشیدن و به سوی اوجها فرا شدن.
جفت او بدون ذرهای دریغ
پرکشان به جستوجوی جفت تازهایست رهسپار.
من اسیر این سیاهچال تنگ غم که گرد خود تنیدهام
فکر میکنم:
ما کجای این جهان مملو از سیاهچاله ایستادهایم؟
در کدامیک از این سیاهچالهها دریچهای به سوی روشنایی است؟
کی به روی ما گشوده میشود دریچهی همیشه بستهی امید؟
پس چرا صدای آشنای همدلانهای ز هیچ سو به گوش ما نمیرسد؟
پس چرا نشانی از رها شدن از این اسارت همیشگی مشاهده نمیشود؟
ابرهای بیقرار در سکوت رازناک خود به سوی دوردست میروند
همدم نسیم نرمپو
بیخیال و بیهدف
اختیار سرنوشت خویش را به دست او سپردهاند.
کاش میشد از سیاهچال سرنوشت خود رها شویم.
با مسافران راه بینهایت امید، همسفر
راهی دیار دورست عاشقانه زیستن شویم
و به سوی اوجهای بیفرود زندگی فرا رویم.
کاش میشد از سکوت سرد یأس با ترنم ترانهی همیشه گرم و روشن امید بگذریم.
فروردین 1393
|